29 فروردين 1404 / ۱۹ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 113225
شنبه 10 شهريور 1403 , 12:01
شنبه 10 شهريور 1403 , 12:01


منطقِ فازی و مذاکره!
سیدمهدی حسینی
لزوم «آرایش جنگی» در نبرد اقتصادی
مسعود اکبری
دنیای وارونه غرب و اندیشههای شهیدآوینی
یوسف سیفزاده
آقای رهامی در حوزه تخصصی خود اعلام نظر نمایند
ابراهیم شعبانلو
شهیدان باکری ستارگان آسمان گمنامی
کامران پور عباس
گفتوگو با شرایط ایران
نوید شفیعی
ترامپ با صدای بلند فکر میکند!
حسین شریعتمداری
دیکتاتورهای کوچولو!
جعفر بلوری

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

حناق نگیری کاکو!
فاش نیوز - 4 تا از رزمندهها کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین بودند که یک زن و شوهر مسن جلوی پایشان ترمز کردند. چهارمی در ماشین جا نشد، برای همین زن مسن خود را کنار کشید و گفت: «بیا اینجا بنشین کاکو!»
احمد محمدی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «سالهای اول جنگ، یک بار قبل از ظهر رفته بودیم آن طرف رود کارون و گشت و گذارمان تمام شده بود، قار و قور شکمم بلند شد. کم مانده بود روده بزرگ، روده کوچک را بخورد. دست گذاشتم روی شکمم و به بچهها گفتم: «برویم رستوران و دلی از عزا در بیاوریم.» توی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که یکهو ماشینی شخصی آمد طرفمان و زیر پای ما ترمز زد. کلهام را که خم کردم، زن و شوهر مسنی را دیدم که توی ماشین نشسته و به ما زل زده بودند. تا من به خودم بجنبم و بفهمم ماجرا از چه قرار است، دوستان همیشه در صحنه، سوار ماشین شدند و صندلیهای عقب را پر کردند. در نتیجه برای من بیچاره جای نشستن نمانده بود. نیش بچهها تا بناگوش باز شده بود و از شیطنت توی چشمهایشان معلوم بود که دارند به ریش و سبیل تازه جوانهزده من میخندند. یکهو زن راننده رو کرد به من و با لهجه جنوبی گفت: «کاکو! بیشین همی جا کنار مو. شمام مثل پسرم.» برق از کلهام پرید. دهنم چسبیده بود به کف آسفالت خیابان که زن راننده خودش را جمع کرد و به اندازه یک وجب جا روی صندلی کنار خودش به من تعارف زد.در حالی که سعی میکردم با کمترین تماسی خودم را روی صندلی جا دهم و پاهایم را توی شکم مچاله کنم، زن راننده دستش را انداخت دور گردنم و از من خواست که راحت باشم!به گمانم «حناق» همان حالتی بود که من در آن لحظه پیدا کرده بودم؛ یعنی نفس توی سینهام مثل باد توی بادکنک زندانی شده بود و نمیتوانست بیرون بیاید. فکر کنم آن سهتای دیگر هم همان طور بودند که از شدت خنده صورتشان مثل لبو قرمز شده بود.
رد شدن از روی کارون و رسیدن به مرکز شهر برایم به اندازه یک قرن گذشت. با اینکه زن راننده مسن بود و به اندازه مادرم سن داشت؛ اما چنان عرق سردی روی تیره پشتم نشسته بود که حس میکردم هرآن میخواهم از خجالت و شرمندگی آب شوم و بروم توی زمین. انگار که جانم داشت بالا می آمد. به اندازه جنگ با یک لشکر هزار نفره عرق کرده بودم و چربی سوزانده بودم.گرسنگی از یادم رفت.»
|| منبع: کتاب «جنگ به روایت لبخند» به قلم سیده الهه موسوی
منبع: خبرگزاری فارس


دیدار در باغ
زهرا ترابی
خاطره ای از شهید همت بهروایت حاجقاسم
به روایت حاجقاسم
یک عطسه تا ابدیت!
رضا امیریان فارسانی

