03 خرداد 1404 / ۲۶ ذو القعدة ۱۴۴۶
شناسه خبر : 115811
دوشنبه 17 دي 1403 , 09:02
دوشنبه 17 دي 1403 , 09:02


روزی که فانتوم ایرانی محاصره خرمشهر را تکمیل کرد
علیرضا تقوینیا
طغیان جهانی علیه کشتار غزه
جعفر بلوری
«یاوه» خواندن «اجازه» آمریکاییها حرف نداشت!
غلامرضا صادقیان
«اسنپبک» آخرین ماشــــه برجام برای جنگ روانی علیه ایران
غیاثالدین رحیمی
منتظر غرق شدن فرعون باشیم!
مهدی فضائلی
پرواز، نمادی از فداکاری و ایثار
سرهنگ جواد نوری
گاوبازی ترامپ در آمریکای فرسوده
محمد ایمانی

شهید داخل زاده حویزه: با این خاک عهد بستم، این لباس سبز رو باید سرخ کنم
فاطمه داخل زاده حویزه
آه؛ واژههای زیر آوار
نیره قدیری
کجا میری؟!
ابوالقاسم محمدزاده
آخرین خشاب
مریم عرفانیان

زنان پشتیبان جنگ
دلم جا مانده!
فاش نیوز - آبادان امن و امان بود. همه در رفاه زندگی میکردند. سال آخر مقطع نظری در رشته اقتصاد درس میخواندم و قرار بود پس از گرفتن دیپلم کارمند بانک شوم.
یک روز که کارنامهام را گرفته بودم و با خوشحالی به خانه برگشتم، صدایی مهیب همة شهر را لرزاند! از خانه بیرون ریختیم، آمبولانسها آژیرکشان به طرفی که ساختمان آموزشوپرورش قرار داشت میرفتند! از همسایه شنیدم ارتش بعث عراق بیمقدمه ساختمان آموزشوپرورش را بمباران کرده است! مادرم دلداریمان میداد که: هیچی نیست... این سروصداها سه روز طول میکشه و خیلی زود تموم میشه... در یکی از خانههای شرکت نفت زندگی میکردیم؛ اما آن روزهای پرالتهاب را بیرون خانه به سر میبردیم مبادا که دشمن شهر را بمباران کند و زیر آوار مدفون شویم. شبهای اوایل پاییز، در خیابانی مابین خانههای شرکت نفت، روی آسفالت میخوابیدیم و سرمان را با دو دست میگرفتیم، مادرم هنگام مانور هواپیماهای عراقی خودش را روی من و خواهرم شهناز میانداخت؛ گمان میکرد میتواند در برابر بمبهایی که بر سرمان میریختند از ما محافظت کند! یکمرتبه هواپیماها در آسمان پیدا شدند... خانم همسایهمان که خیلی دورتر در انتهای خیابان ایستاده بود طرف ما دوید؛ اما یکی از هواپیماها راکتهایش را رها کرد! بمبها در چند متری او که با شتاب میدوید فروریخت! در برابر چشمهای متحیر من و شهناز، ترکش پای چپ مادر دوستمان را از زانو برد و خون فواره زد! جیغ بلندمان در غرش هواپیماها گم شد، مادرِ زهرا بدون یک پا سعی میکرد بدود و خودش را به ما برساند! همسایهها به طرفش دویدند و او را بیمارستان بردند.
برادرم خسرو که مهندس شرکت نفت بود، سراسیمه خودش را به ما رساند. با سروصدا رو به برادر سومیام گفت: علی! مونا رو بردن... مونا رو بردن، میخوای دخترای دیگه رو هم ببرن! خرمشهر داره سقوط میکنه تا ذوالفقاریه اومدن! خشکم زد! بعدازاین که عراقیها پیشروی کردند، آب و برق خانهها قطع شد و مردم توی مسجد جامع، جمع شدند. یکی به مجروحین رسیدگی میکرد، دیگری غذا میپخت و یکی هم آب میآورد... عراقیها دخترعمویم را که توی مسجد جامع به مردم کمک میکرد، با خودشان برده بودند! مونا همسنوسال من بود و در زیبایی بیهمتایی. فاصلة خرمشهر تا آبادان تنها پانزده دقیقه بود و سرنوشت مونا در انتظار ما! ماشین همسایهها بنزین نداشت، با چشمهاییگریان به مادرم گفتند: مامان سلیم! خدیجه، فرزانه، اَسما و... رو به تو سپردیم. آنها دخترهای نوجوانشان را به مادر سپردند تا جایی امن برساند و خودشان برای دفاع از شهر ماندند. بیآنکه چیزی همراه برداریم، همراه خواهرم شهناز، زنبرادرم کبرا، دختر برادرم آزاده و آرزو و دخترهای همسایه، شانزدهنفری سوار پیکان جوانان قرمز شدیم و زدیم به جاده. هنوز که هنوز است نمیدانم چطور آنهمه آدم توی پیکان به آن کوچکی جا شدند؟ پالایشگاه درست وسط آبادان قرار داشت. توی راه، سکوهای نفتی در حال سوختن بودند، آتش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد و شعلهها زبانه میکشید وسط جاده. باید از میان هرم آتش میگذشتیم! خدیجه، فرزانه و... خودشان را محکم به صندلی گرفتند. ما خواهرها جیغ میزدیم، مادرم ما را توی آغوشش میفشرد. خدیجه جیغ زد! مادر ما را رها کرد، او را بغل گرفت و رو به ما گفت: ای طفل معصوم مادرش نیست. ماشین با تمام سرعتی که داشت از میان شعلههای داغ و هولناک عبور کرد! تنها معجزهی خدا بود که هیچ اتفاقی برایمان نیفتاد.
شب به روستای شنه رسیدیم و از خستگی روی زمین خوابیدیم که بعثیها شروع به بمباران آنجا کردند! اهالی تند و تند با بیل زمین را میکندند تا سنگر درست کنند و پناه بگیریم. همگی توی سنگر سازی کمک کردیم. صبح دوباره هواپیماهای عراقی در دستههای چندتایی میان آسمان پیدایشان شد، برادرم علی دوباره همگیمان را سوار پیکان کرد و بالاخره رسیدیم شادگان. اکثر زنها از خرمشهر، آبادان و روستاهای اطراف ریخته بودند آنجا. جای سوزن انداختن نبود؛ توی خرابهای که پر از خفاش بود شب را به صبح رساندیم. از شادگان به شیراز رفتیم و از شیراز به تهران. برادرم افسر نیروی دریایی بود و به سفارش او رفتیم هتل بینالملل تهران که مخصوص خانواده ارتشیها بود. مادر یک ماه بیشتر پیش ما نماند، هر طور بود من و دخترهای همسایه را به اقوام و آشنایان سپرد؛ خیالش که از بابت ما جمع شد، گفت: طاقت ندارم، دلم جامانده، برادرهایت هنوز توی شهر هستند. دوری مادر را نمیتوانستم تحملکنم؛ ولی فکر کردم خاطرات کودکیاش توی کوچهپسکوچههای آبادان است، لحظهلحظهی جوانیاش آنجاست، دلبستگیاش به خانهای که دیگر خانه نیست آنجاست و... حتی پیکر مرد زندگیاش توی همان خاک دفن شده! آخر کجا بماند؟ برای همین مانعش نشدم. مادر به آبادان برگشت و پیش برادرم توی قرارگاهی که متعلق ارتش بود به کمک رزمندهها شتافت. آنجا غذا درست میکرد و کلی کارهای دیگر... هیچوقت به فکرمان خطور نمیکرد آن سه روز پرالتهاب و سختی که مادر میگفت خیلی زود تمام میشود، هشت سال طول بکشد!
|| مریم عرفانیان



