دوشنبه 23 مهر 1403 , 15:00




در حاشیه عاشقانهترین افسانه تمامعیار
تمام قد وجودم، ستایش این زن است. به باور من بشر باید به احترام او بایستد و تمام تاریخ را برای تحسین او کف بزند. من هرچه درباره قدیسها و قهرمانهای اخلاقی خواندهام در وجود این شخصیت اساطیری دیدم...
فاش نیوز - خرداد، ماه پرحادثه زندگی ماست. سالیان بسیار است خرداد که میرسد پردهها کنار میرود و رویدادهای نو و حیرتآور رخنمایی میکنند. خرداد امسال نیز برای ما پرده جدیدی در شهری نادیده گشوده شد؛ شهری که وادی حیرت ما بود.
ارائه مقاله در همایشی پژوهشی به نام «بهجت فقیهان» در فومن، بهانه و وسیلهای بود تا ما یکی از زیباترین و فراموشنشدنیترین تجربههای زیسته خود را ثبت کنیم. مطلع حیرت آنجا سروده شد که دکتر خسرو قبادی، رییس پژوهشگاه و جانباز 45 درصد دفاع مقدس به من گفت که «من هشت همرزم شهید در فومن دارم که میخواهم قبل از همایش سر مزار آنها بروم. ما 30 سال پیش عهد کردهایم هرکسی زنده ماند، شهدا را فراموش نکند.»
صبح زود با او همراه شدیم و به گلزار شهدا رفتیم اما با در بسته مواجه شدیم. در جستجوی راهی برای ورود بودم. میخواستم به او بگویم صبر کنید تا در را باز کنند اما آنجا محل «صبر» نبود. دیدم جانباز قصه ما با وجود پای مجروح، از کوتاهترین بخش دیوار بالا رفت و خود را به مزار دوستانش رساند.
من صبح روز دوم ماه خرداد، صحنههایی در گلزار شهدای شهری نادیده دیدم که نقاشی آنها برایم سخت است. دهها نفر از جوانان 18 تا 25 ساله آن شهر، در خاک غنوده بودند. گورستان خلوت شهر، به ما امکان رصد بهتر شهدا را میداد. بخشی از آنان برادر بودند؛ دو برادر شهید، سه برادر شهید. برادران به همراه پدر و داماد و.... جانباز قصه ما سر خاک هریک از دوستانش میرفت، قصههای زیبا و حیرتانگیزی میگفت. آن قصههای ناشدنی، خاطرات سی سال گذشته مدافعان کشورمان بود.
او دست روی تکتک قبرهای دوستانش میگذاشت و فاتحه میخواند و یک نوبت قصه نیز تعریف میکرد. نوبت به ناگفتنیها که میرسید، سخن خود را قطع میکرد، به قبر مینگریست و کمی بعد، به سختی خم میشد و قبر را میبوسید. تصور کنید، رزمندهای که از ناحیه زانو چنان زخمی شده که با درد و رنج تمام، همیشه با عصا راه میرود اکنون با مشقت بسیار خم میشود و بر خاک سیمانی دوستانش بوسه میزند. این تصویر، یکی از ماندگارترین تصاویر تمام زندگی من خواهد بود. او گریه نمیکرد، فکر میکرد و گاهی خاطرهای برای ما میگفت. بسیار دوست داشتم فکر او را بخوانم و احساسش را درک کنم. اما نمیتوانستم.
از برخی از همسنگران خود بسیار تعریف میکرد. یکی از آنان شهید «علی خوشروش» بود. «علی خوشروش عارف بود. یک شخصیت معنوی بود. با همه فرق میکرد.» او آن روز این جملات را دهها بار تکرار کرد. نفر بعدی «حجت نظری» بود. «حجت جسور بود، نترس بود، مدیر توانمندی بود، سردار بود.» او از «بشیر» برادر کوچکتر حجت نظری نیز بسیار تمجید میکرد. «بشیر منظم بود، خوشپوش بود، شیک بود، باکلاس بود، زیبا بود.»
قصه آن دو برادر، برگ بعدی حیرتنامه ما بود. او به ما گفت که این دو برادر به فاصله 14 ماه از همدیگر شهید شدند. بشیر بهمن 64 شهید شد. بعد از شهادت برادر کوچکتر، حجت تیرماه 65 با معلمی که دو سال از خود کوچکتر بود ازدواج کرد. آن دو تنها یک ماه با هم زندگی کردند چون در تمام دوران بعد از ازدواج، حجت به عنوان فرمانده گردان در جبهه بود تا اینکه اسفند 65 تنها 10 ماه بعد از ازدواج به سوی برادر شهیدش شتافت. 19 ماه بعد از ازدواج، فرزند حجت به دنیا آمد و اسم کودک را به وصیت پدر،«بشیر» نوشتند اما اکنون که حجت نیز شهید شده بود، او را «حجت» خواندند. گویا کودک بعدها که بزرگتر شد، اسم حجت را بر بشیر ترجیح میداد و اکنون 30 سال بعد از شهادت حجت اول، او به نام «حجت نظری فومنی» فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی گستردهای دارد.
این پایان وادی حیرت ما نبود. جانباز جنگ تحمیلی، بعد از اینکه بر قبر حجت نظری بوسه زد، بلند شد، تلفن همراهش را روشن کرد و با «حاج خانم نظری» تماس گرفت. ساعت هنوز هشت صبح نشده است. تماس آنان بیش از 20 دقیقه طول کشید. جانباز بسیار دوست داشت بعد از زیارت قبور، خانواده همرزمان خود را نیز ببیند. قرار شد بعد از همایش با چند تا همرزمان جانباز و همسر و مادر شهید حجت نظری دیداری داشته باشیم.
همایش، درباره فرهیخته فومنی اخلاق و فقیه عزیز جهان تشیع، آیتاللهالعظمی بهجت بود. شاگردان و دوستداران او آمده بودند تا از اخلاق و عرفان آیتالله سخن بگویند. افرادی چون حجتالاسلام علی بهجت(فرزندآیتاللهبهجت)، حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی فرد(نایبرئیس مجلس)، حجتالاسلاموالمسلمین روحی(شاگرد نزدیک آیتالله بهجت) سخنرانیهای ارزشمندی کردند و هر یک به ابعاد مختلف اخلاقی و عرفانی بهجت فقیهان پرداختند. در این میان، تقدیر نایبرئیس مجلس از فعالیتهای علمی جهاد دانشگاهی و بخصوص پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات اجتماعی، برای ما ارزش بسیاری داشت.
قرار بود دومین مقاله را خسرو قبادی رئیس پژوهشگاه علوم انسانی و اجتماعی جهاد دانشگاهی قرائت کند. او برخلاف روال عادی، مستقیم سراغ موضوع مقاله خود نرفت، مقدمه ارزشمندی ارائه کرد که به باور من، مهمتر از تمام همایش بود. او از شهدای فومن گفت و از همرزمان شهیدش، از اخلاق و عرفان و جسارت و جهاد و کار بزرگ آنان. او از شهید علی خوشروش و شهیدان نظری گفت و گفت که آنان شاگردان واقعی عرفان و اخلاق آیتالله بهجت هستند. مکان همایش بسیار پرازدحام بود. او از شهیدان که میگفت من سری به همشهریان شهدا میچرخاندم؛ چشمهایشان میدرخشید.
همایش تمام شد و جانباز قصه ما با دوستانش تماس گرفت. گزارش دیدار دو همرزم جانباز(هر دو از ناحیه پا) بعد از سی سال، بسیار سخت است. آنان هم را در آغوش گرفتند، هم را بوسیدند، به هم خندیدند و حال هم را پرسیدند. این ظاهر ماجراست. در بطن این دیدار، پشت چشمها و ته قلب آنان چه میگذشت، من نمیدانم. آن دو عصاهای خود را کناری نهادند و در لابی هتل کنار هم نشستند و به «چهها میکردیم»های گذشته و «چه میکنی»های امروز پرداختند. ما نشسته بودیم و پرس و جوهای آنها را مینگریستیم. سردار جلایی، جانباز میزبان، موبایلش را روشن کرد و عکسهای دوران دفاع را که حالا اسکن کرده و در حافظه موبایل داشت به دوستش نشان میداد. هر عکس یک تاریخ بود. آنها تاریخ رشادت را ورق میزدند. وقتی به منشی جوان هتل ماجرا را توضیح دادم، چشمهای متعجب او درخشید و به نشانه تحسین خندید. دقایقی بعد او با سینی چایی کنار میز ما ایستاده بود. مگر میشود این صحنه را دید و احساساتی نشد و ستایش نکرد؟
هنوز زنجیره حیرت ناتمام بود. جانباز فومنی برای شرکت در جلسهای در رشت، خداحافظی کرد. او اکنون استاد علوم سیاسی دانشگاه گیلان بود. او که رفت، رهسپار کوچهپسکوچههای شهر بهجتها شدیم تا خانهای را پیدا کنیم که حجت نظری در آن تربیت شده بود. وارد خانه که شدیم، در بخش پذیرایی خانه بسیار زیبا، تختخوابی خودنمایی میکرد و پیرزنی روی آن به متکاهای خوشرنگ تکیه داده بود. او «کوکب» قصه بود؛ کوکبی که نمیتوان تاریخ حیات او را خواند و از شکیبایی، ایمان، جسارت و اقتدار او سیراب نشد. دستهای «کوکب کیاسری» میلرزید از بس که بار گران برداشته بود. همان دستها روزی تن بیجان فرزند شهید، بشیر را شست و پاره تن خویشتن را به آرامش ابدی فرستاد. او تنها مادر دو شهید نیست؛ او انقلابی عصر مبارزه است و برای بازخوانی خاستگاه فکری و رموز جسارت بیاندازه شهیدان نظری باید به فعالیتهای انقلابی او بازگشت.
اوج گردش حیرتآور ما آنجا بود که وارد خانه خانم نظری، همسر شهید نظری شدیم. او خود تاریخ بود؛ او همان زنی بود که در 16 سالگی به خیابان رفته بود و در برابر گلولهها در هفده شهریور 57، شعار آزادی داده بود. اکنون زمان جنگ بود، او باید کمک میکرد. همزمان با معلمی، با اشتیاق به اردوگاههای حامی جبهه پیوست و رشادتهای بسیار از خود نشان داد. همانجا با خواهر شهید نظری دوست شد. این آشنایی به ازدواج او با «شهید حجت نظری» در تیرماه 65 منجر شد.
ده ماه بعد «همسر» در یکی از عملیاتهای مهم شهید شد. آنها در مجموع کمتر از یک ماه کنار هم بودند.
اکنون 29 سال از آن ازدواج میگذرد و او همچنان پایبند به آن عهد و عشق است. یکماه و فقط یکماه با یکی ندگی کنی و 360 ماه به یاد او باشی و تمام جوانی و هستی خود را فدای عشق و راه او کنی!
این یک افسانه تمامعیار است؛ افسانهای که اگر از نزدیک نمیدیدم باور نمیکردم.
او دوستداشتنیترین، عاقلترین و عاشقترین مبارزی است که نظیرش را نه دیدهام و نه خواندهام. او تنها همسر شهید نیست، او مادر فرزندی است که پدر را ندیده ولی راه پدر را با دل و جان میپیماید. و او تنها همسر شهید نیست، او معلم نیکنفس و مربی وفادار و همدل لحظههای تنهایی دانشآموزان فومن است. و این همسر و مادر و معلم، یک وجه تحسینبرانگیز نیز دارد؛ او توانسته چهار دوره متوالی، اعتماد مردم فومن را برای عضویت در شورای شهر جلب کند. این کار بزرگ برای زنی در شهرستان مذهبی و سنتی فومن، بسیار ارزشمند است و نشان از اعتبار، سختکوشی، توانمندی، دلسوزی و کارآمدی برنامههایش دارد. فومنیها شهید حجت نظری را ندارند اما همسر شهید برای آنان نقش مریم شهر را ایفا میکند.
تمامقد، وجودم ستایش این زن است. به باور من بشر باید به احترام او بایستد و تمام تاریخ را برای تحسین او کف بزند. من هرچه درباره قدیسها و قهرمانهای اخلاقی خواندهام در وجود این شخصیت اساطیری دیدم. وقتی آدمهای بزرگ را میبینم، بیاختیار تسلیم بزرگیشان میشوم و بیتعارف غلو میکنم. اما باورکنید، این بار غلو نمیکنم. همه اینها را بدون غلو و اغراق نوشتم. من آن روز اسطوره، یک افسانه، یک الهه، یک قدیس، یک مبارز و یک قهرمان بینظیر دیدم.
آخرین منزل حیرت ما، مغازهای قدیمی در مرکز شهر فومن بود. بقالی و نه سوپرمارکتی «خوشسعادت»؛ همو که زمان جنگ با عنوان فرمانده، مجاهدتهای بسیاری برای دفاع از کیان اسلامی نشان داد و با پایان جنگ به مغازه پدری خود بازگشت و فارغ از همه برخورداریهای بحقی که میتوانست داشته باشد «شهروند» ماند؛ شهروند عادی فومن، فرمانده آرام و متین بود.
عکس برادر شهیدش بر سردر مغازهاش خودنمایی میکرد. راستی عکس سردار حجت نظری هم بود و جملهای از وصیتنامهاش. دقایقی نگذشته بود که دیگر دوستان جبههای جانباز هم آمدند. دیدار آنها نیز دیدنی بود. راستی برادر خوشروش نیز آمد. او عکسهای برادرش را نشان میداد. جانباز قصه ما دوباره منبری برای معنویت و اخلاص و شخصیت عارفانه خوشروش گفت.
برادرش اما گله داشت که به خوشروش کماعتنایی میکنند و مثل همه سرداران دفاع مقدس، برای شناساندن او به جامعه تلاشی نمیشود. در تمام این صحنهها، دو برادر رزمنده و مجاهد فومنی، حضور داشتند و در واقع بدون آنها این سیاحت عارفانه امکانپذیر نبود؛ «بهرام مصلحی» بیسیمچی و پیک گردان فومن و «بهمن مصلحی» آزاده سرافراز دفاع مقدس از لشگر قدس گیلان که هر دو از رشادتها و مجادهدتهای دلیران فومن خاطرات بسیار گفتند؛ از جمله اینکه چگونه شهید حجت نظری، دست خود را پس از اصابت گلوله بست و در اوج خونریزی و درد به رزم ادامه داد.
روز بهاری دوم خرداد 94 پیش پای بقالی خوشسعادت و در جمع صمیمی و ساده رزمندگان دفاع مقدس به غروب رسید. باید خداحافظی میکردیم اما دل کندن از آن همه خلوص و آن دنیای بینظیر و تکرارنشدنی، سخت بود.
ما برای همایشی پژوهشی به فومن آمده بودیم، آمده بودیم از اخلاق و عرفان بگوییم و بشنویم اما ناخودآگاه وارد مدرسهای شدیم که کارگاه عملی اخلاق و عرفان در آن جریان داشت.
|| اصغر زارع کهنمویی




این قلم زیبانگر،قصه بی پایان عشق و عرفان را زیبا نگاشته و برای آیندگان مانا گذاشته.
این قلم پویا و پایان بماند!