شناسه خبر : 115633
دوشنبه 10 دي 1403 , 08:54
اشتراک گذاری در :

کسی نفهمید این شام آخر است!

فاش نیوز - خانواده را جمع کرده بود و می‌گفت: «می‌خواهم قبل کانادا رفتن همه را شام مهمان کنم.» هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد «کانادا» برای مصطفی یعنی «یمن».

«بگو خواهر و برادرها بیان خونمون برای شام آخر!» این را شهید مصطفی محمدمیرزایی اولین شهید ایرانی در یمن، یکی از روزهای قبل یمن رفتنش به مادرش گفت و آن شب همه خانواده را مهمانِ شامِ خداحافظی‌اش کرد. خانواده‌ای که فکر می‌کردند مصطفی بورسیه شده و قرار است به کانادا برود تا درسش را بخواند و شاید هیچ وقت هم به ایران برنگردد. البته واقعاً دیگر هیچ وقت به ایران برنگشت؛ حتی پیکرش. آذر طرقی مادر شهید مصطفی محمدمیرزایی برای خبرنگار فارس تعریف می‌کند: «یک ماه مانده بود تا به قول خودش به کانادا برود که یک شب به خانه آمد و گفت: «مامان خواهر برادرا رو صدا کن شب بیان اینجا مهمون من. می‌خوام شام آخر رو بهشون بدم.»
رابطه‌اش با داداش‌ها و زن‌داداش‌هایش خیلی خوب بود. به مهناز، زن محسن، می‌گفت کاشی؛ آخر پدر و مادرش کاشانی بودند. به داداش‌هایش هم طور دیگر نزدیک بود؛ یک بار وسط ماه رمضان سال ۹۶ به داداشش محمد، زنگ زد و گفت: «حال بنایی داری؟»+ «تا برا چی باشه؟»ـ «خونواده یکی از شهدای فاطمیون خونه ندارن. پایه‌ای چند وقت بریم سر یه زمین واسشون مجانی خونه بسازیم؟»
محمد هم بسم‌الله گفت و وسط ماه‌رمضان به باقرآباد رفتند و آجر آجر خانه را روی هم گذاشتند. می‌خواستند از بیرون برای افطار غذا بگیرند اما خودم با ماشینم برایشان افطار و خربزه و هندوانه می‌بردم. بچه‌هایم با زبان روزه آن قدر غرق کار می‌شدند که تا صدای بوق ماشین من را نمی‌شنیدند نمی‌فهمیدند اذان شده است.
خلاصه، جانم برایتان بگوید، آن شب بچه‌ها را دعوتشان کردم. مهناز، زن پسرم محسن، اول همه رسید. مصطفی هم بعد او از مغازه پارچه نویسی با لباس‌های رنگی از راه رسید. رو کرد به مهناز و گفت: «نمی‌خوای به من بگی مهندس؟»مهناز نگاهی به سرتا پای رنگی‌اش کرد و با خنده گفت: «چقدر هم بهت می‌خوره مهندس باشی!»مصطفی هم بنا کرد به سربه‌سرش گذاشتن: «خب کاشی‌خانم! بگو ببینم خوشحالی من دارم می‌رم نه؟ دعا می‌کنی من برم شهید بشم تا ۲ دنگ سهم منو از خونه‌ای که با هم شریکیم به جیب بزنی؟ کور خوندی. من میرم، بر می‌گردم و سهممو ازتون می‌گیرم.»قاه قاه می‌خندید و سر به سر آن یکی زن‌داداشش می‌گذاشت: «تو چی علی‌کوچیک؟ تو هم می‌خوای من برم بر نگردم تا ۲ دنگ سهممو از اون یکی خونه بالا بکشی؟ این فکرا رو از سرت بیرون کن. من بر‌می‌گردم میام تو همون یه متر حمومتون زندگی می‌کنم.»
وقتی خوب خنده‌هایشان را کردند، جدی شد و گفت: «یکی از دنگام از هر کدوم خونه‌ها باشه برا خودتون. می‌دونم محسن برای خونه خریدن پول کم داره. محمد هم بزنه به زخم زندگیش. هر کدومتون هم اون یکی دنگی که از خونه باهاتون شریکم رو بفروشید و پولشو خرج جهیزیه یه دختر بی‌سرپرست کنید. دمتون هم گرم.»جالب این است که آن شب در جمله‌هایش چند دفعه به شوخی گفت «بروم و شهید شوم.»، اما هیچ کدام از ما شک نکرد که مگر کانادا هم شهید شدن دارد؟ حتی همان شب رفت یکی از عکس‌هایش را که با کت و شلوار گرفته بود را آورد و گفت: «مامان وقتی من شهید شدم زیر این عکسه بنویس مهندس شهید مصطفی محمدمیرزایی. بعد قابش کنید.»گفتم: «این چه حرفیه می‌زنی؟ انشاالله می‌ری بر می‌گردی عکس دامادیتو می‌گیرم.»
بعد هم رو کرد به من و گفت: «مامان اگه من برنگشتم حقوقم باشه برای شما تا کمک خرج زندگیتون بشه.»باز هم دوزاری من نیفتاد که مقصدش کانادا نیست. یک ماه بعدش هم رساندمش فرودگاه و راهی یمنی شد که ما فکر می‌کردیم کاناداست. یک سال و ۷ ماه بعد، درست روز ۱۳ دی سال ۱۳۹۸، به من خبر دادند: «مصطفی دیشب، همزمان با حاج قاسم، اما در یمن به شهادت رسیده.»
منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi