شناسه خبر : 114998
دوشنبه 19 آذر 1403 , 14:15
اشتراک گذاری در :

کتاب " بیست سال و سه روز" روایت زندگی جوان‌ترین شهید مدافع حرم

از خصوصیّات برجسته‌ی کتاب " بیست سال وسه روز"می‌توان به پرداخت صادقانه و بی اغراق نویسنده از زندگی شهید اشاره کرد.دربخشی ازاین کتاب می خوانیم؛شاید هر کسِ دیگری هم جای من بود چنین خیالی می‌کرد. با خودش می‌گفت مگر می‌شود پسری که یقه‌ی پیراهنش را باز می‌گذارد و بوی عطرش محلّه را بر‌می‌دارد، بشود جوان‌ترین...

فاش نیوز - کتاب "بیست سال و سه روز" از سری مجموعه کتاب‌های مدافعان حرم است که زندگی داستانی شهید"مصطفی موسوی"را روایت می‌کند. این شهید که وی را به عنوان جوان‌ترین شهید ایرانی مدافع حرم می‌شناسند، بیست و یکم آبان ماه 94 در شهر العیس حلب به شهادت رسید.

از جنس خود جوانان امروزی

از خصوصیّات برجسته‌ی کتاب می‌توان به پرداخت صادقانه و بی اغراق نویسنده از زندگی شهید اشاره کرد؛ آن‌گونه که مخاطب، سیّدمصطفی را فردی ماورائی و دور‌ از‌دسترس نمی‌پندارد، بلکه او را نوجوانی همچون بسیاری از نوجوانان می‌یابد.

اگر در خیابان می‌دیدمش، هرگز باورم نمی‌شد که او روزی شهید می‌شود؛ شاید هر کسِ دیگری هم جای من بود چنین خیالی می‌کرد. با خودش می‌گفت مگر می‌شود پسری که یقه‌ی پیراهنش را باز می‌گذارد و بوی عطرش محلّه را بر‌می‌دارد، بشود جوان‌ترین شهید مدافع حرم؟

اگر هم‌محلّه‌ای‌اش بودم و او را بیشتر می‌دیدم، گمانم محکم‌تر هم می‌شد؛ آخر، باورش سخت است پسر نخبه‌ای را که همیشه او را کتاب‌به‌دست دیده‌ای، بخواهی با یک اسلحه فرض کنی، آن‌هم روبه‌روی دشمنی بی‌رحم.
اگر از دوستان نزدیک و فامیلش بودم که هرگز گمان نمی‌کردم اهل سوریه رفتن باشد؛ می‌گفتم سیّدمصطفی نازپروده را چه به این حرف‌ها؛ او برود جنگ؟  آن‌هم در خاک سوریه!

امّا سیّد‌مصطفی است دیگر؛ کسی که باورت را به‌ هم می‌ریزد تا مطمئنّت ‌کند که عشق راه و رسم خودش را دارد.
 

شرح گفت‌وگویی با زینت‌السادات موسوی، مادر شهید سیدمصطفی موسوی

چه شد این آقای مرتب و حساس، خواست برود به سوریه و میدان نبردی که نه نظم در آن جایی دارد و نه سلامت جسم؟
- سیدمصطفی اهل تلویریون نبود. فقط اخبار و سخنرانی های رهبر را می‌دید. اما با فیلم شوق پرواز یکباره متحول شد و عشق خلبانی در سرش افتاد. افتاد دنبال آن و همه مراحلش را برای پذیرش گذراند؛ اما به خاطر اینکه در کودکی کمی پرانتزی بود، او را رد کردند. وقتی ردش گردند خیلی ناراحت بود؛ می‌گفت: «من آرزو داشتم بدون اینکه کسی بفهمه، هواپیمای خودم رو پر مهمات کنم و برم بزنم به قلب تل آویو. آرزو دارم تو کرانه باختری شهید بشم.»
 
پس همه چیز از سریال شهید بابایی شروع شد؟
- نه البته همه چیز از سریال شهید بابایی شروع نشد؛ زمینه‌اش را هم داشت. سیدمصطفی بسیجی بود و پدرش هم هر از گاهی خاطرات جبهه را برایش تعریف می کرد. این طور موقع‌ها من برای همسرم حرص می‌خوردم که «ول کن این بچه رو. هوایی‌ش نکن.» اما باز هم با ذوق و شوق برایش تعریف می‌کرد.
 
اولین‌بار که فهمیدید می‌خواهد برود سوریه چه واکنشی نشان دادید؟
- یک شب، به پدرش گفت: «بابا! یه دقیقه بیا تو اتاق. کارت دارم.»این را که شنیدم شستم خبردار شد که چه خبر است و تهِ دلم خالی شد. مادرها با حس ششم خود می‌فهمند. یواشکی دنبالشان رفتم. لای در باز مانده بود. پدر و پسر دو زانو روبروی هم نشسته بودند. پدرش در حالی که خودکارش را پایین برگه‌ای حرکت می‌داد، می‌گفت: «مامانت... مامانتو می‌خوای چکار کنی؟ با مامانت من چی کار کنم؟»مصطفی آرام جواب داد: «حالا تو امضا کن.»«تو امضا کن» را که گفت، من تا ته ماجرا را خواندم. در را باز کردم و شروع کردم به جیغ، داد، هوار و توی سر خودم زدم. سیدمصطفی اوضاع را که این طور دید، کاغذ را پاره کرد. تکه‌هایش را ریخت در سطل آشغال و گفت: «خیالت راحت. انداختمش دور.»من هم با خیال راحت رفتم در پذیرایی نشستم؛ غافل از این که همان مصطفی یک رضایت‌نامه دیگر از جیبش در آورد و گذاشت جلوی بابایش و سریع امضا را گرفت!
 
پس همسرتان مشکلی با سوریه رفتن سیدمصطفی نداشت. به خاطر مخالفتتان، چیزی به شما نگفت؟
- چرا. وقتی در پذیرایی نشستم، چند لحظه بعد پدرش آمد و گفت: «نگران چی هستی؟ از چی می‌ترسی؟»با تندی جواب دادم: «نگران چی‌ام؟ بچه‌مو می‌خوای بفرستی سوریه؟»گفت: «مگه بچه تو از علی‌اصغر امام حسین عزیزتره؟ مگه بچه‌ت از علی‌اکبر عزیزتره؟ از امام حسین عزیزتره؟»جوابی نداشتم بدهم. اما خیالم هم راحت بود که کاغذ پاره شده و نگران چیزی نبودم.
 
بعد از آن دیگر حرفی از سوریه نزد؟
- مدتی کم‌تر درباره‌اش صحبت می‌شد. یکی از روزها به من گفت: «اگه یک روز شنیدی من سوریه‌م، نگران نباش. من نمی‌میرم. مطمئن باش من برمی‌گردم.» من هم روی قولش حساب کردم و هوشم به اندازه مصطفی نبود که از او بپرسم «چجوری برمی‌گردی؟»
 
پس کی متوجه شدید که جدی جدی رفتنی است؟
- بعد از یک مدت دوباره زمزمه‌های سوریه رفتنش شروع شد. یکی از روزها انگار خوابی دیده بود. صبح که بیدار شد سراغ کتاب تعبیر خواب را از من گرفت. اما نگفت چه خوابی دیده. چند ساعت بعد، نمازش را که خواند، دیدم هی به من نگاه می‌کند و می‌خندد. گفتم: «چیه کلک؟»گفت: «مامان راضی شو.»حق به جانب گفتم: «از کجا معلوم که من راضی نیستم؟»جواب داد: «چون به هر دری می‌زنم نمی‌شه. دانشگاهم نامه‌مو امضا نمی‌کنده. هر کاری می‌کنم که بتونم برم، به بن‌بست می‌خورم.»سیدمصطفی از نگاهم فهمید که هنوز راضی نیستم. ادامه داد: «مامان حضرت زینب از هر کس توقع نداشته باشه، از من توقع داره‌ها. حضرت زینب به من محرمه. اون عمه منه. راضی شو مامان! راضی شو تا خدا راضی شه.»وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم، تیر آخرش را رو کرد و گفت: «مامان برای هر کس توی دنیا، یک روز، روز عاشوراست. روز عاشورا، روز امتحان عظیم هر کسیه. امروز روز عاشورای توعه. انتخاب کن؛ بروم میدون یا نه؟ امام حسین ندای هل من ناصر سر داده‌ها.» سریع گفتم: «مگه تو صدای هل من ناصر شنیدی؟»سکوت کرد؛ مثل همه وقت‌هایی که نمی‌خواست چیزی را بگوید. بعد از مدتی سکوتش را شکست و گفت:‌ «فقط می‌تونم اینو بگم که اگه راضی به رفتن من نشی، من تا روز قیامت کر می‌شم و دیگه نمی‌تونم این صدا رو بشنوم. اجازه می‌دی یا نه؟»
به فکر فرو رفتم و چیزی نگفتم. باز هم دهان باز کرد و گفت: «مامان من این تکلیفو از گردن خودم برداشتم. داعشی‌ها گفتند می‌خوان حضرت زینب رو اسیر کنن‌ها. اگر فردای قیامت، حضرت زینب و امام حسین و حضرت زهرا شکایت کنند که «تو عاشورای سال ۶۱ نبودی و عمه‌ات را به اسارت بردند، عاشورای سال ۹۴ که بودی، چرا کاری نکردی؟» من جوابشونو چی بدم؟ من می‌گم مقصرش تویی. از گردن خودم برداشتم. اونا پیش خدا از تو شکایت می‌کنن، من هم همین طور. می‌تونی روز قیامت جواب ما را بدی؟»از این جمله‌هایش برآشفتم. گفتم: «این حرف‌ها رو از کجا میاری؟ اصلاً به ما چه مربوطه؟ خود سوری‌ها برن از کشورشون دفاع کنن. اونا فرار می‌کنن که تو بری از کشورشون دفاع کنی؟»ناراحت شد و جواب داد: «مامان نگو این حرفا رو. ما مسلمونیم. اسلام که مرز نداره. هر جا صدای مظلومی رو شنیدیم، اگه به کمکش نریم اصلاً مسلمون نیستیم.»انگار لشکرم شکست خورده بود. گیج نگاهش کردم و زمزمه کردم: «تو این حرفا رو از کجا در میاری؟ چرا من با این سنم بلد نیستم اینجوری حرف بزنم؟»باز اصرار کرد: «مامان. راضی شو.» بعد از این حرف سیدمصطفی، نمی‌دانم چه انقلابی در من رخ داد که دست‌هایم را گرفتم بالا و گفتم: «خدایا. راضی‌ام به رضای تو.»بعد از آن روز، همه کارهای سیدمصطفی درست شد و اعزام شد به سوریه.
 
 
پس دل کندین و راه سوریه برای سیدمصطفی باز شد. دل کندن شما شهادت‌نامه‌اش را هم امضا کرد یا آن دلیل دیگری داشت؟
- اوایل محرم بود که رفت. یکی از همرزمانش تعریف می‌کند که روز تاسوعا یکی از دوستان مصطفی به شهادت رسید. مصطفی آن قدر گریه کرد و اشک ریخت که بقیه عصبانی شدند و به او توپیدند که بس است دیگر. روحیه همه را خراب می‌کنی. فردای آن روز که عاشورا بود، سید مصطفی بلند شد و چند تا دعا کرد و بقیه آمین گفتند. آخر دعاهایش گفت: «خدایا. شهادت منو تا قبل اینکه ماه صفر بشه برسون.» بقیه هم آمین گفتند و سر به سرش گذاشتند. آن روز گذشت و روز آخر ماه محرم رسید؛ پنجشنبه ۲۱ آبان سال ۱۳۹۴. از صبح رفتنه بودند عملیات. موقع اذان مغرب برگشتند که شام بخورند. یکی از دوستان مصطفی به او گفت: «مصطفی! امشب شب آخر محرمه. ساعت ۱۲ بشه وارد ماه صفر می‌شیم. شهید نشدی که. چی شد؟»سید مصطفی دستش را گرفت بالا و گفت: «یا حسین» و در تاریکی غیب شد. برگشتند به منطقه تا پاکسازی کنند. یک ربع به ساعت ۷ شب سید‌مصطفی شهید شد؛ گلویش را بریدند.
 
