چهارشنبه 02 آبان 1403 , 15:05




گفت و گو با نویسنده کتاب چرخها و جادهها(بخش نخست)
داستان یک گفت و گوی پر افت و خیز
چرخها و جادهها آخرین کاری است که در نیمه اول ۱۴۰۲ منتشر شده. بعدش آمدم کتاب «تا پلاک ۱۴۰» را کار کردم. این کار زمانی اتفاق افتاد که فرزندم به سفره شامم اعتراض کرد. همسرم رفت آلبوم زمان جبهه را آورد و این مسئله باعث شد که دنبال عکسهای زندگی در جنگ بروم...
فاش نیوز - بعد از این همه کار برای شهدا، نامش را هم درست نمینویسند. او خانم بزرگواریست که غرق در دریای رحمت شهدا شده است. نام خانم "خزاعی" را هنوز به غلط در بسیاری از خبرگزاریهای رسمی هم خزایی مینویسند.
اما زندگی این بانوی ایرانی با نوشتنهایش همراه شده است و کارهایش ترکیب درک مناسب از مخاطب و سادهنویسی در عین حال ادبیانه نوشتن است.
از قبل نماز مغرب و عشا با این بانوی نویسنده حرف زدیم، پس از وقفه ای برای نماز مغرب و عشا ادامه گفتوگو و حاصلش - با توجه به فرصتی که بود - در دو بخش تقدیم کاربران عزیز میگردد.
موضوع اصلی این نشست ادبیاتی ارزشمند کتاب «چرخها و جادهها»، داستان زندگی و مجاهدتهای جانباز دفاع مقدس، «مهرداد سراندیب»، یکی از آثار این بانوی پژوهشگر نویسنده بود که در حد وسع و وسعت زمانی دستداده، البته بیشتر با هدف معرفی اثر و نویسنده آن، مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
آنچه در پی میآید و میخوانید، حاصل این دیدار و گپ و گفت ادبیست...
بسم الله الرحمن الرحیم؛ دومین روز از مهرماه ۱۴۰۳ گفتوگو میکنیم با نویسندهی بزرگوار دفاع مقدس؛ خودتان را اول معرفی بفرمایید.
- سلام عرض میکنم خدمت شما و عوامل محترم؛ من «آذر خزاعی» سرچشمه هستم.
همهی کارهای شما در حوزه دفاع مقدس بوده؟
- کتابهایی که منتشر شده دفاع مقدسی بوده ولی کتابهایی که برای دفاع مقدس نیست هنوز چاپ نشده است.
از شما در مجموع چند عنوان کتاب چاپ شده است؟
- در مرحلهی اول بنده فقط نشست دفاع مقدس برگزار میکردم. از فرهنگسرای میدان شهدا شروع شد؛ بعد به میدان قبا رسید و همینطور نشستها ادامه داشت. در مرحلهی اول من آمدم فهرستنامه نویسندگان دفاع مقدس را تنظیم کردم که در انتشارات امیرکبیر چاپ شد.
وقتی آثار نویسندگان را نگاه میکردم متوجه شدم که بعضی از آثار ظرفیت نوشته شدن را دارد و به بنیاد حفظ آثار پیشنهاد دادم که ۱۰۰ عنوان کتاب را که ظرفیت دارند انتخاب کنیم. قرار شد ۲۶ عنوان کتاب را سال ۸۹ ظرفیت نمایشیاش را در بیاوریم. کتابی شد به اسم «نگاهی دیگر»؛ و بعد از آن هنوزم دارم نشستها را مرتب برگزار میکنم برای شهرداری و مراکز مختلف.
در نشستهای من جانبازان هستند و مادران و خانواده شهدا، که این افراد خاطرات مختلف را برای من تعریف میکنند و بنده مرتب آن خاطرات را یادداشت میکنم. و به این نتیجه رسیدم که میتوانم مجموعهای داستانی داشته باشم به اسم «برادرها»، که این برادرها در خط مقدم هستند. درست است که برادران خونی نیستند، ولی در واقع برادرند.
چرخها و جادهها آخرین کتاب شما است؟
- چرخها و جادهها آخرین کاری است که در نیمهی اول 1402 منتشر شده. بعدش آمدم کتاب «تا پلاک 1۴۰» را کار کردم. این کار زمانی اتفاق افتاد که فرزندم به سفره شامم اعتراض کرد. همسرم رفت آلبوم زمان جبهه را آورد و این مسئله باعث شد که دنبال عکسهای زندگی در جنگ بروم؛ و شروع کردم به جمعآوری عکسهای زمان جنگ.
جلسهای با آقای مصطفی رحماندوست داشتم که ایشان گفتند: دست از سر جنگ بردار؛ چرا رها نمیکنی؟! که من برای ایشان خاطره تعریف کردم که زمان جنگ همه در منزل ما جمع میشدند. دور سفره ای که همه بودند، وقتی به تلوزیون نگاه کردم اسیران جنگ را دیدم، ناگهان بغضم ترکید! و بنده این خاطره را برای آقای رحماندوست تعریف کردم و آقای رحماندوست هم برای من یک خاطره ای تعریف کردند. بنده دو ماه تمام به انتشارات امیرکبیر میرفتم و جمعآوری عکس را متوقف کردم و از آقای رحماندوست درخواست کردم که خاطره خود را به من بدهد و گفتم من حاضرم خاطرات شما را بنویسم. آقای رحماندوست گفتند، این خاطرهها را نمی توانم به شما بدهم؛ چون خاطره مشترک بنده با یک شخص دیگریست که الان استاد دانشگاه است و ایشان شاید راضی نباشد که این خاطرات را دست کسی بدهم. من دو ماه میرفتم انتشار امیرکبیر و آقای رحماندوست قرار شد خاطره انار را به من بدهند.
یک روز ۷ صبح وقتی که از خواب بیدار شدم، دیدم آقای کاکایی در فضای مجازی خاطره خود را برای من ارسال کرده است؛ که باعث شد ۴ سال و نیم طول بکشد؛ «تا پلاک ۱۴۰» شد. کتاب پلاک ۱۴۰ افرادی اهل قلم و هنر بودند که خاطرات نگفته خود را برای من بیان کردند و توانستم در کتاب ۱۴۰ قرار دهم. و در آخر کتاب پلاک ۱۴۰ رونمایی شد.
در کتاب پلاک ۱۴۰ آقای دهدشتی یک خاطرهای داشتند که مجروح میشوند و با سختیهای بسیاری میرسند به بیمارستان صحرایی و اتفاقاتی که در مسیر برای ایشان رخ میدهد. همراهان ایشان بارها گفته بودند که ایشان تمام کرده و و قصد داشتند ایشان را در آب بیندازند.
وقتی این خاطره را در کتاب آوردم، جرقهای در ذهنم زد که خاطرات بیمارستان صحرایی و بهاصطلاح اتفاقاتی که برای آنها افتاده جمعآوری کنم...
کتاب پلاک ۱۴۰ که رونمایی شد، سریع شروع کردم به جمعآوری کردن خاطرات جانبازان؛ که بنده ارتباط داشتم با جانبازان و سریع میتوانستم این کار را بکنم؛ که متاسفانه کرونا شروع شد. آقای سراندیب تقریبا اسفندماه با بنده تماس گرفتند و گفتند با ۴۰ نفر هماهنگ کردهام که به شما خاطره بدهند. بعضی از این افراد اهل قلم بودند ولی متاسفانه با خیلی از جانبازها به خاطر کرونا نتوانستم مصاحبه بکنم؛ ولی خاطرات بعضی از آنها را گرفتم؛ که آقای سراندیب گفتند، شما چرا خاطرات من را نمینویسید. خاطراتشان را به من دادند و من دیدم گفتم این خاطرات به درد من نمیخورد؛ چون مطالب پراکنده بودند و بنده خواستم که با ایشان مصاحبه کنم که مصاحبه به خاطر کرونا مجازی بود و من سئوال میپرسیدم و ایشان جواب میدادند.
خیلی کار سختی برای بنده بود؛ چون داخل سئوالها باز هم سئوال نهفته بود و خیلی ایشان صبوری کردند. من باید دنبال راستیآزمایی میرفتم و مرتب به کتابخانه میرفتم و حرفهای ایشان را بررسی میکردم که کار خیلی سختی بود. و نتیجه آن شد کتاب «چرخها و جادهها».
کار آقای سراندیب چند سال طول کشید؟
- دو سال و نیم؛ به خاطر این که رفت و برگشتها خیلی من را و آقای سراندیب را اذیت می کرد. رفت و آمدهای ما همهاش با ترس بود؛ چون همسایهشان بیماری قلبی داشتند و خودشان هم که جانباز هفتاد درصد هستند.
امکان گفتوگوی صوتی و تصویری نبود؟
- دیدم که خیلی اذیت میشوند. برای همین امکانش نبود.
در حال حاضر خاطره شهید دستنبو را دست گرفتهام. امروز کنار فرزندشان بودم و با ایشان مصاحبه میکردم. فرزندشان گفتند که ایکاش ۱۰ سال پیش میآمدید سراغ ما؛ حداقل مادر شهید بزرگوار توانایی صحبت را داشتند!
آقای سراندیب هم به همین شکل بود؛ چون زمان خورده بود، زمانها و خاطرات را جابجا میگفتند. البته کتابهای عملیاتهایی که در کتابخانهها موجود بود خیلی به من کمک کرد که راستیآزمایی انجام بدهم. زمانش هم بهخاطر همین طولانی شد.
بنده یک برگ برنده دارم که آنهم همسرم است! ایشان ۲۷ ماه تخریبچی بودند و خیلی کمک کردند؛ و من همیشه سپاسگزار همسرم هستم.
این کتاب نقد هم شده است؟
- نقدی که به پلاک ۱۴۰ شد به این شکل بود که چهطور نوشته شده دیوار صوتی شکسته شده؟ یا زمانی که زن باردار است، چگونه میتواند سینهخیز رفته باشد؟ که من برای دفاع رفته بودم مثلاً برای زن بارداری که سینهخیز رفته، گفتم که شما باید در موقعیت قرار بگیرید و این موضوع ممکن است.
کلاً دربارهی داستان و قصه مطالعه دارید؟
- بنده از سال ۷۵ نشستها را شروع کردم. علاوه بر آن، نقد و بررسی گذاشتم و کارگاههای داستان و کلاسهای داستاننویسی برگزار میکردم. و بنده مجموعه داستان دارم که از یک سری از خاطرات خودم را الهام گرفتم. یکی از خاطرات این است که بنده کلاس پنجم دبستان بودم و یک پیرمردی در مسیر مدرسه بود که در استکانهای کوچک کمرباریک آب آلبالو میفروخت و ما همیشه دوست داشتیم یک استکان کوچک آلبالو بخریم و از آن الهام گرفتم. پدرم آرایشگر بود رد حیاط خانهمان یک شیر آب برنجی داشتیم. بازش که می کردیم صدای آژیر می داد و با آن مشتری های پدرم را سر کار میگذاشتیم. از آن نیز الهام گرفتم. فکر میکنم چهارده داستان به این شکل بود.
ادامه دارد....



