یکشنبه 07 بهمن 1403 , 17:00




گفت و گو با جانباز نخاعی لشکر فاطمیون
جانعلی جانش زینب است!
آنها همانجا بودند. من به ایران آمدم و مدتی را در اینجا کار میکردم. ولی رد مرز شدم و دوباره به افغانستان رفتم. خانه را به هرات، ولایت مرزی با ایران آورده بودیم. چند ماه آنجا بودم که دوباره به ایران آمدم و از ایران نیز به ترکیه رفتم....
فاش نیوز - متولد ایران و افغانستانیالاصل است. بیهیچ زمینهای در مسیر مهاجرت و رفتن به اروپا بوده که در ترکیه متوجه میشود تکفیریها قصد تعدی به حریم اهل بیت و حرم حضرت زینب کبری در سوریه را دارند. رگ غیرت شیعیاش بهجوش میآید و از همان مسیر که رفته بود به ایران برمیگردد. برای آموزش نظامی و رفتن به جنگ با حرامیان داعشی ثبت نام میکند و پس از گذراندن بیست و چند روز آموزش نظامی فشرده، به لشکر فاطمیون میپیوندد و به همراه آنان به سوریه اعزام میشود...
باقی ماجرا را در گفت و گویی که با این جوان باغیرت از اتباع افغانستان انجام دادهایم میخوانید....
بسمالله الرحمن الرحیم، السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین، با نام و یاد خدا در خدمت آقای جانعلی نوری از دلاوران مدافع حرم لشکر فاطمیون هستیم که جانباز نخاعی از ناحیۀ گردن هستند و از پیروان حضرت اباالفضلالعباس علیهالسلام.
خوشحالیم که خدمت شما هستیم. بفرمایید، کجا متولد شدهاید؟ اهل کجا هستید؟
- بله؛ متولد سال هفتاد و چهار هستم. ایران متولد شدهام. بعد به افغانستان رفتیم و همان جا ماندیم. کمی بزرگتر شده بودم و 8-9 ساله بودم که مجددا به ایران آمدیم.
پدر و مادر از قبل ایران بودند که اینجا متولد شدید؟
- بله.
پدر و مادر چقدر اینجا بودند؟
- هفت یا هشت سال اینجا بودند.
چند ساله بودید که به افغانستان رفتید؟
- تقریباً نه یا ده ساله بودم که رفتیم افغانستان.
در افغانستان کجا زندگی میکردید؟
- در ولایت ارزگان زندگی میکردیم که اطراف قندهار است.
قندهار نزدیک مرز ایران است؟
- خیر، هرات مرز ایران است. قندهار جنوب افغانستان.
آنجا کار شما و خانواده چه بود؟
- دهقان بودیم و در روستامان "باغوچار" کشاورز بودیم.
چه چیزی میکاشتید؟
- گندم، سیبزمینی، عدس و...
شما از قوم هزاره هستید؟
- بله، هزاره هستیم.
تا چندسالگی آنجا بودید؟
- تقریباً تا شانزدهسالگی افغانستان بودم. کمی بزرگتر شده بودم که افغانستان توسط طالبان سقوط کرد.
منظورتان دفعه اولی است که طالبان آمدند و افغانستان را گرفتند؟ زمان حمله آمریکا؟
- خیر، قبلتر. آمریکاییها و طالبانهای پشتون به منطقه ما آمده بودند. طالبان در آنجا همسایه ما بود. آمریکاییها چند تا از طالبان را کشته بودند. طالبان هم زورش به آنها نمیرسید. برای همین ده نفر را در یک کوه گردن زد. دو نفر از آنها عموهایم بودند. دیگر همه فرار کردند. ما هم آنجا را رها کرده و فرار کردیم. آمریکایی ها هم تازه جمع کرده بودند و میخواستند بروند که طالبان هم این کار را کرد. ما هم راهی نداشتیم، منطقه را رها کردیم.
یعنی وقتی آمریکاییها رفتند و طالبان آمد، اوضاع برای شما بدتر شد؟
- بله، بدتر شد.
چطوری به ایران آمدید؟
- با یکی از برادرانم به ایران آمدیم.
پدر و مادرتان هم با شما آمدند؟
- خیر، آنها در منطقه ارزگان و در روستا بودند.
آنها هم بعداً به ایران آمدند؟
- خیر، آنها همانجا بودند. من به ایران آمدم و مدتی را در اینجا کار میکردم. ولی رد مرز شدم و دوباره به افغانستان رفتم. خانه را به هرات، ولایت مرزی با ایران آورده بودیم. چند ماه آنجا بودم که دوباره به ایران آمدم و از ایران نیز به ترکیه رفتم. در ترکیه شنیدم دشمن به سوریه رفته و به حرم اهل بیت تعرض میکند و جنایتهایی مرتکب میشود.
برای چه به ترکیه رفته بودید؟
- میخواستم به اروپا مهاجرت کنم.
آنجا متوجه شدید داعشیها به حرم حمله کردند و حرم تهدید میشود؟
- بله. دوباره به ایران برگشتم و گفتم من به سوریه میروم.
تصمیم گرفتید برای دفاع از حرم، از ایران به سوریه بروید؟
- بله.
چطور به سوریه رفتید؟ خودتان همینطوری رفتید؟
- بله، خودم رفتم. برای اعزام به سوریه ثبت نام میکردند؛ گفتند نمیشود؛ باید پدر و مادرت باشد. من گفتم نه، من میخواهم به سوریه بروم.
اجازه پدر و مادر میخواستند؟
- بله؛ اما من گفتم میخواهم بروم. من عشق حرم را دارم و میخواهم خودم بروم. بگذارند یا نگذارند، میروم. گفتند نمیشود. ولی من ثبت نام کردم و گفتم میشود.
کجا ثبت نام میکردند؟
- من در حرم امامزاده جعفر(ع) پیشوا ثبت نام کردم.
توسط فاطمیون یا سپاه؟
- با فاطمیون.
خود فاطمیون ثبت نام میکرد؟
- بله.
خب ثبت نام کردید و رفتید، بعد چه شد؟ آنجا چه خبر بود و اوضاع چطور بود؟
- به سوریه رفتم. بعد از اینکه به زیارت حرم حضرت زینب رفتم، اشتیاق و انگیزهام خیلی بیشتر شد. حسی تمام وجودم را فراگرفته بود. حتی فرمانده به من گفت میخواهی بروی دوباره آموزش تا ارتقاء پیداکنی و بتوانی فرمانده شوی؟ من گفتم نه، من برای این نیامدهام که فرمانده شوم. به من گفت، میدانم اما خیلی قوی به نظر میآیی. ولی من گفتم نه. من برای همین جنگیدن و دفاع آمدهام.
آموزش نظامی دیده بودید؟
- در یزد 22 روز آموزش دیده بودم.
آنجا میگفتند دوباره آموزش ببینید که برای فرماندهی ارتقاء پیدا کنید؟
- بله؛ اما من گفتم نه، من برای فرماندهی نیامدهام. من بهعشق حضرت زینب (س) آمدهام. برای من همین کافیست. نمیخواهم بروم دوباره آموزش ببینم. نمیخواستم از آنجا جای دیگری بروم.
بعد در سوریه چطور شد و چندوقت ماندید؟
- دفعۀ اول، حدود چهار ماه ماندم. دفعۀ دوم، دو یا سه روز مانده بود که برای مرخصی برویم. آن شب عملیات کردیم و من زخمی و اینطوری شدم.
قضیۀ مجروح شدنتان چطور بود؟
- آن لحظه میخواستم از زمین بلند شوم. میگفتم من نباید اینطوری شوم، من باید بلند شوم و دشمن را بزنم.
چطور شد که مجروح شدید؟ چگونگی زخمی شدنتان را توضیح دهید.
- سر دشمن کمی معلوم بود. در حالی که تفنگ در دستم بود، گفتم من سر این را راحت میزنم.
کجا بود؟
- در منطقه تدمور بودیم.
شما حمله کرده بودید یا آنها حمله کرده بودند؟
- اول ما حمله کردیم. آنجا را هم گرفتیم؛ بعد برگشتیم دیدیم آنها هم منطقه ما را گرفتهاند. ما اینجا عملیات کرده بودیم، آنها هم آنجا عملیات کرده بودند. یکی از بچهها در منطقه گفت همه برگردید بیایید اینجا؛ دشمن به اینجا آمده.
بعد که سرتان را بالا آوردید با گلوله زدند؟
- بله.
گلوله به کجایتان خورد؟
- از جلو به گردنم اصابت کرد؛ که جایش هم الان هست.
وقتی گلوله به شما خورد، سرپا ایستاده بودید و افتادید؟ یا در حالت خوابیده بودید؟
- خیر؛ روی زانوهایم بودم و داشتم به سمت دشمن تیراندازیمیکردم که بعد افتادم و دیگر هیچ جای بدنم کار نمیکرد.
درد احساس نکردید؟
- خیر، دردی اصلا متوجه نشدم. سرحال بودم ولی از من خون میرفت.
دیدید دارد خون میآید؟
- خون روی چشمانم میآمد، یک طوری میشدم. در آنجا ما فقط چهار نفر بودیم. من که مجروح شدم، بچهها خواستند من را جابهجا کنند؛ ولی نتوانستند بلندم کنند. دوباره روی زمین گذاشتند و گفتند نمیشود.
آن زمان وزنتان بیشتر بود؟
- بله سنگینوزنتر بودم. الان لاغر شدهام. دیگر همانجا ماندم. اندکی سرحال بودم، دوباره بیحال و دوباره سرحال میشدم. خون خیلی اذیتم میکرد. گفتم باید کاری کنم و به پهلو جابهجا شوم. باید رو به صورت باشم تا خون من را اذیت نکند. حرکت کردم تا رو به صورت شوم. اما اوضاع بدتر شد. دوباره بیحال و باز سرحال میشدم. داعش منطقۀ ما را رها کرده بود. ما هم منطقۀ آنها را رها کردیم. بعد فرمانده از کنار ما رد شد و دید من هنوز دارم نفس میکشم. به بچهها گفت نفس میکشد. هنوز زنده است. بچهها آمدند من را بلند کردند. ولی وقتی برای بلند کردنم تلاش کردند، گفتند خیلی سنگین شده، نمیشود بلندش کرد.
چون در آن حالت بدن لَخت و بیحس میشود.
- بله. بچهها من را خیلی سخت آوردند. مدام بیحال میشدم. خودم هم متوجه میشدم سرم سنگین شده است.
چند نفری میبردند؟
- سه نفری با پتو. دونفر جلو را گرفته بودند و یکی هم قسمت عقب پتو را که سمت پاهایم بود. بعد از اینکه من را تا مسافتی نزدیک چند تا تپه جابهجا کردند، آمبولانس آمد.
کجا بردند شما را؟
- دمشق. در دمشق بیحال شدم. دیگر اصلا متوجه نبودم کجا هستم. فقط میگفتم لباسهایم نیست. مدام میپرسیدم لباسهای من کجاست؟ من باید بروم. مدام همین صحنه تکرار میشد. نمیتوانستم حرف بزنم. گوشهایم هم سنگین شده بود. دیگر هیچکاری نمیشد کرد. از خودم بیخبر بودم. اصلا هیچچیز نمیدانستم. فقط میگفتم لباسهایم! سرم هم سنگین شده بود و یکطوری شده بود.
اشاره میکردید؟
- بله، میگفتم باید بروم. نمیدانستم که نمیتوانم بلند شوم. فقط میگفتم باید بروم.
کجا میخواستید بروید؟
- برگردم پیش دوستانم به میدان جنگ.
دوباره برگردید همانجا؟ دغدغهتان آنجا بود؟
- بله، میگفتم باید بروم جنگ. من اینجا چهکار میکنم؟ از وضعیت بدنم اصلا خبر نداشتم. خیلی اذیت شدم. میگفتم آب بدهید؛ ولی آب نمیدادند. آب بدهید من بروم، من اینجا چهکار میکنم؟ دیگر ماندم. هیچکس به من چیزی نمیگفت. خودم هم نمیدانستم؛ فقط میگفتم لباسهایم را بدهید من بروم.
میدانستید چه اتفاقی افتاده؟ میدانستید نخاعتان آسیب دیده؟
- خیر. تا هفت یا هشت ماه بعد نمیدانستم.
تا هفت یا هشت ماه نمیدانستید؟! چرا با اینکه نمیتوانستید تکان بخورید، فکر میکردید چیزی نشده؟ فکر میکردید علتش چیست؟
- نمیدانستم.
نمیدانستید موضوع چیست و کسی هم چیزی نمیگفت؟
- بله، کسی چیزی نمیگفت.
خب بعد چطور شد؟ شما را به ایران آوردند، درست است؟ به کجا آوردند؟
- فرودگاه امام خمینی(ره) و به بیمارستان بقیةالله.
چند روز بعد آوردند؟
- زیاد یادم نیست؛ چون چیزی متوجه نبودم. فقط بیحال شدم و دیگر اصلا نمیدانستم کجا هستم و چه اتفاقاتی میافتد.
خب بعد که به بیمارستان بقیةالله آمدید، چه زمانی به خانواده خبر دادید؟
- من اصلا به خانوادهام خبر ندادم. هیچکس هم خبر نداشت. فقط یک دوستی داشتم که شمارهاش در کیفم بود. به دوستم اطلاع دادند. از خانوادهام فقط یکی از برادرانم اینجا بود. دیگر کسی اینجا نبود. آن دوستم هم به برادرم زنگ زد و گفت که من مجروح شدهام.
خانوادهتان بعدها به ایران آمدند؟
- بله بعدها به ایران آمدند.
بعد که برادرتان فهمید و آمد، چطور شد؟ خانوادهتان چطور فهمیدند؟
- برادرم به خانوادهام چیزی نگفته بود.
خانوادهتان افغانستان بودند؟
- بله.
چه مدت در بیمارستان بقیةالله بودید؟
- حدود یک و نیم یا دو سال در نقاهتگاه بیمارستان بقیةالله بودیم.
آنجا رسیدگی چطور بود؟
- خوب بود.
پرستار داشتید یا برادرتان پیش شما میماند؟
- بله؛ برادرم بود. درواقع برادرم پرستارم بود.
در مدتی که آنجا بودید، زخم بستر نگرفتید؟
- زخم بستر داشتم.
الان هم دارید یا خوب شده؟
- خیر، خوب شده.
کیسه کلستومی و کیسه ادرار دارید؟
- بله.
با کلستومی راحتترید؟
- بله راحتترم.
گفتید دو سال در بیمارستان بقیةالله ماندید؟
- بله.
بعد چطور شد به خانه آمدید؟ خودتان خواستید بیایید؟
- از سپاه پرسیدند میخواهی خانوادهات را به ایران بیاوری یا نه؟ من گفتم نه. پرسیدند چرا؟ گفتم نمیخواهم من را در این وضعیت ببینند. دوست ندارم؛ اینطوری خوب نیست. اما بعد برادرم مخالفت کرد و نظرم را تغییر داد.
کسب و کار برادرتان و خانوادهشان اینجاست؟
- بله
برادرتان کوچکتر از شماست یا بزرگتر؟
- بزرگتر هستند. یک برادر بزرگتر از خودم دارم، بقیه برادرهایم از من کوچکتر هستند.
شما در حال حاضر چند سالتان است؟
- الان بیست و هشت ساله هستم.
چند خواهر و برادرید؟
- ده خواهر و برادر هستیم. سه خواهر و هفت تا برادر.
چند نفر از شما بزرگتر هستند؟
- یک برادر بزرگتر از خودم دارم؛ دومی خودم هستم و بقیه خواهر و برادرها از من کوچکتر هستند.
وقتی شما بعد از دو سال، به منزل آمدید، همینجا آمدید یا جای دیگری بودید؟
- خیر؛ یک روستای دیگر به نام عسگرآباد بودیم.
چطور شد به اینجا آمدید؟
- منزل قبلی کمی از جاده دور بود؛ اذیت می شدم. بعد به اینجا آمدیم و اینجا را گرفتیم.
منزل خودتان است یا اجارهای است؟
- خیر، برای عمویم است.
اینجا چه کسی بیشتر از شما مراقبت میکند؟
- برادرهایم هستند. مادرم هم هست.
پدرتان اینجا نیستند؟
- خیر، ایشان ایران نیستند.
شما وقتی مجروح شدید و زمانی که فهمیدید بدنتان فلج شده، چه حسی داشتید و چه شد؟
- من میگفتم چیزی نشده؛ من خوب میشوم.
درد که نداشتید، درست است؟
- خیر درد نداشتم.
درد نداشتید؟ لابد میگفتید خوب میشوم و باز هم میروم؛ درست است؟
- بله؛ میگفتم خوب میشوم و باز هم میروم برای جنگ با تکفیریها.
بعد چطور شد؟ خانواده پیشتان میآمدند و روحیهات هم خوب بود؟
- بله، خوب بودم.
بله، کسی که میگوید من میخواهم باز هم زودتر برگردم به جبهۀ جنگ، معلوم است که روحیهاش خوب است. الان در منزل راحتتر هستید یا بیمارستان بهتر بود؟
- برای من زیاد فرقی نمیکند.
بالاخره اینجا کنار خانواده هستید به لحاظ روحی بهتر است، درسته؟
- بله، خوبه.
در بیمارستان، خانواده هم باید مدام برای ملاقات میآمدند؛ و اذیت میشدند.
- مادرم گاهی اوقات بیتابی میکند. من میگویم اصلا نگران نباش، چیزی نشده است، من اینطوری شدم دیگر. من راضی هستم، تو هم نباید ناراضی باشی.
مادر است دیگر! خواهر و برادرها چطور؟ آنها راجعبه وضعیت شما چه میگویند؟
- در مورد این موضوع با من حرفی نمیزنند.
از اقوام، دوست و آشنا، خانواده و... اشخاص دیگری هم هستند که برای جنگ به سوریه رفته باشند یا مجروح شده باشند؟
- بله؛ پسرعموی پدرم هستند.
ایشان هم به سوریه برای جنگ رفتهاند؟ مجروح هم شدهاند؟
- بله ولی مجروح نشدهاند.
مشکل خاصی ندارید؟
- الان یکی از مشکلاتمان نداشتن شناسنامهست. برای کارهای اداری اذیت میشویم؛ حتی نمیتوانیم سیمکارت تهیه کنیم.
یعنی شما هم بهخاطر اتباع بودن، در تهیه سیمکارت مشکل دارید؟
- بله.
کارت اقامت دارید؟
- بله.
لوازم مورد نیازتان مثل کیسه، سوند و اقلام دیگر را خودتان تهیه میکنید یا به صورت ماهانه به شما میدهند؟
- هر ششماه یکبار خودشان میدهند.
اقلام مشخصی میدهند یا هرچیزی که بخواهید یا هر چیزی که خودشان بخواهند؟
- خیر، خودشان میزان مصرف را محاسبه کرده و میدانند.
شما با خود فاطمیون ارتباط دارید؟ آنها یا از سپاه به شما سر میزنند؟
- خیر.
در حال حاضر به لحاظ جسمی مشکلی، زخمی چیزی دارید؟
- خیر. چند سری زخم داشتم و خوابیدن روی تشک هم برایم خیلی سخت بود؛ چون تشک سفتی بود. چندین بار بابت تشک به بنیاد شهید مراجعه کردیم؛ اما نمیدادند.
این تشک سفت است؟
- خیر، این نبود. یک تشک دیگر بود.
تشک قبلی که سفت بود، زخمتان نکرد؟
- چرا، زخمم به خاطر همان تشکِ سفت بود و خوب نمیشد.
تشک قبلی موّاج بود یا چیز دیگری بود؟
- بادی و برقی بود ولی جنسش خوب نبود.
برق شما هم اینجا قطع میشود؟
- قبلا در زمان قطعی برق، قطع میشد اما الان خیر.
وقتی برق نباشد و باد این تشک بخوابد، اذیت نمیشوید؟
- میروم پایین روی زمین میخوابم.
تشک دیگری دارید که استفاده کنید؟
- خیر.
اگر تشک خوشخواب باشد هم میتوانید روی آن بخوابید.
- روی زمین هم میتوانم تحمل کنم.
بیرون از خانه هم جایی رفتید یا میروید؟
- بله میتوانم بروم.
میتوانید روی ویلچر هم بنشینید؟
- بله.
تا چند ساعت میتوانید روی چرخ بنشینید؟
- شش یا هفت ساعت.
اذیت نمیشوید؟
- نه خیلی.
در بیمارستان به شما آموزش دادهاند که چگونه از خودتان مراقبت کنید؟
- نه خیلی. اوایل برای نشستن خیلی اذیت میشدم. الان زیاد اذیت نمیشوم.
اوایل آدم سرش گیج میرود، چشمانش سیاهی میرود. ما هم همه اینها را تجربه کردهایم.
- بله خیلی.
شما از سادات هستید؟
- نه. این پارچههای سبز متبرک از حرم است.
پس تبرک است. البته خودتان هم متبرک هستید!
- دو تاست. یکی را از کربلا و دیگری را از حرم امام رضا(ع) آوردهام.
چهوقت به کربلا رفته بودید؟
- خودم نرفتهام.
اگر شرایط مهیا باشد، میتوانید و دلتان میخواهد بروید؟
- بله میتوانم. من خودم اذیت نمیشوم، اما برای همراه من سخت است.
پس اگر یک نفر همراه داشته باشید، میتوانید بروید؟
- بله.
تا حالا کسی مثلاً از طرف سپاه نگفتهاند که میخواهید به کربلا بروید یا نه؟
- خیر. حتی برای زیارت مشهد هم تا حالا چیزی نگفتهاند.
خودتان نرفتید یا آنها چیزی نگفتند؟
- آنها چیزی نگفتند. ولی من خودم سه دفعه رفتهام.
سه دفعه بعد از مجروحیتتان به زیارت مشهد مقدس رفتهاید؟
- بله؛ دو دفعه با ماشین و یک دفعه هم با قطار رفتم.
برای وضعیت شما خیلی سخت است با ماشین و قطار؛ درست است؟
- بله خیلی سخت است ولی من میروم.
من خودم جرأت نمیکنم با قطار و ماشین بروم. شما ماشاءالله اراده خوبی دارید. در شهر مشهد هم کسی را دارید یا خیر؟
- خیر؛ فقط یکی از دوستانم هست که ایشان هم جانباز است.
جانبازی ایشان هم مثل خودتان است؟
- خیر؛ یک پایشان قطع شده است.
وقتی قضایای سوریه را شنیدید که اخیرا دست تکفیریها افتاده، اذیت نشدید؟
- چرا؛ اذیت شدم.
چه احساسی دارید؟ وقتی قضیه را شنیدید، به چه چیزی فکر میکردید؟
- به خاطر وضعیت مردم شیعه و حرم حضرت زینب(س) خیلی ناراحت و نگران شدم.
به خاطر این موضوع که شما برای دفاع از حرم رفتید جنگیدید و به این وضعیت دچار شدید ولی الان با این حال، حرم را هم گرفتند، ناراحت نشدید؟
- خیلی ناراحت شدم و مدام میپرسیدم به حرم کاری داشتهاند یا نه.
نگران حرم بودید؟
- بله. مردم شیعه را که میدیدم، بیشتر نگران میشدم و از خدا میخواستم مراقب و نگهدار آنها باشد.
پس ماشاءالله روحیهتان خوب است!
- بله، خدا را شکر خوبم.
خدا را شکر. ما خستهتان کردیم؟
- خیر، اینطور نیست.
من شماره تماسم را به شما میدهم. انشاءالله از این به بعد بیشتر در ارتباط باشیم. اگر یک وقتی کاری داشتید اطلاع بدهید. خوب است که منزلتان هم همکف است. اگر در طبقات باشد سخت است و آدم اذیت میشود.
- من برای خودم هیچچیز نمیخواهم، فقط به خانوادهام فکر میکنم. هر چند فکر نمیکنم تا آخر با هم بمانیم!
برادرهایتان خانواده دارند؟
- برادر بزرگم دارد. بعد از من هم خواهرم و بعد از او هم یک برادر دیگرم هست. این برادرم هم به تازگی نامزد کرده است.
نگران هستید که خانواده نباشند؟
- خیر، نگران نیستم. توکلم به خداست.
بله میگویند آدمی باید در لحظه زندگی کند و غم فردایی را که هنوز نیامده ...
- من هیچوقت خانوادهام را هم به کاری مجبور نکردهام. به آنها گفتهام اگر میخواهید کنارم باشید به من بگویید که هستید. اگر دوست ندارید بمانید هم من مجبورتان نمیکنم و خودم میدانم چه کنم.
دلتان هوای وطن و افغانستان را هم میکند؟
- خیر.
خانواده آمدهاند که اینجا بمانند، درست است؟
- بله، اینجا آمدهاند.
در افغانستان شیعیان زیاد هستند؟
- بله.
وضعیت شیعیان افغانستان در دوره طالبان چطور است؟
- متأسفانه شیعیان در افغانستان خیلی اذیت میشوند. طالبان و پشتونها اذیتشان میکنند؛ چون شیعیان را قبول ندارند. گندم و طعام شیعیان را آتش میزنند. درختهایشان را قطع میکنند یا آتش میزنند.
هر سئوالی به ذهنم رسید از شما پرسیدم، اگر شما حرفی دارید که من نپرسیدهام و خودتان میخواهید بگویید، بفرمایید.
- چیز دیگری ندارم اما دلم یک طوریست، گاهی با خودم میگویم اگر حالم خوب بود، دوباره برای حرم میرفتم.
این روحیه خیلی خوب است. روحیهتان بالاست، ایمانتان قویست. با چه چیزی خودتان را سرگرم میکنید و چقدر درس خواندهاید؟
- درس نخواندهام؛ چیزهایی را هم که بلدم، خودم یاد گرفتهام. مثلا در حدی هستم که یک کتاب را بخوانم. البته کمی سختم است و به اعصابم فشار میآید.
دوست داشتید درس بخوانید؟
- خیلی دوست داشتم.
اگر کسی باشد به شما درس بدهد، دوست دارید بخوانید؟
- الان در حدی هستم که میتوانم کتاب بخوانم.
- چه کتابهایی بیشتر میخوانید؟
- بیشتر دینی و..
ممنونیم که اجازه دادید مزاحمتان شویم و با شما گفت وگو کنیم.




آرزوی سلامتی و بهبودی برای جانعلی عزیز.