06 ارديبهشت 1404 / ۲۷ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 115335
شنبه 24 آذر 1403 , 16:00
شنبه 24 آذر 1403 , 16:00


کدام فاکتور از فرمول مذاکره حذف شده است؟!
حسین شریعتمداری
چگونگی مذاکره هوشمندانه و شرافتمندانه!
محمدحسین محترم
ماجرای جالب یک جانباز زمینخوار؟!
مهرداد سراندیب
انقلاب فرهنگی؛ ترویج ارزشهای اسلامی و انقلابی
رضا شاکری اردکانی
دربست اکباتان، دربست زندگی
مرتضی قنبری وفا
این پیامها نباید بیپاسخ بماند!
حسین شریعتمداری
انقلاب فکر
علی مهدیان
اختراع حکومتهای استبدادی
محمدرضا سابقی

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
تولد دوباره من!
طهماسبی نوترکی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

چشمم روشن حاجآقا!
فاش نیوز - زن در سالن انتظار فرودگاه روی صندلی خالی نشست تا خستگیاش را در کند. چند ثانیه بعد مرد غریبهای دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «چه بوی کبابی میآید!»
سید محمد مدنی جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «یکی از جانبازان نابینا به نام عباس برایم تعریف کرد: «یک روز با خانمم در فرودگاه اصفهان روی صندلی نشسته و منتظر بودیم تا کارت پرواز دریافت کنیم. چند دقیقه بعد بوی کباب به مشامم خورد. دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «عزیزم عجب بوی کبابی میاد. بلند شو بریم رستوران یه دلی از عزا در بیاریم.»منتظر پاسخ همسرم بودم که خانمی سرم داد زد و گفت: «خجالت نمیکشی مرد گنده با این سر و ریشت به ناموس مردم متلک میگی؟ عجب آدمایی پیدا میشنها!»از خجالت آب شدم. حدس زدم همسرم بدون هماهنگی با من صندلی را ترک کرده و این خانم که دنبال صندلی خالی میگشته آمده جای او نشسته است. خدا خدا میکردم همسرم زودتر بیاید تا بیشتر از این سنگ روی یخ نشوم. کم کم دامنه آبروریزی افزایش یافت. با سروصدای آن خانم مردم اطرافم جمع شدند. هر کسی یک حرفی میزد. زبانم بند آمده بود. ضمن آنکه به آن خانم حق میدادم. نمیدانستم چطور به او بگویم سوءتفاهم شده تا باور کند. راستش من هم جای او بودم باورم نمیشد که قصد سوئی در کار نبوده است. در همین احوال همسرم متوجه ازدحام جمعیت اطراف من شده بود. ساکها را رها کرده و به محل واقعه آمد. آن خانم هنوز در حال غرزدن بود. همسرم به او گفت: «خانم چی شده؟ چرا سروصدا راه انداختی؟»
+ «از این آقا بپرس که محرم و نامحرم حالیاش نیست! من اومدم روی این صندلی نشستم. از خودش بپرس چی داره به من میگه!»ـ «یعنی چی خانم! این آقا همسر منه. جانباز نابیناست. اینجا که شما اومدین نشستین، من نشسته بودم. من رفته بودم کارت پرواز بگیرم، همسرم فکر کرده هنوز اینجام. اگه مشکلی پیش اومده معذرت میخوام.»آن خانم که تازه متوجه شده بود قضیه از چه قرار است، به من گفت: «آقا منو ببخشین. واقعاً معذرت میخوام. من قصد جسارت نداشتم. شما جانبازا روی سر ما جا دارین و ...»من هم معذرتخواهی کردم و قضیه تمام شد.وقتی آن خانم خداحافظی کرد و رفت، نوبت همسرم بود که مرا دست بیندازد: «خب حاج آقا! چشمم روشن! حالا دیگه دست گردن زن مردم میندازی، هان؟ تو خجالت نمیکشی؟ حیا نمیکنی؟»من که حرفی برای گفتن نداشتم، فقط میخندیدم. کمی که آرامتر شدم، به او گفتم: «آخه بامرام یکی نیس از تو بپرسه یه جانباز بیچشم و چار رو کجا همین طور بیخبر میذاری و میری.»
|| رمضانعلی کاووسی(کتاب «موقعیت ننه»)
منبع: خبرگزاری فارس