فکر کنم وقتی متوجه شدید خیلی بی‌تابی کردید. درست است؟
- پنجشنبه مصطفی شهید شد، او را بردند زینبیه و طواف دادند؛ من خبر نداشتم. شب جمعه پیکرها را آوردند تهران. همان روز به بابای سید مصطفی گفته بودند؛ اما من اطلاع نداشتم. صبح جمعه کل فامیل می‌دانستند و آمده بودند تهران؛ اما من باز خبر نداشتم. شنبه صبح همه فامیل و همسایه‌ها آمدند در پارکنگ خانه ما و من باز هم خبر نداشتم! آن روز ساعت ۷ صبح داداشم زنگ را زد و آمد بالا. مشکی هم تنش بود. بقیه هم یکی‌ـ‌یکی آمدند بالا. خانم‌های بسیجی هم می‌آمدند. من به آن‌ها می‌گفتم: «خانم اشتباه اومدی. برای چی میاید خونه ما؟»فکر می‌کردم همسایه‌ها روضه گرفته‌اند و آن‌ها اشتباهی می‌آیند خانه من. می‌گفتم: «من روضه ندارما.» آن‌ها هم می‌گفتند: «ما می‌دونیم. درست اومدیم.» یاد حرف سیدمصطفی افتادم که می‌گفت: «اگه از من خبری نشد، مطمئن باش سالمم. اگه اتفاقی برام بیفته، خودشون میان سراغت.»پیش خودم گفتم نکند مصطفی شهید شده. دیگر هیچی از کسی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودشان بگویند. سر حرف را باز کردند و گفتند: «مصطفی زخمی شده.»اما من بی‌قراری کردم و گفتم: «نه. اگه زخمی می‌شد، شما نمیومدید خونه من. دلیلی نداشت. هر چی شده بگید؟ مصطفی شهید شده؟»سردردهای شدید آمد سراغم. وقتی گفتند «مصطفی شهید شده.»، داغ کردم و حالم بد شد. داد و هوار کردم. چند لحظه بعد پرسیدم: «سیدمصطفی چجوری شهید شده؟»گفتند: «عین علی‌اصغر امام حسین.»تا این را گفتند، انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سر من.
 
اطرافیان از این تغییر حالت یک دفعه‌ای شما تعجب نکردند؟
چرا. دختر خواهر شوهرم که دید من دیگر بی‌قراری نمی‌کنم، نگران شد و گفت: «زندایی گریه کن. زندایی گریه کن.»همه فکر می‌کردند من دارم سکته می‌کنم. سرد سرد مانده بودم و انگار نه انگار پسرم شهید شده. پشت گوش من انگار یکی که نمی‌دیدمش داشت زمزمه می‌کرد: «اگه تو یه شهید دادی حضرت زینب ۱۸ تا شهید داده‌ها ... حضرت زینب بی‌قراری نکردها ... حضرت زینب جز زیبایی چیزی ندیدها ... اگه اینا اومدن اینجا و دارند به تو احترام می‌ذارند، حضرت زینب رو به اسیری بردندها.»من این صداها را در گوشم می‌شنیدم و از طرف دیگر عروس خواهرم و خواهرزاده‌هایم بی‌تابی می کردند که «گریه کن. چرا گریه نمی‌کنی.»سکوت می‌کردم صدای او را بشنوم، اما آن‌ها از طرف دیگر بی‌تابی می‌کردند؛ پس خنده‌ام گرفت. این را که دیدند، ترسیدند و گفتند: «خالم دیوونه شد.»
 
متوجه شدید آن صدا کی بود و از کجا بود؟
- نه. آخر هم نگذاشتند من درست آن صدا را بشنوم؛ مرا برداشتند بردند در مراسم و خواهرم یک روضه‌خوان خوب آورد. روضه‌ای خواند که اگر برای سنگ می‌خواند آب می‌شد؛ اما من یک قطره اشک هم نمی‌ریختم. وقتی ازم پرسیدند که چرا؟ گفتم: «من حس می‌کنم حضرت زینب اینجاست. نمی‌تونم اشک بریزم؛ مگه بچه من عزیزتر از ۱۸ شهیدیه که حضرت زینب داده؟ اون هم جز زیبایی چیزی ندید. من چرا گریه کنم.»
 
پس به خاطر شهادت سیدمصطفی گریه نکردید؟
- من نه در مراسم‌هایش گریه کردم و نه در تشییع جنازه. وقتی هم می‌خواستند او را به خاک بسپارند، گفتم باید موهای سر سیدمصطفی را شانه کنید؛ همان طور که خودش همیشه شانه می‌کرد و موهایش را می‌برد بالا. از آن روز هم من سرد شدم تا همین الان.

"سمانه خاکبازان" از نویسندگانی است که سال‌ها با انتشارات روایت فتح و انتشارات فاتحان همکاری داشته و یکی از خروجی‌های آن کتابی با عنوان «بیست سال و سه روز» است که به زندگی سید"مصطفی موسوی" اختصاص دارد.

خاکبازان در گفت و گویی به آنچه که در این کتاب به آن اشاره کرده پرداخته است. 

چه چیزی باعث شد تا تصمیم بگیرید زندگی این شهید را به نگارش در آورید؟ 

- سید مصطفی موسوی، جوان‌ترن شهید مدافع حرم است و جوان بودن وی انگیزه‌ای شد تا بخواهم بدانم که چرا درسش را رها کرده و وارد میدان جنگ شده است.

تحقیقات برای این کتاب چطور پیش رفت؟ 

- پیش از اینکه مسئولیت نگارش کتاب را بر عهده بگیرم، تحقیقات روی این شخصیت انجام شده بود، اما من نیز یکسری تحیقات را انجام دادم که چیزی حدود دو تا سه ماه طول کشید. در جا‌هایی که احساس می‌کردم نیاز است با دوستان و خانواده وی تماس بگیرم حتما ارتباط برقرار می‌شد و به طور کل ۲۰ مصاحبه با خلانواده و دوستان این شهید انجام دادم.

از نگارش زندگی شهید مصطفی موسوی چه هدفی داشتید؟ کتاب در راستای مطرح کردن نکته خاصی نبود و هدف صرفا نوشتن زندگی سید مصطفی بدون بزرگ‌نمایی بود تا اگر کسی کتاب را دستش می‎گیرد با خود واقعی شهید مواجه شود بدون بزرگنمایی یا حذف ویژگی‌هایی از او.

از تحقیق تا پایان نگارش چقدر زمان صرف شد؟

حدود یک‌سال برای آماده‌سازی و نوشتن کتاب«بیست سال و سه روز»زمان گذاشتم.

عنوان کتاب به چه چیزی اشاره دارد؟

- این شهید جوان‌ترین شهید دفاع مدافعان حرم است. ۲۰ ساله شهید می‌شود و عنوان کتاب هم بر اساس سن شهادت وی انتخاب شد.

به چه ویژگی‌هایی از این شهید در کتاب اشاره کردید؟ 

- هر کسی که کتاب را می‌خواند سید مصطفی را پیدا می‌کند. خواننده کتاب می‌فهمد که وی کوشا، موفق و همیشه لبخند به لب بوده است. مصطفی موسوی، نوجوانی اهل تأمل، تعمق و مطالعه بود. او مطالعه را دوست داشت و بدون اینکه کسی برایشان باید‌ها و نباید‌هایی مشخص کند کتاب‌های متفاوت می‌خواند و در مجموع توانست با آشنایی افکار و نگرش‌های مختلف، راهش را انتخاب کند.

او از کتاب‌های شریعتی تا علامه جعفری را مطالعه کرده بود و اطلاعات جامع و کاملی نسبت به تمام عقاید داشت.

در این کتاب چقدر به جزئیات و انتقال درست اتفاقات پای‌بند بودید؟

- تمام دوستان و اقوام خاطراتش را با جزئیات بیان می‌کردند و تمام مسائل جزئی، ریز به رزی در کتاب آمده است.در حقیقت در نگارش این کتاب نکته یا خاطره‌ای را بر اساس اینکه خوب یا بد است، تفکیک نکردم همچنین به خاطر اینکه چیزی در مورد این شخصیت حذف نشد. این شهید در سینه‌زنی‌ها هیچ گاه وسط مجلس قرار نمی‌گرفت بلکه گوشه مجلس می‌نشسته است، من حتی به این نکات جزئی هم اشاره کرده‌ام.

در بخشی از کتاب به ویژگی‌هایی مثل قلیان کشیدن سید"مصطفی موسوی"هم اشاره کردید. آیا هدفی در پس این نوع پرداخت وجود داشت؟

او اهل مسافرت، اهل قلیان‌کشیدن و البته نماز اول وقت بود. من همه این‌ها را در کتاب آوردم تا هم بزرگنمایی نکرده باشم و هم مخاطب جوانی که کتاب را می‌خواند متوجه شود که شهدا دست نیافتنی نیستند. من خواستم مخاطب یا خواننده کتاب به شناخت درستی از این شهید برسد.

همچنین با توجه به مواردی که در این کتاب به آن اشاره شده، خواننده می‌فهمد که شهید چقدر می‌تواند آدم معمولی باشد و از این معمولی بودن به اوج برسد. او در مواجهه با این کتاب هم‌ذات پنداری می‌کند چرا که خود واقعی شهید را با همه ابعادش مثل اهل شوخی بودن، اهل هیئت و روضه رفتن و... می‌شناسد.

مخاطب کتاب «بیست سال و سه روز» این شهید را دور از دسترس نمی‌بیند و می‌فهمد که شهید شدن فقط به نیت یک فرد بستگی دارد.

آیا محدودیتی در پرداختن به زندگی این شهید داشتید؟

- یک یا دو بار خواسته شد که یک مطلب در کتاب آورده نشود، اما، چون می‌خواستم کتاب همان چیزی باشد که سید مصطفی بوده، واقوام و مطرح کنندگان را توجیه کرم که باید تمامی نکات به درستی در کتاب ذکر شود و تمام خاطره‌ها را عین به عین و به صورت صحیح بیان کردم.

خاطرات این شهید بزرگوار توسّط خانمها"جهان‌دوست"و"زکی‌زاده"جمع‌آوری گشته و در سال ۱۳۹۶ به دست نویسنده رسید که برای فراهم آوردن کتاب، چندین مصاحبه‌ی تکمیلی نیز، هم‌زمان با نگارش کتاب، توسّط نویسنده با خانواده‌ی شهید و هم‌رزمان او انجام گرفت.

 
 
روایت خاطرات سیّدمصطفی از زمان نوجوانی پدر سیّدمصطفی شروع میشود و با آشنایی پدر و مادر او و گذری بر زندگی آن‌ها، وارد کودکی سیّدمصطفی میشود و لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی او را در هنگام نوجوانی و جوانی تا لحظه‌ی شهادت روایت میکند.
 آن‌طور که در متن کتاب آمده است، او «عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ، هم سنّتی. اگر با بچّههای فامیل جمع می‌شدند یا می‌زدند به دل جاده و می‌رفتند سفر، پا می‌داد قلیان هم می‌کشید اما نماز اول وقتش هم ترک نمی‌شد. هر پنج‌شنبه به بهشت زهرا می‌رفت؛ هم سر خاک خسرو شکیبایی و پیمان ابدی، هم سر خاک شهید پلارک و شهدای گمنام. هم از شریعتی می‌خواند، هم از استاد مطهّری.»

همان‌طور که نویسنده در مقدّمه‌ی کتاب بیان داشته است، سیّدمصطفی آن‌قدر از جنسِ خودِ نوجوانانِ امروزی بود که گمانِ رفتنش به میدانِ نبرد نبود. او تک‌پسر خانواده و محبوب مادر بود؛ آن‌قدر که مادر حاضر بود برای آنچه او می‌خواست، تا آن سر شهر برود و برگردد. پدر و مادر نمی‌گذاشتند آب در دل پسرشان تکان بخورد؛ هرچه می‌خواست در اختیارش بود. امّا همین پسر نازپرورده، به سنّ پانزده‌سالگی که رسید، خودخواسته سر کار رفت، آن‌هم مبل‌سازی. دست‌هایش از فرط سختی سمباده تاول می‌زد و شب‌ها به‌سختی خود را به خانه می‌رساند، امّا دوست داشت که روی پای خودش باشد و هزینه‌ی کتاب‌هایش را خودش دربیاورد. سِیر تحوّل سیّدمصطفی، از دیدگاه دوستان و خانواده‌ی او، با روایت‌هایی منسجم و درهم‌تنیده برای خواننده آشکار می‌شود. خواننده، در این سِیر، شاهد حمایت‌های بی‌دریغ و همه‌جانبه‌ی پدر مصطفی است؛ تا آنجا که او، خود، رضایت‌نامه‌ی رفتنِ سیّدمصطفی به سوریه را با علم به دل‌نگرانی‌های مادر امضا می‌کند:

«وقتی خیال سیّد‌ مصطفی راحت شد که مادر سراغ کار‌هایش رفته، برگه‌ی دّومی‌ را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا ‌سیّد گفت: رضایت‌نامه‌ی دوّم؛ امضا می‌کنی؟ آقا‌ سیّد لبخندی زد و گفت: ای کلک! فکرشو می‌کردی مامان بیاد، نه؟ سیّد‌مصطفی لبخندی زد  و به‌ امضایی که آقا‌ سیّد پای برگه می‌انداخت نگاه کرد و گفت: به مامان نگو؛ باشه؟ آقا ‌سیّد نگاهی به چهره‌ی خندان پسرش انداخت و گفت: حالا که‌ امضا کردم وخیالت راحت شد، بگو چرا این‌قدر اصرار داری بروی؟ برو دانشگاه درست رو بخون؛ الان مملکت ما به آدم‌های تحصیل‌کرده بیشتر احتیاج داره؛ جنگ حالا‌حالا‌ها هست.  چهره‌ی سیّد‌مصطفی جدّی شد و لحنش جدّی‌تر؛ نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت شاید جنگ حالا‌حالا‌ها تموم نشه، امّا ممکنه من عوض بشم؛ هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»

ایشان یک‌جور اجتماع نقیضین بود؛ هم علاقه‌مند به موسیقی پاپ و هم اهل سفر رفتن بود و به ظاهر خودش بها می‌داد و درست مانند یک نوجوان امروزی زندگی می‌کرد؛ و از سوی دیگر، اهل نماز اول وقت بود و روزه‌هایش را ترک نمی‌کرد؛ حتی در شرایط سخت کاری و در منطقه‌ای با درجه حرارت بالا. او به مزار شهدا می‌رفت، همانطور که بر سر خاک هنرمندان می‌رفت. در کنار هم قرار گرفتن این  خصوصیات در کنار یکدیگر، جذابیت شخصیت او را بیشتر کرده بود.

از جمله ویژگی‌های شهید موسوی، استمرار او بر مطالعه بود. در قفسه کتابخانه او، کتاب‌های مختلفی به یادگار مانده؛ از دکتر علی شریعتی گرفته تا کتاب‌های علامه جعفری و ... . داشتن «یک سیر مطالعاتی منظم» گوهری است که در این سال‌ها با وجود تغییر سبک زندگی، اولویت یافتن شبکه‌های اجتماعی و دغدغه‌های مختلف، کمتر نصیب بسیاری از ما می‌شود. همین موضوع سبب شد تا شهید موسوی از بسیاری از هم‌نسلان خود چند قدم جلوتر باشد: «شهید اول از همه نخبه بود. او در رشته ریاضی تحصیل کرده بود، اما از دوره دبیرستان طراحی و اختراع چند کار را شروع کرده بود. در همین دوره، یک ناو جنگی را طراحی کرده بود که در ایران چندان مورد استقبال قرار نگرفت. او پس از مدتی، تصمیم گرفت تا این طرح را به مراکز علمی کانادا بفرستد.

پس از مدتی ایمیلی از یکی از مراکز علمی کانادا به شهید موسوی ارسال شد. طرح پذیرفته و از او درخواست شده بود تا برای ادامه تحصیل به این مرکز مراجعه کند. اما در این میان، دیدن یک سریال، مسیر زندگی او را تغییر داد: «در همان زمان سریال شوق پرواز، با محوریت زندگی شهید بابایی، از تلویزیون پخش می‌شد. شهید موسوی از اینجا عاشق پرواز و خلبانی می‌شود. او با هدف اینکه کاری مانند شهید بابایی انجام دهد، به هوابرد

برای شهید موسوی، زندگی در جای دیگری غیر از خیابان‌های شلوغ و پر زرق و برق غرب در جریان بود: خلبانی، یک انتخاب آگاهانه برای او بود. با این حال برخی به او می‌گفتند که تو در این سریال تحت تأثیر شهاب حسینی هستی. از او می‌پرسند خلبانی را به خاطر پولش دوست داری یا مقبولیت اجتماعی‌اش؟ اما شهید موسوی هدف دیگری را انتخاب کرده بود. او از همان ابتدا می‌گوید که دوست دارد در این رشته تحصیل کند و «به قلب تل‌آویو» بزند و تأکید دارد که می‌خواهم «کاری بکنم، کارستان».

خاکبازان ادامه می‌دهد: خانواده و دوستانش در مصاحبه‌ها از علاقه او به شهید بابایی می‌گفتند. شهید موسوی می‌گفت من دوست دارم همانند شهید بابایی خدا را در اوج ببینم و به این شناخت برسم.

اما هوابرد و خلبانی کار ساده‌ای نبود. بسیاری در ابتدا فکر می‌کردند که او با دیدن مشقت‌های این رشته، آن را رها خواهد کرد و منصرف خواهد شد: شهید موسوی ابتدا تلاش می‌کند از طریق ارتش وارد این حوزه شود. اما در بخش معاینات پزشکی رد می‌شود، سپاه نیز او را به خاطر سن کم رد می‌کند. از طریق یکی از دوستانش وارد بخش هوابرد می‌شود و دو سال تمرینات سختی مانند غواصی، آشنایی با اسلحه‌های مختلف و دوره‌های آموزشی فشرده را پشت سر می‌گذارد. او تمام این مراحل را طی می‌کرد تا بتواند در مرحله بعد، وارد خلبانی شده و آموزش‌های فشرده دیگری را هم پشت سر بگذارد. از جمله این دوره‌ها، قرار گرفتن در بیابانی بدون امکانات بود، آنها باید خود را تا یک زمان معینی، زنده نگاه می‌داشتند و از پس مشکلات متعدد برمی‌آمدند. 

حضور در معرکه سوریه، کار ساده‌ای نبود. فیلم‌هایی که داعش از قساوت و سنگدلی‌های خود منتشر می‌کرد، ممکن بود جرقه یک تردید را در ذهن‌ها روشن کند. به گفته آنهایی که در این جنگ حضور داشتند، برخی پای پرواز منصرف می‌شدند و برمی‌گشتند: شهید موسوی سه سال برای رفتن به سوریه پافشاری کرد. او از جمله افرادی بود که این مسیر را آگاهانه انتخاب کرد. هرچند موانع متعددی پیش روی او بود، اما تقدیر خداوند چیز دیگری بود. دو بار به صورت اشتباهی به شهید موسوی زنگ می‌زنند تا در جلسه اعزام نیروها به سوریه حاضر شود؛ این در حالی بود که تأکید شده بود موسوی از هیچ طریقی متوجه اعزام نیرو نشود. اما سرنوشت او این بود و این ماجرا نشان می‌دهد که همه کاره عالم، خداست. 

خاکبازان، تصمیم برای رفتن به سوریه و شهادت در این راه را نتیجه مطالعات شهید موسوی می‌داند: او بعد از خواندن کتاب‌های مختلف، مدام به این قضیه فکر می‌کرد که چطور می‌تواند یک یار باشد. او همیشه تأکید داشت که امام حسین(ع) تشنه یک جرعه آب نبود، تشنه یک لبیک بود. این انگیزه سبب شد تا کم‌کم با شهدایی مانند بابایی و چمران آشنا شود. 

نویسنده کتاب «بیست سال و سه روز» در ادامه از درس‌هایی می‌گوید که در کنار شناختن شخصیت شهید موسوی به دست آورده است: شخصیت ایشان از چند منظر برایم پررنگ بود. او تأکید داشت که هیچ‌گاه انسان‌ها را قضاوت زودهنگام نکنیم. از سوی دیگر، داشتن یک سیر مطالعاتی و آرامش درونی از دیگر نکته‌هایی بود که از زندگی این شهید برایم جذابیت داشت.

 

 

|| گردآورنده: مریم عدالت‌پیشه

اخبار ما را در کانال ایتا دنبال کنید https://eitaa.com/fashnewsstation

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi