شناسه خبر : 113360
سه شنبه 20 شهريور 1403 , 10:46
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت
کجا میری؟!
ابوالقاسم محمدزاده
کجا میری؟!
آخرین خشاب
مریم عرفانیان
آخرین خشاب
شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
شبیه یک رؤیا...
تولد دوباره من!
طهماسبی نوترکی
تولد دوباره من!

گفت‌وگو با "سیده‌طیبه یوسفیان"، بانوی جانباز نخاعی از شهر دزفول خوزستان

بانوی جانباز نخاعی که مورد عنایت امام رضا(ع) قرار گرفت

قرار‌ بود که پس از بهترشدن اوضاع جوی هوای تهران، مجدد از مشهد به تهران انتقال داده شوم؛ چرا که قرار بود مداوایم در تهران انجام شود؛ ولی از آنجایی که امام رضا(ع)مرا طلبیده بود...

فاش نیوز - مدت‌ها بود که فکر و برنامه دیدار و گفت‌وگو با بانوی جانباز خوزستانی"سیده‌طیبه یوسفیان" را در سر داشتم. ایشان که با مشکل شکستگی در ناحیه‌ی لگن درگیر بوده پس از جراحی برای ادامه‌ی معالجه و گذراندن دوران نقاهت، مدتی‌ست که میهمان آسایشکاه بانوان هاجر می‌باشد. از‌این‌رو بر خود وظیفه دانستیم به عیادت از ایشان برویم و در ضمن، گفت‌وگویی نیز با این بانوی جانباز معزز داشته باشیم. به همین منظور چندین نوبت در فصل بهار قرار ملاقاتی را با هم هماهنگ کردیم؛ اما به هر تقدیر و بنا به دلایلی، این امر تا به امروز به تأخیر افتاد. قرار شده بود دیدار و گفت و گویمان به زمانی که حال و روز مساعدی دارند موکول شود و هر زمان که صلاح دانستند خبرمان کنند، که همین‌طور هم شد.

سرانجام توفیق یارمان شد تا در یک بعدازظهر گرم تابستان پای صحبت‌های این جانباز بسیار مهربان‌ و صمیمی بنشینیم و حرف‌هایی که با ته لهجه جنوبی و عربی بیان می‌شد، با گوش جان بشنویم.

زمان زیادی از روزهای مجروحیت بانو گذشته و جزئیات در ذهن ایشان کم‌رنگ شده؛ شاید هم یادآوری و شرح جزئیات ماوقع برایشان خوشایند نباشد. بنا‌بر‌این ما نیز همین مقدار را غنیمت می‌شمریم و با هم گوش جانمان را به خاطرات شنیدنی ایشان می‌سپاریم....

فاش نیوز: خانم یوسفیان، با تشکر از شما، لطفاً خودتان را برای مخاطبین ما معرفی بفرمایید.

- سیده طیبه یوسفیان هستم از شهر دزفول.

فاش نیوز: زمان جنگ درچه شرایطی بودید؟

  - یک دختر32 ساله هنرمند که درخیاطی، هنرهای دستی، نقاشی، شعر و نویسندگی تبحر زیادی داشتم؛ به طوری که بقیه همسن و سالانم از هنرهای من الهام می‌گرفتند. پدرم وقتی سه ساله بودم فوت کرده بود. من و خواهرم از یک مادر و 4 خواهر ناتنی هم داشتم که همگی خوب و مهربان و صمیمی که حرفی از مادر و نامادری میانمان نبود. آخرین فرزند خانواده  و ازدواج هم نکرده بودم ولی با شخصی نامزد کرده بودم که قرار بود اول ماه ربیع ازدواج کنیم که این اتفاق برای من افتاد. هدایا و هرآنچه که برایم آورده بودند هم همانطور ماند.

فاش نیوز: مجروحیتتان چه تاریخی و  از چه ناحیه‌ای‌ست؟

- 29 یا 30 مهر 1362 از ناحیه ستون فقرات، کمر، دنده و قسمت‌های دیگر بدنم. البته با پرت شدن از بلندی بینی و پیشانیم هم شکسته بود.

فاش نیوز: این اتفاق چگونه رقم خورد؟

- آخرین روز مهرماه، ساعت 4 بعدازظهر زمان پخش اخبار خوزستان بود. من و مادرم منزل یکی از خواهران ناتنی‌ام میهمان بودیم. او از مادرم هم بزرگتر بود. مهربان و مهمان‌نواز. بلندگوی مسجد هم دایم مارش نظامی پخش می‌کرد و معلوم بود خبرهایی هست. منزل خواهرم یک حیاط بزرگ مملو از مرکبات داشت. همه در حیاط نشسته بودند و زالزالک می‌خوردند. یکی از بچه‌ها هم مشغول آب‌پاشی حیاط بود. نوه‌ی خواهرم هم مشغول پولک‌زدن روی تور سبز برای عروسی برادرش بود. پسر خواهرم از بیرون آمد و گفت، بلند شوید و به جای امنی بروید. احتمال بمباران هست. من هم روی دیوار زیرزمین نشسته بودم. این را هم بگویم که زیرزمین خانه‌های خوزستان حدود 40 - 50 پله می‌خورد و برای اینکه خنک بماند، سنگلاخی است. فقط پله‌های آن را سیمان و یا موزاییک و بعضی از قسمت‌ها را سفیدکاری می‌کنند که جانوری لابه‌لای آن مخفی نماند. تا خواستم به خواهرزاده‌ام بگویم رادیو را روشن کن ببینیم چه می‌گوید، دیگر روی هوا بودم! خیلی واضح ریزش ساختمان‌ها را می‌دیدم. به اندازه بلندی یک سقف به سمت بالا پرتاب و با باد و موج موشک به زیرزمین سقوط کردم. دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم.

فاش نیوز: در این بمباران به‌غیر از شما کسی هم آسیب دید؟

- بله. متأسفانه دختر خواهرم ضربه‌مغزی شد. مادر و نوه‌‌ی خواهرم مجروح شدند. البته به‌غیر از ما، یک خانواده‌ی عزاداری بودند و میهمانانشان آمده بودند تا لباس سیاه را از صاحب‌خانه بردارند؛ که همگی 80 نفر زیر بمباران از بین رفتند.

فاش نیوز: بعد از مجروحیت بر شما چه گذشت؟

- پس از مجروحیت مرا به بیمارستان دزفول انتقال دادند. مشکلم حاد بود. حرکتی نداشتم و بدنم واکنشی نشان نمی‌داد؛ بنابراین مرا به بیمارستان"جندی‌شاپور" اهواز منتقل کردند که باز هم به‌خاطر همان بی‌حرکتی، همان شب دچار زخم بستر شدم. زمانی‌که خواستند مرا جابه‌جا کنند، برادرم دستش را که زیر کمرم برد، یک تکه لخته گوشت کبود از زیر کمرم بیرون آورد. دقیقاً مثل گوشت‌ چرخ‌شده از زیر بدنم خارج کردند. کادر بیمارستان با دیدن وضعیتم به برادرم گفت، مداوای ایشان کار ما نیست؛ ضمن اینکه احتمال بمباران هم هست. این شد که بعد از دو شب بستری در بیمارستان اهواز، به‌ناچار با داشتن زخم بستر و شکنجه‌هایی که از درد می‌کشیدم؛ تصمیم گرفتند مرا به تهران منتقل کنند. خانواده و اقوام هم که از فرستادنم مطلع شده بودند با هر وسیله‌ای بود خود را به تهران رسانده بودند و چشم‌انتظار من بودند. بر اثر غبار و جو، متأسفانه هواپیما هم اجازه‌ی فرود در فرودگاه مهرآباد نداشت. بنابراین مرا به بیمارستان امام رضا(ع) در مشهد انتقال دادند. البته قرار‌ بود که پس از بهترشدن اوضاع جوی هوای تهران، مجدد از مشهد به تهران انتقال داده شوم؛ چرا که قرار بود مداوایم در تهران انجام شود؛ ولی از آنجایی که امام رضا(ع)مرا طلبیده بود، در همانجا ماندگار شدم.

فاش نیوز: چه مدت در مشهد بودید؟

- حدود چهارماه. اواخر مهر تا 20 بهمن. مرا به مشهد بردند، اما وضعیت زخم بستر باعث شد که پزشکان از رسیدگی به وضع کمرم غافل شوند و همه‌ی توجه‌ها به زخم بستر و دو پاشنه‌ی پاهایم که از شدت ضرب‌دیدگی کاملاً سیاه شده بودند، باشد. زخم دو پاشنه‌ی پاهایم طوری بود که دایم آنها را تراش می‌دادند، درست مانند مداد‌تراش که مداد را بتراشد. پرستار مخصوصی می‌آمد پاشنه‌ی پاهایم را با دستگاه می‌تراشید بعد پنبه داخل آن قرار می‌داد و پانسمان می‌کرد. خدا را قسم می‌خورم که دو تا چشم روی پاهایم نقش‌ بسته بود. به‌طوری که مادر دوستم که با هم همسایه بودیم به عیادتم می‌آمد. او هم همین را می‌گفت. با همه‌ی دردهایی که می‌کشیدم، اما خیلی شوخ‌طبع بودم. اصلاً به درد و این حوادث توجه نمی‌کردم.

فاش نیوز: از بستگان کسی همراه شما به مشهد آمده بود؟

- بله؛ برادرم. ایشان همانند یک پرستار تا پاسی از شب در بیمارستان می‌ماند و کارهای مرا انجام می‌داد.

این را هم بگویم، من پیش از مجروحیتم تازه رانندگی قبول شده بودم و ماشین پیکان ثبت‌نام کرده بودم. با مجروحیتم که در بیمارستان بستری بودم؛ یک روز آقای دکتری بالای سرم آمد و پرسید: دخترم چه شده؟ گفتم: فقط پا ندارم! حالا که پیکان اسمم درنیامد، فردا حتماً به من ویلچر می‌دهند! دکتر زد زیر خنده.

در کنار این روحیه‌ی شکست‌ناپذیر، اما عمل کمر را هم در پیش داشتم و باید پیوند‌ زده می‌شد. گندیدگی زخم بسترم به همراه تراشیدن و پانسمان دو پایم و دنده‌ام که فرو‌رفته بود و حتی نمی‌توانستند اکسیژن وصل کنند، یعنی همه‌جوره در محاصره‌ی دردها بودم. روی همان برانکارد تخته‌ای و یک بالش گل‌دار که از بیمارستان افشار دزفول، مرا حرکت داده بودند، این‌همه مدت را بی‌حرکت مانده بودم. پزشکان ترس این را داشتند که با جابه‌جایی، نخاعم قطع شود.

برادرم که در ارتش خدمت می‌کرد؛ مادرم را زیر نظر بیمارستان ارتش بستری و درمان می‌کرد، وقتی ایشان کمی بهبود پیدا کرده بود، به همراه خواهرم، بعد از دو ماه به دنبال من به مشهد آمدند.

مسئله‌ی عمل کمرم که مطرح شد، قرار شد قسمتی از گوشت دست و پا و قسمت‌های دیگر بدنم را برای پیوند پشت کمرم استفاده کنند. پرستار آمد لباس‌هایم را بیرون آورد. تمام بدنم را تمیزکرد و با گاز و باند، تمام بدنم را باندپیچی کرد. خاطرم هست به‌قدری گریه کردم و گفتم، من هیچ‌وقت جلوی مادرم لباس‌هایم را درنیاورده بودم؛ شرم دارم که جلوی شما این‌گونه باشم و حالا می‌خواهید مرا با این وضعیت زیر دست یک نامحرم بفرستید؟!

خاطرم هست مادرحسینی، از بنیاد شهید به ما سرمی‌زد و بسیار به من محبت می‌کرد. او دایم مرا دلداری می‌داد که اصلاً غصه نخور؛ زود خوب و چابک می‌شوی. گفتم مادر، خیلی درد دارم و اذیت می‌شوم. هم کمر و هم پاهایم به شدت درد می‌کند. نفس هم که می‌خواستم بکشم دست و پا می‌زدم. انگشتانم هم جانی نداشت که بتوانم بدنم را به وسیله آنها حرکت بدهم. یعنی سمت چپ بدنم از کار‌ افتاده بود. شده بودم یک آدم دو رنگ! طرفی که آسیب دیده بود، کاملاً تیره شده بود و طرف دیگرم روشن. مادرم به‌خنده می‌گفت؛ تو که دختر دو رنگی نبودی! و مهمتر از آن، شرم و حیایی که قرار بود زیر دست یک پزشک مرد جراحی شوم و درست ناحیه‌ای که کاملاً محرمانه است. به‌قدری با صدای بلند گریه می‌کردم که پروفسوری که مسئول شیفت شب بود، به سمت صدای من آمد. گفتم، آقای دکتر، من می‌خواهم بروم حرم! عصبانی شد و گفت، چه می‌گویی؟ می‌اندازمت بیرون! گفتم، چه بهتر! گفت، اگر رفتی دیگر برنگرد! با آنکه قادر به حرکت نبودم و حتی توانایی چرخیدن به اطراف را هم نداشتم و فقط دست راستم حرکت می‌کرد و از‌قضا خودم هم چپ‌دست بودم، گفتم: کی را می‌ترسانی؟! می‌خواهم بروم بببینم امام رضایی(ع) که می‌گویند معجزه دارد و هیچ‌کس را از در خانه‌اش ناامید نمی‌کند، چرا من باید دست نامحرم بیفتم. می‌خواهم شکایت کنم از خودش. بگویم، من سیدم. اگر مرا به فرزندی قبول دارد نباید نامحرم مرا بببیند.

شب که شد زنگ زدند و گفتند: آمبولانس بیاید و یوسفیان را ببرد. آمبولانس آمد. خدماتی‌ها برانکارد را بلند کردند و مرا درون  آن گذاشتند. مادرم هم کنارم بود و دایم گریه می‌کرد. گفتم مادر، گریه نکن. می‌خواهیم برویم درب منزل آقا! می‌خواهیم ببینیم چگونه از ما پذیرایی می‌کنند!

از‌قضا برف شدیدی هم می‌بارید. آمبولانس رفت و دم ورودی کفش‌کنی حرم نگه‌داشت. شلوغی بسیاری بود. خدمات بیمارستان به کمک خادمین حرم مرا پیاده کردند و به داخل بردند و برانکارد را کنار ضریح، روی زمین گذاشتند. گفتم، برانکارد را طوری قرار بدهید که بتوانم دستم را به ضریح بگیرم. دستم را که به شبکه‌های ضریح گرفتم، ناامید، گریه کردم و راز و نیاز شروع شد. گفتم، آقاجان، آمده‌ام درب خانه‌ات، حجتب و حیا کجا رفته است؟! اگر مرا به فرزندی قبول داری و اگر نداری، کنیز دخترت هستم. چه‌طور راضی شدی ناموست به دست نامحرم بیفتد! الان دو ماه است نه دردم خوب شده و نه زخمم مداوا شده و... و او را قسم دادم و در آخر گفتم، بابا بابا... من آمده‌ام درخانه‌ات. مرا زیر دست نامحرم نفرست. گریه‌ کردم و گریه‌ کردم... خادمین آمدند برانکاردم را بلند‌کردند و یک پارچه‌ی سبز روی بدنم انداختند. یک جلد قرآن روی سینه‌ام گذاشتند و به صورتم گلاب پاشیدند و دایم می‌گفتند غصه نخور دخترم؛ نتیجه می‌گیری...

تا آن شب، هرشب برایم مرفین می‌زدند که شاید کمی از دردم کم شود و بتوانم بخوابم. گویی در اتاقم طبل می‌زدند. صداهای بلندی می‌شنیدم و بعد «اسپاسم» می‌گرفتم. در دو ماهی که بستری بودم، نشد که بتوانم بچرخم و همه مدت طاق‌باز بودم.

اما به خدا قسم همان شب، خواب دبیرستانی را که در آن درس خوانده بودم را دیدم. خاطرم هست دور مدرسه‌مان نرده‌کشی شده بود؛ نصف آن سیمانی و بقیه نرده‌ی فلزی. در عالم خواب، همان‌طور که داشتم با دوستانم صحبت می‌کردم، دیدم یک آقایی با یک خورجین روی دوچرخه آمد به دبیرستان. می‌خواست زنگ دبیرستان را بزند که چشمش به من خورد. من هم نگاهش کردم. به من اشاره کرد. گفتم، با من کار دارید؟ گفت، بله. دیدم درب دبیرستان باز شد و آن مرد داخل آمد. خورجینش را گذاشت روی زمین. من هم با دوستانم که صحبت می‌کردم حرکت کردم. دو سه قدمی که رفتم، یک‌‌دفعه به خودم آمدم که دارم راه می‌روم. با خوشحالی فریاد می‌زدم: بچه‌ها من پا دارم! من پا دارم! همین‌طور که می‌گفتم بچه‌ها من پا دارم.... آن مرد به من رسید؛ و دیدم یک پاکت همانند پاکت‌های کارت تبریک به سمت من گرفت و گفت: بگیرش. گفتم: این چیه؟ گفت: آقا، برایت فرستاده. آقا امام رضا(ع)...

پاکت را بغل کردم. یک‌دفعه بچه‌های مدرسه مرا به این سو و آن سو کشیدند و گفتند: ببینیم داخل پاکت چی هست؟

چشمانم را که باز کردم دیدم برگشته‌ام به پهلو و سمت مادرم. با شوق گفتم، مادر من برگشته‌ام. او هم خوشحال شد و گفت، الهی شکر. قربانت بروم. بعد از روی زمینی که خوابیده بود بلند شد و مرا بوسید. با صدای ما مادر حسینی هم آمد. گفتم، من آقا را در خواب دیدم. گفت، هر خوابی دیدی تعریف نکن تا صبح! که نتیجه بگیری.

تا صبح صبر کردیم. دو دختر پرستار که از توابین مجاهدین خلق بودند و بعد از توبه از اشتباهات خود برای جبران به بیمارستان سپرده شده بودند تا به بیماران خدمت کنند و از‌قضا با هم دوست شده بودیم آمدند مرا به اتاق عمل بردند. لباسم را عوض کردند. مواد بیهوشی زدند و منتظر پروفسور، که بیاید و مرا جراحی کند. گویا ایشان را از تهران برای پیوند پوست دعوت کرده بودند بیاید. قبلاً هم گفته بودم که برف شدیدی هم باریده بود و مشخص نبود که هلی‌کوپتر بتواند فرود بیاید یا نه. بیشتر از یک‌ ساعت در اتاق عمل مانده بودم. آن دو دختر باهیجان آمده بودند و می‌پرسیدند چی شد؟ چی شد؟ من هم چیزی نمی‌گفتم. بعد از یک‌ ساعت مرا از اتاق ریکاوری بیرون آوردند. حالا از اتاق مجروحین کسی نبود که سرک نکشد. همه پرسیدند، یوسفیان از اتاق عمل بیرون آمد یا نه؟ من هم روی برانکارد لبخند می‌زدم. همه می‌گفتند، این اولین مریضی است که ماشاءالله با هوشیاری از اتاق عمل بیرون آمده است! بنده‌خداها نمی‌دانستند که من اصلاً جراحی نشده‌ام. همه با ذوق بالای سرم می‌آمدند. من هم چیزی نمی‌گفتم. تا اینکه گفتند 16 نفر از پزشکان حاذق بیمارستان امام رضا(ع) قرار است امروز برای دیدنم بیایند. هم برای عیادت و هم این که ببینند زخم بستر چگونه در این مدت بهبوی پیدا نکرده است.

 پزشکان که آمدند، خانم"وحدتی"، پرستاری که زخم مرا پانسمان می‌کرد لباسم را بالا زد که زخمم را به پزشکم نشان بدهد. دکتر با تعجب چندین ضربه روی زخم زد و گفت، یوسفیان چه کردی؟ زخمت نیست!

در حقیقت زخمی که 20 سانت طول داشت به اندازه‌ی دو یا سه سانت شده بود و خودش را جمع کرده بود. دکتر گفت نیازی به پیوند نیست. گفتم یادتان هست می‌خواستید مرا از بیمارستان بیرون کنید؟ حالا امام رضا(ع) شما را بیرون می‌اندازد؛ تا یاد بگیرید به مریض نگویید شما را بیرون می‌اندازم.

همه خوشحال شدند و گفتند الهی‌شکر و رفتند. این شد که روزی نبود که من چندین ملاقات‌کننده نداشته باشم. از پرسنل بیمارستان، مردم عادی و از جانبازانی که در بیمارستان بستری بودند، همه می‌آمدند. آقای مسنی هم بود که می‌گفت از خادمین یکی از مساجد است. هر روز با دست پر به دیدنم می‌آمد؛ ده دقیقه‌ای می‌نشست و موقع رفتن شانه‌ام را می‌بوسید و اجازه رفتن می‌گرفت و می‌رفت. پس از این جریان، دیگر از پانسمان خبری نبود و فقط مرا به فیزیوتراپی می‌بردند.

فاش نیوز: پس به معجزه امام رضا ایمان آوردید؟!

- بله. حقیقتش تا قبل از این باور نداشتم؛ اما با کارتی که برایم فرستاد، اعتقاد پیدا کردم. البته کارت را باز نکردم که ببینم داخل آن چه نوشته؛ فقط آن را گرفتم و به سینه فشردم و از خواب بیدار شدم.

بعد از بهبودی نسبی، مسئولان بیمارستان گفتند، دیگر نیاز به بستری‌شدن ندارید و می‌توانید به شهرتان برگردید؛ اما اگر خانواده‌تان بتوانند در این شهر خانه‌ای برای شما بگیرند و به خوزستان نروید خیلی بهتر است. اما متأسفانه برادرانم بسیار پایبند به قوم و عشیره بودند و از طرفی به خاطر خانه و زندگی خودشان متأسفانه قبول نکردند؛ و با وجود جنگ و بمباران شهرها به‌ناچار به دزفول برگشتیم.

فاش نیوز: قبل و بعد از مجروحیت چه فعالیت‌هایی داشتید؟

- ابتدای جنگ زمانی که سالم بودم خیاطی می‌کردم؛ درآمدم هم خوب بود. حتی برای پشت جبهه هم لباس و کلاه زیادی می‌دوختم. من می‌دوختم و مادرم با سنجاق قفلی کش آنها را می‌انداخت. بعد از مجروحیت و بهبودی، با خودم گفتم باید کاری می‌کردم که مفید باشم. چندین جا ثبت‌نام کردم، که کاری از پیش نرفت. دست‌آخر به بنیاد شهید رفتم. آنجا گفتند، اول باید کمیسیون شوی. کمیسیون که شدم، 50‌درصد جانبازی برایم لحاظ کردند و برای کار، چندین جا برایم پیشنهاد کردند؛ که من"نهضت سوادآموزی"را پذیرفتم که بیشتر همکارانم خانم باشند.

صبح‌ها نهضت درس می‌دادم و بعدازظهرها هم تا ساعت 8 شب مسجد می‌رفتم و بعد هم درخانه بودم. تا پیش از این لااقل کارهایم را به‌سختی هم که شده بود انجام می‌دادم. خانم مشاوری که به دیدنم می‌آمد می‌گفت شما باید مجدد کمیسیون بشوی. با وضعیت که داری 70 درصد هم برای شما کم است. گفتم درصد برایم دیگر معنایی ندارد و چیزی به رفتنم باقی نمانده است.

بعد از 4 سال، استخدام رسمی شدم؛ به‌طوری که درحال حاضر حقوق فرهنگی می‌گیرم. حق پرستاری و حقوق بنیاد هم ندارم. دریافتی من 10 میلیون بود که جدیداً 2 میلیون هم به آن اضافه شده است.

فاش نیوز: جانباز چند درصد هستید؟

- 50درصد

فاش نیوز: پس شما مستمری از بنیاد دریافت نمی‌کنید؟!

- خیر. دکترجوادی و دیگر پزشکان گفتند، وضعیت خوبی نداری؛ بیا دوباره کمیسیون. اما من بعد از صحبت‌های آن آقایی که در کمیسیون بود، متنفر شدم از این که در چنین محیطی بنشینم و صحبت کنم. گفتم من به هیچ عنوان برای کمیسیون اقدام نمی‌کنم.

فاش نیوز: مگرچه چیزی گفت که شما را این‌قدر ناراحت کرد؟

- بماند. فقط این را بدانید که اگر خانمی بخواهد کمیسیون پزشکی شود، باید چند خانم هم آنجا حضور داشته باشند که اگر خواست مثلاً از مشکل مربوط به زنان موضوعی را بگوید، به آن خانم بگوید. ولی متأسفانه چنان چرت‌و‌پرتی گفتند که گفتم خدایا، نصیبم نکن که من به‌خاطر نیاز مالی به اینها رجوع کنم. من این وضعیت جسمی را از خودت پذیرفتم. کاری کن حتی اگر بدتر هم بشوم، زیر دست پزشکان کمیسیون نروم.

یک‌بار داشتم بینایی‌ام را از دست می‌دادم. بدنم به مایعی که به قسمت مخچه تزریق می‌کنند واکنش نشان داده بود و به لایه‌های استخوان‌های ستون فقراتم چسبیده بود؛ به‌طوری که این مایع میان مهره‌های کمرم گیر کرده بود و دچار نارسایی دید شده بودم و تصاویر مانند صفحه تلویزیون جلوی چشمانم یک‌باره برفکی می‌شد و چیزی را نمی‌دیدم. اعتراض که کردم، برای معالجه مرا به خارج اعزام کردند. الحمدلله آن مایع را خارج کردند؛ اما برای مابقی مشکلاتم نتوانستند کاری کنند. وقتی برگشتم که مجدد کمیسیون شوم، با شنیدن حرف‌های پزشک کمیسیون، گفتم همین درصد برایم کافی است!

بعدها یکی از مسئولین بنیاد که برای بازدید به اینجا آمده بود گفت: شما صحبتی ندارید؟ گفتم: من سال‌هاست که از خودم مایه می‌گذارم. از صبح ساعت 6 سرکار می‌رفتم؛ ساعت 3ونیم بعدازظهر که به خانه برمی‌گشتم، کسی نبود که کارهایم را انجام بدهد. با عصا کارهایم را انجام می‌دادم. خودم خرید می‌کردم. دسته پلاستیک خرید را دور دستم می‌انداختم و به خانه می‌آمدم. الان هم با شکستگی لگن که پروتز قرارداده‌اند، این وضعیت من و درآمد من است. وقتی حرف‌هایم را شنید، خیلی مطمئن گفت: برای بنیاد نامه بنویس. گفتم: نامه بنویسم و از بنیاد گدایی کنم؟!

یک‌بار هم برای طرح پایش، پیش دکتر"زرگر" که روانشناس و مشاور بود و از‌قضا خیلی خوب هم حرف می‌زد رفتم. با شنیدن صحبت‌های من گفت: من خودم کاری می‌کنم که حق و حقوقت را بگیری و نیازی هم نباشد به کمیسیون بروی... و چه قول‌هایی که نداد! من هم گفتم، حتماً این یک فرشته بوده که به صورت یک انسان از سمت خدا برای کمک به من آمده! تماس که گرفتم"خانم دکتر ملکی" گوشی را برداشتند. جریان را که گفتم، ایشان گفت: می‌گویم خودشان با شما تماس بگیرند. فهمیدم این افراد فقط لاف می‌زنند و کاری انجام نمی‌دهند.

فاش نیوز: چگونه توانستید با شرایط‌ خود کنار بیایید؟

- هرآنچه که بخواهد مرا شکست بدهد، مغلوبش می‌کنم. فقط این مورد آخری که افتادم و لگن پایم شکست، مرا به گریه انداخت.

فاش نیوز: چطور شد که افتادید؟

- به دندان‌پزشکی رفته بودم؛ موقع بازگشت، سوار تاکسی شدم. آمدم به آن سمت خیابان بروم که بین دو تاکسی که عقب‌عقب می‌آمدند، پایم لای عصایم رفت و روی آن افتادم. همانند هیزمی که دونیم شود، دچار شکستگی شدم.

 

فاش نیوز: همیشه از "واکر" استفاده می‌کنید؟

- نه. فقط عصا. واکر را فقط در همین ایام که پایم شکسته استفاده می‌کنم. خواستند ویلچر بدهند با ویلچر حرکت کنم؛ که خودم نپذیرفتم. نمی‌خواهم حس کنم که تا ابد باید به ویلچر وابسته شوم.

فاش نیوز: چند مدت است که در آسایشگاهید؟

- از آذرماه.

فاش نیوز: از آسایشگاه راضی هستید؟

- چون من کسی را نداشتم، به اینجا آمدم. یکی دو ماه در آسایشگاه برادران درخوزستان بودم. کسی را هم به آن صورت نداشتم که بیایند و از من مراقبت کنند. آنجا هم پرستاری در اختیارم نگذاشتند. این شد که با"خانم چنگایی"، مسئول این آسایشگاه خواهران صحبت کردم و با هماهنگی ایشان به اینجا منتقل شدم.

فاش نیوز: درحال حاضر با چه کسی زندگی می‌کنید؟

- تنها! مادرم که از دنیا رفته. یکی از برادرانم در زمان مجروحیت دو ماه - سه ماه بالای سرم در بیمارستان بود. بنده‌ی خدا از بس به من رسیدگی کرده بود، یک پوست و استخوان شده بود. چندین بار هم برای دیدنم به آسایشگاه می‌آمد که ایشان هم با"کرونا"از دنیا رفت. با رفتن ایشان بسیار تنها شدم؛ چرا که او هم مادرم، دوستم، پدرم و هم برادرم بود!

فاش نیوز: درصحبت‌هایتان اشاره کردید که قرار بود ازدواج کنید؛ سرانجام آن چه شد؟

- فردای روز مجروحیتم مصادف با اول ماه ربیع‌الاول بود. می‌خواستیم نامزد کنیم که قسمت نشد. و الا من الان صاحب زندگی بودم. تا همین چند سال پیش هم برایم افراد باخدایی برای زندگی می‌آمدند؛ اما قبول نکردم.

فاش نیوز : علت خاصی داشت؟

- پس از این اتفاق، دیگر دوست نداشتم ازدواج کنم. حتی همان آقایی که قرار نامزدی داشتیم، پس از مجروحیتم چند‌بار به دیدنم آمد. می‌گفت، مردم شهید داده‌اند؛ من هم شهید دادم! اما من نپذیرفتم.

فاش نیوز: چرا قبول نکردید؟

- ببینید، وقتی یک زن کوچک‌ترین عیب و نقصی داشته باشد، سرزنش می‌شود. مرد تحمل زن ناقص را ندارد. شاید خودش چیزی نگوید، اما خانواده‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی زندگی نمی‌دهند و با نیش و کنایه صحبت می‌کنند که مثلاً رفتی یک دختر معلول گرفتی... چون این نوع برخوردها را دیده بودم، گفتم، راحت زندگی خودم را بکنم. حتی یک دوستی هم داشتم که ایشان، هم دوست و هم مشاور بود، به من می‌گفت: کاش ازدواج می‌کردی، زندگی داشتی، بچه‌هایت از تو مراقبت می‌کردند. گفتم، قسمت هر چه برای من رقم زده آن را پذیرفته‌ام.

فاش نیوز: سرنوشت نامزد شما چه شد؟

- او بعد از دو سال ازدواج کرد.

فاش نیوز: چندسال از مجروحیتان می گذرد؟

- 41سال.

فاش نیوز: تصمیم دارید پس از بهبودی به خوزستان برگردید؟

- بله؛ خدا کند وضعیتم بهتر شود. خوشبختانه اینجا جایی هست که هر زمان هم که نیاز به پزشک و درمان داشته باشم می‌توانم برای 10 - 20 روز روی آن حساب کنم.

فاش نیوز: استان خوزستان آسایشگاه دارد؟

- بله؛ در اهواز آسایشگاه برادران هست.

فاش نیوز: استان خوزستان غیر‌از شما چند بانوی جانباز دیگر دارد؟

- تقریبا 5 - 6 نفر در استان خانم جانباز داریم.

فاش نیوز: در خاتمه اگر حرف دیگری دارید بفرمایید.

- از شما ممنونم که به دیدنم آمدید و این که روی صحبتم با مسئولان است که ما جانبازان را فراموش نکنند.

|| گفت‌وگو از: صنوبر محمدی

اینستاگرام
ای مظلومه های دوست داشتنی . کاش فرصت داشتم می آمدم خودم کنیزی شما را می کردم . خنده هایتان قشنگ است . بخندید . خنده حق شماست . به غم ها بخندید . از شما درس می گیریم . تنهایی ها را دوام می آوریم . به بازی سرنوشت نه ؛ به سرانجام درد اور و سخت امتحان شدن بخاطر ایمان مان مقاومت می کنیم . خدا حفظتان کند ریحانه های قشنگ سرزمین عزیزم.
خدا خانم صنوبر جانم را حفظ کند . گزارش اینجوری را خیلی دوست دارم .
سلام و عرض ادب و احترام
ممنون از خانم محمدی عزیز بابت مصاحبه عالی با این بانوی جانباز معزز سرگذشت زیبای ولی دردناکی بودبابت صبرواستقامت شمارو ستایش میکنم
باسلام و تقدیم هزاران درود محضر جانبازان، مخصوصا جانبازان بانو و بانو یوسفیان.
واقعا اگر جوانان زندگی شما را سرمشق خود قرار دهند، حتما در زندگی شان موفق تر خواهند بود. شما با این همه مشکلات و بی مهرها که دیده اید، هنوز هم استوار و امیدوار به زندگی سخت خود ادامه میدهید و این تحسین برانگیز است.
امید که ایثار شما در تاریخ بماند و چون امروزه، باعث افتخار ملت ایران باشید.
سرکار خانم صنوبر محمدی که همچون همیشه با معرفی جانبازان و ایثارگران شاخص اما گمنام در راه ترویج این فرهنگ متعالی کشور می درخشند و فاش نیوزی های گرانقدر موفق باشند و سرافراز.
سلام بر بانوی جانباز بانو یوسفیان عزیز. حیا و متانت شما بسیار ستودنی است و خوش به حالتان که به خاطر همین متانت و حجب و حیایی که داشته و دارید مورد عنایت امام رضا(ع) واقع شدید که باید به خود ببالید. امیدوارم درطول زندگی همیشه مورد عنایت ویژه پروردگار و امام هشتم باشید.
از خانم محمدی عزیز که همچنان خستگی ناپذیر و مستدام در راه شناساندن این بندگان مخلص خداوند تلاش می کنند بسیار سپاسگزاریم.
دست مریزاد خانم محمدی عزیز.
عاقبتتون بخیر
سلام . ببخشید یه چیزی یادم آمد الان وقتشه بنویسم . توی گزارش‌ها دیدم بعضی جانبازان برادر هم ازدواج نکردند؟
ببینید بیشتر جانبازان دختر رفتند دنبال تحصیلات و کار در خارج از خانه . به غیر از این اگر شاغل نباشند در محیط اجتماعی یک فعالیتی دارند . از پس کارها برمی آیند.
حیف نیست این دختر خوبی که می تواند گلیم خودش در دریای مشکلات جامعه بیرون بکشد نصیب آن برادر جانبازی که توی آسایشگاه یا توی خانه تک و تنها روی تخت افتاده، نشود؟
خب . اینجا باید دوستان جانباز یا خود بنیاد پیشقدم شود برای وصال این دو بهشتی . الان یه پرستار برای مرد و یه پرستار برای زن گذاشتید . خب بابا این دو تا جانباز نازنین را بهم برسانید ، بازم ازشان مراقبت کنید . این تنهایی ها حقشان نیست .
قبلا صدا و سیما زیاد ازدواج جانبازان را نشان می داد . الان باید این اقدام بیشتر نشان داده شود . این قدر سخت نیست . لااقل دو نفر کنار هم بهتر می توانند مشکلات را حل کنند . اگر جانباز برادر زن جانباز نمی خواد که آن چیز دیگری است .
به هر حال باید یک نهضت ازدواج برای جانبازان مجرد دختر و پسر راه بیندازید . ☆♡♡ ☆
سلام
آرزوی صحت و سلامتی برای این بانوی جانباز دارم .
خدا قوت خانم محمدی عزیز .
سلام و درود بر خواهر جانباز و تمام جانبازان معزز که بعد از جنگ سالهاست که رنج و زحمت جانبازی را با صبر و متانت تحمل می کنند و خم به ابرو نمیاورند. شما خواهرم هم نمونه یکی از این ایثارگران و لشکر مخلص خدا هستید که با لبخند و اقتدار ناتوانی را به زانو درآورده اید. سر ادب بر شما خم می کنم و آرزوی بهبودی و سعادت دارم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi