شناسه خبر : 115372
یکشنبه 25 آذر 1403 , 11:51
اشتراک گذاری در :

آدلا هنوز شام نخورده!

فاش نیوز - اسم گل روی پتو را گذاشته بودند «آدلا». آدلا هر شب باید شام می‌خورد، شامش یکی از رزمندگان جبهه بود.

«آدلا» نام گلی در یکی از فیلم‌های سینمایی سال ۱۹۷۷ میلادی در کشور چک است. این گل گوشت می‌خورد و موجودات زنده را می‌بلعد. محمد قاسمی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «بچه‌های شوخ و شرور گردان برای خودشان گروهی درست کرده بودند به نام شعبون استخونی. یکی از کارهایی که آن‌ها انجام می‌دادند عملیات «پتو فنگ» بود. یک پتو داشتند که یک گل سرخ بزرگ وسطش بود. اسم گل را گذاشته بودند «آدلا»!+ «حمید !»ـ «جانم.»+ «آدلا هنوز شام نخورده!»ـ «باشه برادر محسن! الان می‌رم و یه مهمون دعوت می‌کنم.»+ «ها، برو. مهمون حبیب خداست.»یکی از ته چادر زد زیر آواز: «خونه بی‌مهمووون صفا نداره، نداااره، نداااره ....»هر روز یک نفر مهمان آدلا بود. از حاج حمید شفیعی گرفته تا همه و همه. ردخور نداشت. شاید تنها کسی که صابون گروه شعبون استخونی با تنش نخورده بود، حاج قاسم سلیمانی بود.حمید از چادر بیرون زد. دمپایی ها را سر پا انداخت و کلش کلش این ور و آن ور رفت. یک رزمنده نوجوان از دور پیدایش شد. حمید جلو رفت. دست روی سینه گذاشت، کمی خم شد، به زمین چشم دوخت و گفت: «سلام علیکم برادر.»
+ «سلام علیکم.»ـ «برادر معلومه که شما هنوز شام نخوردین.»+ «نه. دارم می‌رم بخورم.»ـ «اگه ممکنه به ما افتخار بدین شام در خدمتتون باشیم.»+ «والله ...»حمید دستش را گرفت و به طرف چادر کشید: «والله نداره. بیا با ما شام بخور خوشحال می‌شیم. دعوت برادر مسلمان رو رد نکن.»مصطفی از لای پرده چادر بیرون را دید می‌زد: «مسعود! مهمون اومد. آدلا رو آماده کن.»مسعود پتو را برداشت و گوشه چادر پشت پرده ایستاد. یک سر پتو را توی دو تا مشتش گرفت و دست‌ها را بالای سر برد.- «بفرما برادر. بفرما!»+ :خیلی ممنون ! یا الله.»ـ «بیا تو برادر. حجاب‌ها همه رعایته.»رزمنده جوان سرش را خم کرد و وارد چادر شد. مسعود پتو را روی سر رزمنده انداخت و دور او پیچید. همه ریختند روی پتو و بنا کردند به مشت و لگد زدن. از زیر پتو صدا می آمد: «چه خبره؟ یعنی چی؟ ا...»
یک نفر داد زد: «بسه!»همه از مشت زدن دست کشیدند. به ته چادر دویدند و روی زمین نشستند و زانوها را به بغل گرفتند. حمید با قیافه حق به جانب گفت: «برادرا این چه طرز رفتار با مهمون بود؟ این برادر مهمون ماست. مهمون حبیب خداست.»مسعود کف دست‌ها را رو به آسمان گرفت و گفت: «من که نبودم!»+ «منم نبودم!»ـ «منم همین طور.»+ «پس کی بود؟»حمید رو به رزمنده جوان گفت: «ببخش برادر! اینا شما رو نزدن. ما نمی‌دونیم کی بوده!»رزمنده جوان از جا بلند شد. پرده چادر را به ضرب کنار زد. دمپایی‌هایش را سرپا انداخت تا برود.صدایی از توی چادر بلند شد: «دفعه بعد هم شام خواستی در خدمتیم!»
|| منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانی‌نژاد
منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi