25 تير 1404 / ۲۰ محرم ۱۴۴۷
شناسه خبر : 115754
شنبه 15 دي 1403 , 11:02
شنبه 15 دي 1403 , 11:02


خدای «رایان» با ماست
مسعود اکبری
سگها را گشودهاند چرا سنگها را بستهاید؟!
حسین شریعتمداری
پیامدهای خسارتبار مذاکره مجدد با آمریکا
ابراهیم کارخانهای
چرا جنگ شد؟
سپهر خلجی
سازماندهی اتباع، راهبرد همزیستی و توسعه
ابراهیم شعبانلو
درسی که هنوز نگرفتهایم(بخش دوم و پایانی)
رضا علامهزاده
تغییر پارادایم یا پارادایم تغییر
محمدکاظم انبارلویی
بیانیه است یا دیکته اسرائیل و آمریکا؟!
حسین شریعتمداری
صلابت شیرزنان زینبی در قاب تلویزیون
مریم عرفانیان
بازخوانی جهانبینی تمدنی از کربلا تا امروز
فاطمه کاوند

پلهپله تا روشنایی حضور
سیدهزهرا صدر
یار خوب تمام ماجراست!
بتول شایسته
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
از کودکان در جنگ چهخبر؟
نادیا درخشانفرد
نامهای از ایران به غزه
نیره قدیری

به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت
قلمدار مهاجر
این بار عاشقانهها را از زبان شوهرِ یک شهیده بخوانید +عکس
فاش نیوز - بیشتر عاشقانههای شهدا را از زبان خانمهایشان میشنویم؛ اما این بار راوی عاشقانههای یک زن شوهرش شده. زنی که ۱۳ دی سال گذشته در موکب خانواده دختر کاپشن صورتی به شهادت رسید.
«۲ سال بود میخواستیم با هم ازدواج کنیم؛ اما پدر و مادرم مخالف بودند.» این را حسین سلطانینژاد همسر یکی از شهدای حادثه تروریستی کرمان میگوید و اضافه میکند: «خانوادهام میگفتند باید از اقوام همسر انتخاب کنم.» عادت کردهایم همسران شهدا خانم باشند و همیشه زن باشد که از عاشقانههایش با مرد زندگیاش که حالا دیگر شهید شده، سخن بگوید. انگار جهاد زنها از جهاد مردها بزرگتر است؛ چرا که مرد جانش را فدا میکند، اما مادرش و همسرش عزیزتر از جانشان را فدا میکنند. در داستان ما دنیا وارونه شده و حالا یک مرد عزیزتر از جانش را فدا کرده. اینجا مردی را داریم که یک سال است قربان صدقه ملکه خانهاش نرفته و دنبال پرنسس بابا ندویده تا بتواند سرتا پایش را غرق بوسه کند.
با حسینآقا که صحبت میکنم، تا میفهمد میخواهم از همسر شهیدش، نغمه خانم گلزاری، و ماجرای ازدواجشان برایم تعریف کند، تن صدایش عوض میشود و تند تند از روزهای عاشقانهشان برایم تعریف میکند: «۲۲ سالم بود که اولین بار در دانشگاه دیدمش؛ همکلاسی بودیم. همان اول دلم را برد. رفتارش، منشش، مذهبی بودنش، ظاهرش، ... همه چیزش به دلم مینشست. مگر دیگر از ذهنم بیرون میرفت؟ دل به دریا زدم و از او خواستم با من ازدواج کند. او هم سبک سنگینم کرد و قرار شد بیشتر هم را بشناسیم. این وسط من هم ماجرا را آرام به خانواده گفتم؛ اما جوابشان یک کلام بود: «نه!»
نه که فکر کنید نغمه به دل خانوادهام نمینشستها، اتفاقاً آخرش همین دلنشین بودن نغمه دلشان را نرم کرد و دستمان را گذاشتند در دست هم. خوانوادهام سبک خودشان را در انتخاب همسر داشتند؛ میگفتند همه باید از بین فامیل همسر انتخاب کنیم و دلیلی ندارد عروسمان غریبه باشد.اما مگر میتوانستم از نغمه دل بکنم؟ او هم روز به روز بیشتر عاشق من میشد و از یک جایی به بعد، در عشق از من هم جلوتر زد و اگر من ۹۹ تا دوستش داشتم، او صدتا دوستم داشت! خلاصه که برای هم میمردیم. نمیدانستم روزی مجبور میشوم روزها و ماهها و چه بسا سالها، بدون دیدن او سر سر کنم؛ بدون دیدن اویی که هیچ وقت طاقت ندیدن من را نداشت.
۲ سال گذشت و مرغ خانوادهام یک پا داشت. سال ۱۳۸۸ باید میرفتم سربازی. بهم گفتند اگه متأهل باشم، سربازیام را میاندازند در شهر خودمان. پدرم که این را فهمید، با خانواده به مشورت نشست و وقتی دیدند من نه دل از نغمه کندم و نه میخواهم بکنم، وا دادند و رفتیم خواستگاری و نغمه ۲۶ فروردین شد عشقِ شرعی و قانونیام.
سربازیام که شروع شد، عشق و عاشقیمان شد با تلفن کارتی. به ما متأهلها ۴۸ ساعت مرخصی میدادند. حداقل ۱۷ ساعت طول میکشید تا از پادگان به سیرجان که شهر نغمه بود برسم. اما عشق مگر این حرفها حالیاش میشود؟ همیشه هم یک روز بیشتر مرخصی میماندم و برایم هم مهم نبود تاوان این عشق و عاشقی بازی اضافه خدمت است.
بعد سربازی کارم هم جور شد و دست نغمه را گرفتم و رفتیم بالای خانه پدرم نشستیم. ۲ سال بعد امیرعلی و ۳ سال بعد آن هم مریم دنیا آمد. مریمگلی من شده بود هووی مادرش. غیرممکن بود از سرکار به خانه بیایم و اتاق به اتاق دنبال نغمه و مریم نگردم تا ببوسمشان.
البته همیشه هم همه چیز گل و بلبل نبود؛ نغمه دوست نداشت من حتی یک شب هم بیرون از خانه باشم و اجازه نداشتم بروم مأموریت. یک بار سر همین موضوع ۶ـ۵ ساعت با من دعوا کرد و آخرش هم گفت: «دیوونه! تو نمیدونی من بدون تو خوابم نمیبره؟»همان شد که دیگر فکر مأموریت رفتن را هم نکردم. چه میدانستم آخرش من باید یاد بگیرم بدون او خوابم ببرد؟
البته نغمه فقط عاشق من نبودها. عاشق خدا بود، عاشق حاج قاسم بود، عاشق گلزار شهدای کرمان بود. عشقش این بود به گلزار برود و برای خودش بین شهدا قدم بزند و راز و نیاز کند. خدا هم خیلی هوایش را داشت؛ آخر اگر دلش چیزی میخواست بهش نه نمیگفت. فکر کنم دلش شهادت میخواست.
۱۳ دیپارسال هم مثل همیشه عشقش را برداشت و دست بچهها را گرفت و به موکب خانوادگیمان در گلزار شهدا آمد تا از مهمانهای حاج قاسم پذیرایی کند. وقتی انفجار اول اتفاق افتاد، فرستادمشان بروند خانه. چند دقیقه بعد وسط مسیر به من زنگ زد که «پس چرا تو نمیای؟ تا تو نیای من نمیرم.»
التماسش کردم بیخیال من شود و فقط برود. التماسش کردم تا راضی شود و آخرش هم کوتاه آمد. چند دقیقه از وقتی که تلفن را با نارضایتی قطع کرد نگذشته بود که صدای انفجار دوم را شنیدم. به سمت صدا دویدم اما تا رسیدم نه اثری از همسرم و مریم و امیرعلی و خواهرهایم و بچههایشان بود و نه تلفنهایشان را جواب میدادند؛ فقط خون بود و خون.
تا ۲۴ ساعت بعد خبر شهادت یکی یکیشان به من میرسید و من میسوختم. فقط دلخوشیام این بود که امیرعلی زنده و در بیمارستان است. تمام جانم وقتی آتش گرفت که عکس خانمم، عشقم، رفیقم را نشانم دادند و گفتند: «حالش بده. درمانش میکنیم.» اما من میدیدم که او را در کاور سردخانه گذاشتهاند، میدانستم دروغ میگویند.»
پارسال در سالروز شهادت سردار سلیمانی در موکب خانواده سلطانینژاد که در مسیر گلزار شهدای کرمان بنا شده بود، ۹ نفر حضور داشتند و به زائران حاج قاسم خدمترسانی میکردند که از میان آنها تنها امیرعلی زنده مانده است. مادرش نغمه گلزاری، خواهرش مریم سلطانینژاد، دو تا عمهاش سمیه و فاطمه سلطانینژاد و دخترعمههایش محمدامین سلطانینژاد، فاطمهزهرا سلطانینژاد، مهدی سلطانینژاد و ریحانه سلطانینژاد معروف به دختر کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی، همگی به شهادت رسیدند.
منبع: خبرگزاری فارس


از خاکریز انقلاب تا ارتفاعات شاهـو
سید محمد مشکوهًْالممالک
اولین محرم آسایشگاه اصفهان
جانباز کاوسی
پیغامی محرمانه به آقاسیدعلی خامنهای جوان!
حمید سبزواری
خاطرهای از عزاداری ماه محرم جانبازان در آسایشگاه
رمضانعلی کاوسی
محمدمهدی ایرانمنش سرباز کوچک حاج قاسم
راوی خواهران شهید
دلی بزرگ و ارادهای استوار در راه وطن
سید محمد مشکوهًْالممالک

