24 تير 1404 / ۱۹ محرم ۱۴۴۷
شناسه خبر : 113422
دوشنبه 19 شهريور 1403 , 12:13
دوشنبه 19 شهريور 1403 , 12:13


چرا جنگ شد؟
سپهر خلجی
سازماندهی اتباع، راهبرد همزیستی و توسعه
ابراهیم شعبانلو
درسی که هنوز نگرفتهایم(بخش دوم و پایانی)
رضا علامهزاده
تغییر پارادایم یا پارادایم تغییر
محمدکاظم انبارلویی
صلابت شیرزنان زینبی در قاب تلویزیون
مریم عرفانیان
بازخوانی جهانبینی تمدنی از کربلا تا امروز
فاطمه کاوند
از «صبر استراتژیک» تا «ابهام استراتژیک»
حسن رشوند
مکانیسم ماشه کاغذپاره است فریب نخورید!
حسین شریعتمداری
ناکارآمدیِ فتنهگریهای داخلی، دلیل رویاروییِ مستقیم با ایران
امانالله دهقان فرد
سمت عاشقانهترین سرنوشت
رضا امیریان فارسانی

پلهپله تا روشنایی حضور
سیدهزهرا صدر
یار خوب تمام ماجراست!
بتول شایسته
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
از کودکان در جنگ چهخبر؟
نادیا درخشانفرد
نامهای از ایران به غزه
نیره قدیری

به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت
قلمدار مهاجر
دکترجان، شما برو هر وقت خفه شدیم بیا!
فاش نیوز - رزمندهها مشغول تمرین غواصی بودند که دکتر برای اولین بار به جمعشان آمد. هنوز کنار سد نرسیده بود که یکی داد زد: «خفه شدم، کمکم کنید.»
علی عسکری یکی از غواصان دوران جنگ تحمیلی، تعریف میکند: «دکتر جل و پلاسش را جمع کرد و رفت. خیلی زود فهمید اینجا جای ماندن نیست. حق داشت بنده خدا! همان روز اول که آمد توی جمع ما، یکی از بچهها صدایش را توی سرش انداخت که «دکتر اومد!»توی سد دز تمرین غواصی میکردیم. من و یکی دو نفر دیگر در دو عملیات شرکت کرده بودیم و تجربهای داشتیم. شده بودیم مربی. لب آب ایستاده بودیم و بچههای تازهکار توی آب غوطه میخوردند. همان جا بود که یکی داد زد: «دکتر اومد!»هنوز جملهاش کامل نشده بود که یکی از بچهها بنا کرد دستوپا زدن: «اوووی خفه شدم. کمک، کمک.» آن یکی پرید پاهایش را گرفت و از آب بیرونش کشید. هنوز این یکی را از آب بیرون نکشیده بودند که یکی دیگر دو تا قلب آب خورد و آمد روی آب؛ مثل ماهی مرده! مربی شیرجه زد این یکی را زد بغلش و آورد لب آب.دو نفر بازوهایش را گرفتند و کشیدندش بالا. دکتر جوان سراسیمه داشت رزمنده اولی را احیا میکرد که صدای دستوپا زدن یکی دیگر از توی آب بلند شد. دکتر کف دستهایش را روی سینه رزمنده گذاشته بود. سینهاش پایین رفت و بالا آمد. ناگهان پاهای رزمنده بالا رفت و پایین آمد، از کمر راست شد و روی زمین نشست! توی چشمهای دکتر زل زد. مثل فنر از جا در رفت و شیرجه زد توی آب. نفر دوم و سوم و... هم یکییکی شیرجه زدند.یکی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دکتر جون! برو استراحت کن. هر وقت خفه شدیم خبرت میکنیم.» بچهها دستوپا میزدند و قاه قاه میخندیدند. دکتر عرق پیشانیاش را پاک کرد. همان جا بود که فهمید اینجا جای ماندن نیست. جل و پلاسش را جمع کرد و رفت.»
||منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده» به قلم یاسر سیستانینژاد
منبع: خبرگزاری فارس


اولین محرم آسایشگاه اصفهان
جانباز کاوسی
پیغامی محرمانه به آقاسیدعلی خامنهای جوان!
حمید سبزواری
خاطرهای از عزاداری ماه محرم جانبازان در آسایشگاه
رمضانعلی کاوسی
محمدمهدی ایرانمنش سرباز کوچک حاج قاسم
راوی خواهران شهید
دلی بزرگ و ارادهای استوار در راه وطن
سید محمد مشکوهًْالممالک
زندگی جاریست!
جعفری از اهواز

