شناسه خبر : 115000
چهارشنبه 30 آبان 1403 , 11:39
اشتراک گذاری در :

او می‌خواست تل‌آویو را نابود کند

فاش نیوز - سریال شوق پرواز دنیایش را تغییر داده و افتاد دنبال کارهایش تا بتواند برای آموزش خلبانی پذیرفته شود‌. اما اوضاع آن طور که برنامه‌ریزی کرده بود پیش نرفت.

خبرگزاری فارس، گروه حماسه و مقاومت: گاهی آرزوهای کوچک‌ترها برای آدم بزرگ‌ها مسخره و خنده‌دار است. مثلاً اگر نوجوانی ۱۸ـ۱۷ ساله بگوید «آرزو دارم هواپیمایم را پر از بمب و موشک کنم و یکی از شهرهای جهان را بفرستم هوا.» شاید نتوانیم جلوی خنده‌مان را بگیریم و دلش را بشکنیم. شاید وقتی سیدمصطفی موسوی ۱۷ ساله به دوستانش می‌گفت: «می‌خوام با هواپیمای خودم تل‌آویو را بمب‌باران کنم.»، کسی فکرش را نمی‌کرد او روزی کوچک‌ترین شهید مدافع حرم ایرانی می‌شود.
شرح گفت‌وگوی خبرنگار فارس با زینت‌السادات موسوی مادر شهید سیدمصطفی موسوی را بخوانید: شنیده‌ام سیدمصطفی نخبه بوده و با وجود سن کمش، از کانادا برای او دعوتنامه فرستاده بودند. او دیگر چه ویژگی خاصی داشت؟او علاوه بر نخبه بودن، پسر فوق‌العاده تمیزی بود و به خودش می رسید. همه پیرهن‌هایش یقه باز بود و بیشتر سفید می‌پوشید. حتی وقتی پلیور زمستانه می‌خرید، باز هم یقه باز انتخاب می‌کرد. از یک مدل لباس خوشش می‌آمد و معمولاً همان را می‌خرید. شلوارش همیشه جین بود تا آن اواخر که با بچه‌های گردان نشست و برخاست می‌کرد؛ شلوار پارچه‌ای می‌پوشید.
مژه‌هایش آن قدر بلند بود که جلوی دیدش را می‌گرفت. یک بار گفت: «مامان مژه‌ها خسته‌م کردن. نمی‌دونم چی کارشون کنم.»من هم به شوخی گفتم: «خب فرمژه که خانم‌ها استفاده می‌کنند بخر.» سیدمصطفی هم جدی جدی رفت و آن را خرید! با آن مژه‌هایش را بالا می‌برد تا به ابروهایش می‌رسید. چند بار آن‌ها را قیچی کرد.یک بار هم صورتش خراش برداشته بود و برای همان ناراحت بود. می‌گفتم: «تو مردی. ریش در میاری. دیگه معلوم نیست.»اما قبول نمی‌کرد و بدش می‌آمد. آخرش هم رفت کرمی خرید تا جای آن را از بین ببرد.آن قدر خوشتیپ و امروزی بود که وقتی خبر شهادتش پخش شد، همسایه‌ها می‌گفتند: «ما فکرشو نمی‌کردیم سیدمصطفی اهل این چیزا باشه. چه برسه به اینکه بره سوریه و اسلحه به اون سنگینی رو دستش بگیره.»
در عکس‌هایش پسر مرتبی به نظر می‌رسد. واقعاً همین طور بود؟ بله. لباس‌هایش همیشه باید اتوکشیده و شلوارش باید واکس زده می‌بود. همیشه کرم می‌زد و به نظافتش اهمیت می‌داد. هر جمعه مسواکش را می‌انداخت دور و باید مسواک جدید می‌خرید. بهترین خمیردندان‌ها را استفاده می‌کرد. آن زمان می‌گفت: «هر کدوم از دندونای من که خراب بشن، باید یه میلیون خرجشون کنم. پس این پولا رو برای مراقبت ازاونا می‌دم تا دندونای سالم خودم رو داشته باشم.»
شما و پدرش مشکلی با این خرج کردن‌هایش نداشتید؟نه. چون از وقتی ۱۲ سالش بود تابستان‌ها با پسرخاله‌هایش سرکار می‌رفت. می‌گفت: «از بیکاری بدم میاد. جوون باید تنش به کار باشه.»رنگ‌کاری می‌کرد، صنایع چوب کار می‌کرد، گچ‌کاری می‌کرد، کیسه‌های گچ را می‌گذاشت روی کولش و از پله‌ها می‌برد بالا و پایین و ....
چه شد این آقای مرتب و حساس، خواست برود به سوریه و میدان نبردی که نه نظمدر آن جایی دارد و نه سلامت جسم؟سیدمصطفی اهل تلویریون نبود. فقط اخبار و سخنرانی های رهبر را می‌دید. اما با فیلم شوق پرواز یکباره متحول شد و عشق خلبانی در سرش افتاد. افتاد دنبال آن و همه مراحلش را برای پذیرش گذراند؛ اما به خاطر اینکه در کودکی کمی پرانتزی بود، او را رد کردند. وقتی ردش گردند خیلی ناراحت بود؛ می‌گفت: «من آرزو داشتم بدون اینکه کسی بفهمه، هواپیمای خودم رو پر مهمات کنم و برم بزنم به قلب تل آویو. آرزو دارم تو کرانه باختری شهید بشم.»
پس همه چیز از سریال شهید بابایی شروع شد؟نه البته همه چیز از سریال شهید بابایی شروع نشد؛ زمینه‌اش را هم داشت. سیدمصطفی بسیجی بود و پدرش هم هر از گاهی خاطرات جبهه را برایش تعریف می کرد. این طور موقع‌ها من برای همسرم حرص می‌خوردم که «ول کن این بچه رو. هوایی‌ش نکن.» اما باز هم با ذوق و شوق برایش تعریف می‌کرد.
اولین بار که فهمیدید می‌خواهد برود سوریه چه واکنشی نشان دادید؟یک شب، به پدرش گفت: «بابا! یه دقیقه بیا تو اتاق. کارت دارم.»این را که شنیدم شستم خبردار شد که چه خبر است و تهِ دلم خالی شد. مادرها با حس ششم خود می‌فهمند. یواشکی دنبالشان رفتم. لای در باز مانده بود. پدر و پسر دو زانو روبروی هم نشسته بودند. پدرش در حالی که خودکارش را پایین برگه‌ای حرکت می‌داد، می‌گفت: «مامانت... مامانتو می‌خوای چکار کنی؟ با مامانت من چی کار کنم؟»مصطفی آرام جواب داد: «حالا تو امضا کن.»«تو امضا کن» را که گفت، من تا ته ماجرا را خواندم. در را باز کردم و شروع کردم به جیغ، داد، هوار و توی سر خودم زدم. سیدمصطفی اوضاع را که این طور دید، کاغذ را پاره کرد. تکه‌هایش را ریخت در سطل آشغال و گفت: «خیالت راحت. انداختمش دور.»من هم با خیال راحت رفتم در پذیرایی نشستم؛ غافل از این که همان مصطفی یک رضایت‌نامه دیگر از جیبش در آورد و گذاشت جلوی بابایش و سریع امضا را گرفت!
پس همسرتان مشکلی با سوریه رفتن سیدمصطفی نداشت. به خاطر مخالفتتان، چیزی به شما نگفت؟چرا. وقتی در پذیرایی نشستم، چند لحظه بعد پدرش آمد و گفت: «نگران چی هستی؟ از چی می‌ترسی؟»با تندی جواب دادم: «نگران چی‌ام؟ بچه‌مو می‌خوای بفرستی سوریه؟»گفت: «مگه بچه تو از علی‌اصغر امام حسین عزیزتره؟ مگه بچه‌ت از علی‌اکبر عزیزتره؟ از امام حسین عزیزتره؟»جوابی نداشتم بدهم. اما خیالم هم راحت بود که کاغذ پاره شده و نگران چیزی نبودم.
بعد از آن دیگر حرفی از سوریه نزد؟مدتی کم‌تر درباره‌اش صحبت می‌شد. یکی از روزها به من گفت: «اگه یک روز شنیدی من سوریه‌م، نگران نباش. من نمی‌میرم. مطمئن باش من برمی‌گردم.» من هم روی قولش حساب کردم و هوشم به اندازه مصطفی نبود که از او بپرسم «چجوری برمی‌گردی؟»
پس کی متوجه شدید که جدی جدی رفتنی است؟بعد از یک مدت دوباره زمزمه‌های سوریه رفتنش شروع شد. یکی از روزها انگار خوابی دیده بود. صبح که بیدار شد سراغ کتاب تعبیر خواب را از من گرفت. اما نگفت چه خوابی دیده. چند ساعت بعد، نمازش را که خواند، دیدم هی به من نگاه می‌کند و می‌خندد. گفتم: «چیه کلک؟»گفت: «مامان راضی شو.»حق به جانب گفتم: «از کجا معلوم که من راضی نیستم؟»جواب داد: «چون به هر دری می‌زنم نمی‌شه. دانشگاهم نامه‌مو امضا نمی‌کنده. هر کاری می‌کنم که بتونم برم، به بن‌بست می‌خورم.»سیدمصطفی از نگاهم فهمید که هنوز راضی نیستم. ادامه داد: «مامان حضرت زینب از هر کس توقع نداشته باشه، از من توقع داره‌ها. حضرت زینب به من محرمه. اون عمه منه. راضی شو مامان! راضی شو تا خدا راضی شه.»وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم، تیر آخرش را رو کرد و گفت: «مامان برای هر کس توی دنیا، یک روز، روز عاشوراست. روز عاشورا، روز امتحان عظیم هر کسیه. امروز روز عاشورای توعه. انتخاب کن؛ بروم میدون یا نه؟ امام حسین ندای هل من ناصر سر داده‌ها.» سریع گفتم: «مگه تو صدای هل من ناصر شنیدی؟»سکوت کرد؛ مثل همه وقت‌هایی که نمی‌خواست چیزی را بگوید. بعد از مدتی سکوتش را شکست و گفت:‌ «فقط می‌تونم اینو بگم که اگه راضی به رفتن من نشی، من تا روز قیامت کر می‌شم و دیگه نمی‌تونم این صدا رو بشنوم. اجازه می‌دی یا نه؟»
به فکر فرو رفتم و چیزی نگفتم. باز هم دهان باز کرد و گفت: «مامان من این تکلیفو از گردن خودم برداشتم. داعشی‌ها گفتند می‌خوان حضرت زینب رو اسیر کنن‌ها. اگر فردای قیامت، حضرت زینب و امام حسین و حضرت زهرا شکایت کنند که «تو عاشورای سال ۶۱ نبودی و عمه‌ات را به اسارت بردند، عاشورای سال ۹۴ که بودی، چرا کاری نکردی؟» من جوابشونو چی بدم؟ من می‌گم مقصرش تویی. از گردن خودم برداشتم. اونا پیش خدا از تو شکایت می‌کنن، من هم همین طور. می‌تونی روز قیامت جواب ما را بدی؟»از این جمله‌هایش برآشفتم. گفتم: «این حرف‌ها رو از کجا میاری؟ اصلاً به ما چه مربوطه؟ خود سوری‌ها برن از کشورشون دفاع کنن. اونا فرار می‌کنن که تو بری از کشورشون دفاع کنی؟»ناراحت شد و جواب داد: «مامان نگو این حرفا رو. ما مسلمونیم. اسلام که مرز نداره. هر جا صدای مظلومی رو شنیدیم، اگه به کمکش نریم اصلاً مسلمون نیستیم.»انگار لشکرم شکست خورده بود. گیج نگاهش کردم و زمزمه کردم: «تو این حرفا رو از کجا در میاری؟ چرا من با این سنم بلد نیستم اینجوری حرف بزنم؟»باز اصرار کرد: «مامان. راضی شو.» بعد از این حرف سیدمصطفی، نمی‌دانم چه انقلابی در من رخ داد که دست‌هایم را گرفتم بالا و گفتم: «خدایا. راضی‌ام به رضای تو.»بعد از آن روز، همه کارهای سیدمصطفی درست شد و اعزام شد به سوریه.
پس دل کندین و راه سوریه برای سیدمصطفی باز شد. دل کندن شما شهادت‌نامه‌اش را هم امضا کرد یا آن دلیل دیگری داشت؟اوایل محرم بود که رفت. یکی از همرزمانش تعریف می‌کند که روز تاسوعا یکی از دوستان مصطفی به شهادت رسید. مصطفی آن قدر گریه کرد و اشک ریخت که بقیه عصبانی شدند و به او توپیدند که بس است دیگر. روحیه همه را خراب می‌کنی.فردای آن روز که عاشورا بود، سید مصطفی بلند شد و چند تا دعا کرد و بقیه آمین گفتند. آخر دعاهایش گفت: «خدایا. شهادت منو تا قبل اینکه ماه صفر بشه برسون.» بقیه هم آمین گفتند و سر به سرش گذاشتند. آن روز گذشت و روز آخر ماه محرم رسید؛ پنجشنبه ۲۱ آبان سال ۱۳۹۴. از صبح رفتنه بودند عملیات. موقع اذان مغرب برگشتند که شام بخورند. یکی از دوستان مصطفی به او گفت: «مصطفی! امشب شب آخر محرمه. ساعت ۱۲ بشه وارد ماه صفر می‌شیم. شهید نشدی که. چی شد؟»سید مصطفی دستش را گرفت بالا و گفت: «یا حسین» و در تاریکی غیب شد. برگشتند به منطقه تا پاکسازی کنند. یک ربع به ساعت ۷ شب سید‌مصطفی شهید شد؛ گلویش را بریدند.