22 تير 1404 / ۱۷ محرم ۱۴۴۷
شناسه خبر : 114348
چهارشنبه 02 آبان 1403 , 11:49
چهارشنبه 02 آبان 1403 , 11:49


صلابت شیرزنان زینبی در قاب تلویزیون
مریم عرفانیان
بازخوانی جهانبینی تمدنی از کربلا تا امروز
فاطمه کاوند
از «صبر استراتژیک» تا «ابهام استراتژیک»
حسن رشوند
مکانیسم ماشه کاغذپاره است فریب نخورید!
حسین شریعتمداری
ناکارآمدیِ فتنهگریهای داخلی، دلیل رویاروییِ مستقیم با ایران
امانالله دهقان فرد
سمت عاشقانهترین سرنوشت
رضا امیریان فارسانی
ضربات ویرانگر نفوذ و درسهایی که هنوز نگرفتهایم
رضا علامه زاده
مذاکره یا عبور از جنایت و خیانت آمریکا؟!
دکتر ابراهیم کارخانهای
تحول رفتار عراق در قبال ایران
علی ملکی

پلهپله تا روشنایی حضور
سیدهزهرا صدر
یار خوب تمام ماجراست!
بتول شایسته
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
از کودکان در جنگ چهخبر؟
نادیا درخشانفرد
نامهای از ایران به غزه
نیره قدیری

به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت
قلمدار مهاجر
وقتی شهید صدرزاده از همسرش تعریف کرد
فاش نیوز - آخرین اعزام سیدمصطفی صدرزاده به سوریه بود. ساکش را دور از چشم همسرش بسته بود. اما وقتی همسرش متوجه شد، با شوخی و خنده به او گفت: «من باید بروم وزارت اطلاعات بگویم همسرم یک نیروی اطلاعاتیِ عالیه، استعدادش هدر میره!»
اول آبانماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده است. شهیدی که موردعلاقه رهبر معظم انقلاب و حاجقاسم بود. آنچه که پیش رو دارید، روایت همسر شهید صدرزاده از آخرین اعزام آقا مصطفی است.
روز شهادت امام صادق (ع) سال ۹۴ روز سهشنبه ۲۰ مردادماه بود. قرار بود پیکر ۲ شهید گمنام در فردوسیه خاکسپاری شوند. به آقا مصطفی گفتم: «شما هم میای خاکسپاری؟» گفت: «میخوام بیام نمیدونم میرسم ولی شما حتماً برو منم تونستم میام.» بعد آقا مصطفی زنگ زد و گفت: «نرسیدم بیایم تشییع».وقتی که به منزل برگشتم دیدم در کمد نیمهباز هست. کنجکاو شدم رفتم سراغ ساکهای آقا مصطفی. مدتی که سوریه میرفت و مجروح میشد هر بار از بیمارستان ساک میدادند. این ساکها یکشکل مشکی با نوشته طوسی بودند. من هم تمام ساکها را یکجا گذاشته بودم. شروع کردم به شمارش ساکها و دیدم از ۵ تا ساک فقط ۴ تا سر جایش است. با لبخندی از سر شیطنت جلوی در آشپزخانه ایستادم و گفتم: «شما ساک جمع کردی درسته؟» با لبخندی که همیشه برای انکار کارها میزد گفت: «نه». از من اصرار و از آقا مصطفی انکار. بعد با صدای بلند خندید و گفت: «من باید برم وزارت اطلاعات بگم خانمم یه نیروی اطلاعاتیِ عالیه، استعدادش هدر میره، تو رو خدا بگو از کجا فهمیدی؟» گفتم: «ساک بیمارستان ۵ تا بود الان رفتم شمردم ۴ تا تو کمد بود.» گفت: «خوش انصاف حالا چرا ساکها رو میشماری؟» گفتم: «در کمد باز بود شک کردم که چیزی باعجله برداشتی و در رو نبستی» گفت: «میخواستم یه بار درست برم؛ نرم اونجا مثل هر بار از آماد، جوراب و زیرپوش بگیرم.»

منبع: خبرگزاری فارس


اولین محرم آسایشگاه اصفهان
جانباز کاوسی
پیغامی محرمانه به آقاسیدعلی خامنهای جوان!
حمید سبزواری
خاطرهای از عزاداری ماه محرم جانبازان در آسایشگاه
رمضانعلی کاوسی
محمدمهدی ایرانمنش سرباز کوچک حاج قاسم
راوی خواهران شهید
دلی بزرگ و ارادهای استوار در راه وطن
سید محمد مشکوهًْالممالک
زندگی جاریست!
جعفری از اهواز

