01 ارديبهشت 1404 / ۲۲ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 114403
شنبه 05 آبان 1403 , 11:44
شنبه 05 آبان 1403 , 11:44


میز یا تفاهم ترامپ کدام را میخواهد؟
جعفر بلوری
مناجات انقلابی
خداداد شکوری
تفاوت نگاه ما و آمریکا به مذاکره
سعدالله زارعی
عطاءالله مهاجرانی: جان کری ثابت کرد...
عطاءالله مهاجرانی
ارتش فدای ملت و ملت فدای ارتش
سیداسماعیل موسوی
چالش هستهای و پاشنهآشیل آمریکا
حسین شریعتمداری
تحلیلهای ضد و نقیض درباره مذاکره با آمریکا
سیدمحمدرضا میرشمسی
منطقِ فازی و مذاکره!
سیدمهدی حسینی
لزوم «آرایش جنگی» در نبرد اقتصادی
مسعود اکبری

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
تولد دوباره من!
طهماسبی نوترکی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

وسط جنگ باید نگران خرسنماها هم باشیم!
فاش نیوز - رزمندهها راهپیمایی شبانه داشتند و در جنگلی که خرس داشت، میدویدند. ناگهان صدای داد و ناله یکی از رزمندهها از بین درختها به آسمان رفت ...
احمد محمدی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «وقتی ساعت یک بامداد بیداری میدادند تا برای راهپیمایی حاضر شویم، نقشهها میکشیدیم. همه را سرکار میگذاشتیم و خودمان کرکر میخندیدیم. آن روزها که راهپیمایی میرفتیم سفارش میکردند ساکت و بیسروصدا باشیم. به همین دلیل آقای رجبی از سروصدای ما خیلی حرصش میگرفت. آقای علی رجبی جانشین مسئول گروهان ما بود که بیشتر شبها همراه او به راهپیمایی میرفتیم. مرد منضبط و سختگیری بود که با شلوغ کاریهای ما زود عصبانی میشد و جانش به لب میرسید.کمی آن طرف تر از روستای قجریه جنگل تاریک و پردرختی بود که گاهی برای راه پیماییها و رزمهای شبانه آنجا میرفتیم. جنگلی که کارون از وسطش رد میشد و حیواناتی مثل گراز و خرس تویش پیدا میشدند. گاهی وقت ها آن قدر حجم شاخ و برگ درختان زیاد میشد که به زور میتوانستیم از لا به لای آنها رد شویم.ـ «یا ابالفضل. کمک کمک! خدایا نجاتم بده!»صدای دادوهوار یکی از نیروهای ما بود که من وسط راه، لای نیزارها پنهان شده بودم و پاهایش را گرفته بودم.از شدت خنده نمیتوانستم پاهایش را محکم نگه دارم. بدیاش این بود که نمیتوانستم بلند بخندم و باید خندههایم را توی دلم خفه میکردم.بیچاره فکر کرده بود جک و جانوری چیزی، گرفته بودتش و قصد داشته یک لقمه چپش کند. شب بود و تاریکی روی زمین لنگر انداخته بود. نیروها متوجه صدا شده بودند و داشتند میآمدند طرف ما. پاهایش را ول کردم و یواشکی طوری که کسی متوجه نشود، از آن طرف قاطی بچهها شدم. کل لباسهای رزمنده بیچاره گلی شده بود و اشکهایش با گل روی صورتش قاطی شده بود.
از دور آقای رجبی را دیدم که بدو در حالی که حواسش بود تا روی گلها سر نخورد و به سرنوشت غمانگیز سرباز دچار نشود آمد این طرف و با دیدن سرباز گفت: «چی شده؟» و با ترس مثل مادری که از صدای ناله بچهاش هراسان شده باشد، نگاهی به سرتا پایش انداخت. داشتم از خنده ریسه میرفتم و کم مانده بود بیفتم زمین.آقای رجبی کلاه روی سرش را درست کرد خم شد و به سرباز کمک کرد تا بلند شود. شنیدم که زیر لب گفت: «خدا آخر و عاقبت من رو از دست شما به خیر کنه!»
|| منبع: کتاب «جنگ به روایت لبخند» به قلم سیده الهه موسوی
منبع: خبرگزاری فارس



