شناسه خبر : 114565
شنبه 12 آبان 1403 , 11:22
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
وقـت ملاقـات
از کودکان در جنگ چه‌خبر؟
نادیا درخشان‌فرد
از کودکان در جنگ چه‌خبر؟

این خودکار باارزش گم شده است!

فاش نیوز - یک خودکار باعث شروع رفاقتشان شده بود؛ اما پس از شهادت محمدعلی، گم شدن این خودکار یادگاری، ۳۷ سال است که حسرت دیگری روی دلش سنگینی می‌کند.

«کاغذ داشتم؛ اما خودکار نه. به دور و برم نگاه کردم؛ پسری چشم‌آبی که هنوز پشت لبش درست سبز نشده و معلوم بود هم سن و سال خودم است، آن نزدیکی‌ها نشسته بود: «داداش خودکار داری؟»خودکار بیکی از جیبش در آورد و گرفت سمتم: «ها!‌ بیا. مال خودت.»+ «نه بابا. دستت درد نکنه. آدرسو نوشتم دیگه لازمش ندارم.»ـ «نه حاجی باشه برا خودت. یادگاری از ما.»+ «دستت درد نکنه. بچه کجایی داداش؟»ـ «کوچیک شما ممدعلی هستم. از ارسنجان میام.»+ «اِ! منم از همون جا میام. چاکّر شما، هوشنگم.»رفاقت هوشنگ رضایی رزمنده مهابادی دوران دفاع مقدس با شهید محمدعلی روستا از همان جا شروع شد و در مهاباد جان گرفت.
رضایی به خبرنگار فارس می‌گوید که از همان آغاز آشنایی فهمیدم محله‌هایمان ۷ـ۶ کیلومتر بیشتر با هم فاصله ندارد. دیگر با هم دیگر بر می‌گشتیم و با هم می‌رفتیم مهاباد. تصاویر این دو نفر را ببینید (سمت راست هوشنگ رضایی و سمت چپ محمدعلی روستا)
مدرسه محمدعلی در محله ما بود. برای همین وقت‌هایی که بر می‌گشتیم فارس و سرمان گرم مدرسه بود؛ محمد همه‌اش می‌آمد خانه ما. من هم خجالتی بودم و او پرسروصدا. آن قدر به خانه ما می‌آمد که دیگر مامان و مامان بزرگم و بابایم هم با او رفیق شده بودند. یک سالی گذشت و اسفند سال ۱۳۶۶ از راه رسید. در ارتفاعات گوجار برای خودم در چادر خوابیده بودم و شب هم عملیات داشتیم؛ بیت‌المقدس ۳. هوا خیلی سرد بود؛ من محکم گرمای پتو را چنگ می‌زدم و خواب گرم و شیرین زیر پتو محکم مرا در آغوش گرفته بود.+ «هوشنگ؟ داداش! اون تویی؟»ـ «ها! چیه؟»+ «یه دقه پاشو بیا بیرون کارت.»ـ «خب تو بیا تو.»+ «نه بیا بیرون.»ـ «بابا بیرون سرده ممدعلی.»+ «بیا دیگه.»با اکراه از جایم بلند شدم و طوری پتو را کنار زدم انگار یک تکه از بدنم را از خود جدا می‌کنم. از در چادر که زدم بیرون یک جنگنده از بالای سرمان رد شد و بمبی چند قدمی ما رها کرد. چند لحظه بعد محمدعلی گفت: «هوشنگ! من امشب شهید می‌شم.»خشکم زد. مرا از زیر پتو کشیده بود بیرون که این را بگوید؟ «این حرفا چیه می‌زنی؟» این را گفتم و با پوزخند اضافه کردم: «نکنه ترسیدی؟»نمی‌توانستم قبول کنم محمدعلی زودتر از من شهید شود؛ آخر من قبل او به جبهه آمده بودم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ پنجه غرور ناخن‌هایش را در گلویم فرو کرده و حسودی‌ام شده بود.+ «پرت و پلا نگو. تو برمی‌گردی. اصلاً از کجا می‌دونی تو شهید می‌شی و من نه؟»ـ «من شهید می‌شم هوشنگ. با مامانم و دامادمون هم حرف زدم؛ خودت بعداً می‌فهمی رفیق.»
بیخیال شدم و رفتم سراغ پتوی گرم و نرم خودم؛ غافل از آنکه آن شب آخرین باری بود که رفیق چشم‌قشنگم را می‌دیدم. محمدعلی آن شب، ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۶، شهید شد.چند روزی گذشت و نوروز رسید. من هم برگشته بودم خانه. محمدعلی از اعضای خانواده‌ام نبود؛ اما جای خالی‌اش در خانه توی ذوق می‌زد. یکی از همان روزها چند تا از بچه‌های بسیج آمدند دنبالم که «پاشو بریم خونه ممدعلی‌اینا یه تسلیت به پدر مادرش بگیم.» من هم که تا حالا آن طرفی نرفته بودم و حتی نمی‌دانستم مامان و بابای رفیق شهیدم چه شکلی‌اند، لباس‌هایم را پوشیدم و دنبال بقیه رفتم. ما مردها در پذیرایی خانه‌شان نشسته بودیم و خانم‌ها در اتاقی دیگر. بساط فاتحه و عزداری به راه بود. در حال و هوای خودم بودم که یک نفر از اتاق خانم‌ها آمد بیرون: «هوشنگ کدومتونه؟» با کم‌رویی گفتم: «منم.»ـ «پاشو بیا. مادر شهید کارت داره.»چشمانم گرد شده بود؛ با خجالت بلند شدم و دنبالش رفتم. وسط راه چشمم به کتاب‌های محمدعلی افتاد که کتاب‌های من هم بینشان دیده می‌شد. تنهایی وارد اتاق خانم‌ها شدم؛ چشمشان من را که تنها مرد اتاق بودم تعقیب می‌کرد. دوست داشتم آب شوم و در زمین ناپدید.یکی از خانم‌ها گفت: «هوشنگ تویی؟»دستپاچه جواب دادم: «بله. شما مامان ممدعلی هستید؟»+ «این همه وقت بچه من با تو رفیق بود، یه بار نباید میومدی اینجا ما هم تو رو ببینیم؟»جوابی نداشتم بدهم. از خجالت بیشتر در خودم فرو رفتم. اما انگار او خیلی فهمیده‌تر از این حرفا بود.ـ «محمدعلی همیشه می‌گفت هوشنگ خیلی خجالتیه. روش نمی‌شه بیاد اینجا. حالا بگو ببینم؛ محمدِ من چجوری شهید شد؟»تصویر هوشنگ رضایی کنار پدر و مادر شهید محمدعلی روستا را ببینید:
وقتی دید با تعجب نگاهش می‌کنم، تعریف کرد: «چند روز قبل اینکه شهید بشه اومد سراغم. تو چشمام نگاه کرد و گفت: «مامان! من می‌خوام شهید بشم. به نظرت ترکش کجام بخوره؟»+ «این چه سؤالیه می‌پرسی؟»ـ «باید بگی ترکش کجام بخوره. نگی نمی‌شه.»دستم رو گرفته بود و ول نمی‌کرد. نمی‌ذاشت دستشو از خودم جدا کنم. جواب می‌خواست. آخرش دستش را گذاشت روی سرش و گفت: «اینجا خوبه؟»برای اینکه از دستش نجات پیدا کنم، گفتم: «آره خوبه.»اونم انگار خیالش راحت شد و رفت. حالا بگو ببینم. ترکش به کجای بچم خورده؟»یاد صورت خونی و بی‌جان رفیقم افتادم. خونی که از بالای سرش بیرون می‌آمد روی پیشانی‌اش خشک شده بود. سرم را تکان دادم و با بغض گفتم: «به سرش. همون جایی که شما رضایت دادید ترکش اونجا بخوره.»یاد آخرین جمله‌هایی که محمدعلی بهم گفته بود افتادم: «با مامانم صحبت کردم. خودت بعدا می‌فهمی رفیق ...» خودکار بیک محمدعلی که یادم نمی‌آمد کدام گوشه خانه انداختمش آمد جلوی چشمم؛ همان خودکار بیک معمولی، از طرف یک نوجوان معمولی که روز اولی که دیدمش حتی فکرش را هم نمی‌کردم از اهالی بهشت باشد. حالا خودکار محمدعلی انگار با ارزش‌ترین خودکار دنیاست. کاش گمش نمی‌کردم.پیکر محمدعلی روستا که هنگام شهادت تنها ۱۸ سال داشت، در روستای علی‌آباد ملک شهرستان ارسنجان استان فارس برای همیشه به خاک سپرده شد.
منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi