13 تير 1404 / ۰۸ محرم ۱۴۴۷
شناسه خبر : 113225
شنبه 10 شهريور 1403 , 12:01
شنبه 10 شهريور 1403 , 12:01


وعده صادق۳؛ ضربه بر موجودیت رژیم صهیونیستی
ناصر کنعانی
وقتی هیئت، شریعت را دور میزند
علیرضا رجائی
حق حاکمیت، امنیت جمعی و مسئولیت فراموششده جامعه جهانی
مجید قاسمکردی
تحلیلی بر گفتار و رفتار ترامپ
ابراهیم شعبانلو
حقیقت را فدای هیجان نکنیم
علیرضا رجایی
رستم است و همین یک دست اسلحه!
محمدحسین آزادی
دفاعی که مقدس شد
رضا علامهزاده
پاسخ اَبرههها سجیل است
خدیجه مهدوی
معمای برآشفتگی نتانیاهو و ترامپ
محمد ایمانی
ایستادگیِ ملت در کنار دولت و نیروهای مسلحِ
امانالله دهقان فرد


حناق نگیری کاکو!
فاش نیوز - 4 تا از رزمندهها کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین بودند که یک زن و شوهر مسن جلوی پایشان ترمز کردند. چهارمی در ماشین جا نشد، برای همین زن مسن خود را کنار کشید و گفت: «بیا اینجا بنشین کاکو!»
احمد محمدی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «سالهای اول جنگ، یک بار قبل از ظهر رفته بودیم آن طرف رود کارون و گشت و گذارمان تمام شده بود، قار و قور شکمم بلند شد. کم مانده بود روده بزرگ، روده کوچک را بخورد. دست گذاشتم روی شکمم و به بچهها گفتم: «برویم رستوران و دلی از عزا در بیاوریم.» توی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که یکهو ماشینی شخصی آمد طرفمان و زیر پای ما ترمز زد. کلهام را که خم کردم، زن و شوهر مسنی را دیدم که توی ماشین نشسته و به ما زل زده بودند. تا من به خودم بجنبم و بفهمم ماجرا از چه قرار است، دوستان همیشه در صحنه، سوار ماشین شدند و صندلیهای عقب را پر کردند. در نتیجه برای من بیچاره جای نشستن نمانده بود. نیش بچهها تا بناگوش باز شده بود و از شیطنت توی چشمهایشان معلوم بود که دارند به ریش و سبیل تازه جوانهزده من میخندند. یکهو زن راننده رو کرد به من و با لهجه جنوبی گفت: «کاکو! بیشین همی جا کنار مو. شمام مثل پسرم.» برق از کلهام پرید. دهنم چسبیده بود به کف آسفالت خیابان که زن راننده خودش را جمع کرد و به اندازه یک وجب جا روی صندلی کنار خودش به من تعارف زد.در حالی که سعی میکردم با کمترین تماسی خودم را روی صندلی جا دهم و پاهایم را توی شکم مچاله کنم، زن راننده دستش را انداخت دور گردنم و از من خواست که راحت باشم!به گمانم «حناق» همان حالتی بود که من در آن لحظه پیدا کرده بودم؛ یعنی نفس توی سینهام مثل باد توی بادکنک زندانی شده بود و نمیتوانست بیرون بیاید. فکر کنم آن سهتای دیگر هم همان طور بودند که از شدت خنده صورتشان مثل لبو قرمز شده بود.
رد شدن از روی کارون و رسیدن به مرکز شهر برایم به اندازه یک قرن گذشت. با اینکه زن راننده مسن بود و به اندازه مادرم سن داشت؛ اما چنان عرق سردی روی تیره پشتم نشسته بود که حس میکردم هرآن میخواهم از خجالت و شرمندگی آب شوم و بروم توی زمین. انگار که جانم داشت بالا می آمد. به اندازه جنگ با یک لشکر هزار نفره عرق کرده بودم و چربی سوزانده بودم.گرسنگی از یادم رفت.»
|| منبع: کتاب «جنگ به روایت لبخند» به قلم سیده الهه موسوی
منبع: خبرگزاری فارس


خاطرهای از عزاداری ماه محرم جانبازان در آسایشگاه
رمضانعلی کاوسی
محمدمهدی ایرانمنش سرباز کوچک حاج قاسم
راوی خواهران شهید
دلی بزرگ و ارادهای استوار در راه وطن
سید محمد مشکوهًْالممالک
زندگی جاریست!
جعفری از اهواز
به دنبال قمقمه
مریم عرفانیان
خاطرهای مدرسهای از روز رحلت امام خمینی
محمدرضا معانی

