شناسه خبر : 115988
یکشنبه 23 دي 1403 , 12:10
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
وقـت ملاقـات
از کودکان در جنگ چه‌خبر؟
نادیا درخشان‌فرد
از کودکان در جنگ چه‌خبر؟

قـلبِ کـریم

فاش نیوز - تصاویر سه هفته پیش در ذهنم زنده می‌شوند. 
ـ این کارت من رو بگیر و برو برای فلسطینی‌ها ۵ تومن بریز. توی تلویزیون دیدم این صهیونیست‌های خدا لعنت کرده‌ دارن با مردم مظلوم چه کار می‌کنن. با خودم می‌گویم: «همین طوری یک حرفی می‌زنه و احساساتی شده.» 
دور تا دور پذیرایی خانه را چشم می‌گردانم. تلویزیون قدیمی روی میز شیشه‌ای کوچک، دو عدد پشتی، کولر... پیدایش می‌کنم و جرقه‌ای به ذهنم زده می‌شود! عمداً حرف توی حرف می‌اندازم تا فراموش کند چه گفته. 
ـ باید پوشال کولر رو عوض کنم، کم کم فصل گرما داره نزدیک می‌شه. 
ـ آره ننه. می‌بینی؟ الانم بادش مثل پارسال سرد نیست! 
نقشه‌ام که می‌گیرد، لبخند ملایمی می‌زنم و دهان پیرزن هم به دعا باز می‌شود: «خدا صحیح و سلامت نگهت داره.» 
و بعد که اضافه می‌کند: «روستای ما هم که توی بیابونه...» و فراموش می‌کند از من چه خواسته‌ای داشته. 
***
چکمه‌های بلند سیاه را پا می‌کنم و چفیه‌ی فلسطینی را محکم روی سرم می‌بندم تا آفتاب خردادماه کمتر اذیتم کند. آماده‌ی رفتن سرِ زمین‌های کشاورزی‌ام می‌شوم و همچنان با خودم حرف می‌زنم: «من که جای نوه‌شم، یادم نیست سه روز پیش ناهار چی خوردم، چه برسه به اون که با ۹۰ سال سن بخواد یادش بمونه سه هفته پیش چی گفته!» 
 سوار موتور سیاه‌رنگ هوندا ۱۲۵ می‌شوم و به‌طرف زمین‌ها حرکت می‌کنم. به زمین‌های جو و یونجه که می‌رسم، موتور را همان جا رها می‌کنم و شروع به کار می‌کنم.
آن‌قدرمشغول می‌شوم که فراموش می‌کنم ساعت چند است. به دنبال ساعت نقره‌ای صفحه گرد، مچ آستین پیراهن کرمی رنگم را بالا می‌زنم، اما با دیدن جای خالی ساعت روی دستم یادم می‌آید آن را فراموش کرده‌ام. تنها با کبود شدن آسمان، حدس می‌زنم ساعت از ۷ عصر گذشته. به ذهنم می‌آید قرار بود به پیرزن سری بزنم. آخرین مقدار باقی‌مانده از یونجه‌های خشک شده را با شن کش جمع می‌کنم، نخ پِرِس را دور آن‌ها می‌بندم و داخل پیکان وانت سفید پدرم می‌گذارم و به طرف خانه‌ای می‌روم که سی سال است مردی به خود ندیده. حتی مردِ خانه بچه‌هایی از خود به یادگار نگذاشته که حالا بخواهند هوای مادر پیرشان را داشته باشند. از زمین‌های کشاورزی تا خانه‌ی پیرزن، کمتر از هشت دقیقه فاصله است. به خانه‌ی پیرزن که می‌رسم، مثل همیشه بوی تنهائی و بی‌کسی‌اش غمی بر دلم می‌نشاند. در فیروزه‌ایِ زنگ زده‌ی خانه را می‌بینم که باز است! آن را فشار کمی می‌دهم و موتور را داخل حیاط آجری قدیمی می‌برم. جز سه درخت کوچک پسته‌ی آفت زده‌ی خشک بدون محصول و دو مرغ و طویله‌ای که هیچ دامی در آن نیست، چیز دیگری به چشم نمی‌آید. راهم را به سمت در آهنی بدون رنگ داخل خانه کج می‌کنم و صدایم را بلند می‌زنم. 
ـ یا الله! صابخونه؟! 
قبل از این که ببینمش، صدایش را می‌شنوم. 
ـ بفرمایید. 
صدایم را بلندتر می‌کنم. 
ـ سلام حاج خانم.
ـ سلام مادر، الان میام.
تا پیرزن ظریف اندام و دوست داشتنی بیاید، به سقف گوشه‌ی خانه که نَمَش خشک شده زل می‌زنم و به خودم قول می‌دهم در اولین فرصت، درستش کنم. پیرزن وارد می‌شود اما چهار دست و پا. مثل این که آن زانوهای باریک و دردمند توان کشیدن بدن نحیفش را ندارند که نشسته خودش را روی زمین می‌کشاند. چشمش که به من می‌افتد، صدای مهربان و آرامش در فضا می‌پیچد: «چه عجب! دیگه به ما سر نمی‌زنی!» 
ـ خودم قبول دارم ازتون سر نمی‌زنم. 
در جایش که ثابت می‌شود، دست می‌برد و با انگشت‌های کشیده‌اش کنج روسری مشکی با گل‌های پنج پر لوزی شکل سبزِ نشسته روی سیاهی روسری را جایی نزدیک گوشش فرو می‌دهد. 
ـ می‌دونم سرت شلوغه. همه‌ی کارای بابات با شماست. 
مثل این که چیز مهمی یادش آمده که در چشم‌هایش نگرانی می‌نشیند و هول‌ می‌شود. 
ـ چرا به حرفم گوش نکردی؟ 
متعجب از جمله‌اش به این فکر می‌کنم چه درخواستی از من داشته. ادامه‌ی حرفش را که می‌زند، کلامش چاشنی تشر می‌گیرد و تازه آن‌ موقع دوزاری‌ام می‌افتد. 
ـ مگه نگفتم ۵ تومن برای فلسطینیا بریز؟! 
     ـ منظورت ۵۰۰ هزار تومنه؟ 
ـ نه خیر!!! ۵ میلیون تومن. 
مانده‌ام چه کنم! پیرزن با وضعیتی که دارد، خودش تحت سرپرستی کمیته‌ی امداد است، ولی می‌خواهد نصف پس‌اندازش را به مردم فلسطین هدیه کند! خنده‌ام می‌گیرد؛ اگر الآن بمیرد و بخواهند در روستا دفنش کنند که هزینه‌ها حتی از یک شهر کوچک کمتر است، خرج کفن و دفن او بیشتر از کل پس‌اندازش می‌شود و ده میلیون تومان هم کم است، چه برسد... 
ـ مطمئنی مادر؟ ۵ تومن خیلی زیاده! 
ـ دلم می‌سوزه و کبابه برای این بچه‌ها و مردم. چرا مطمئن نباشم پسرم؟ 
سکوت می‌کنم و چشم می‌دوزم به دیوار رو به رو. چهره‌ی مقتدر حاج قاسم، کنار لبخند آقا در قاب عکس بِژ رنگ، صاحبِ خانه‌ای را نشان می‌دهد که هرچند خانه‌اش محقر است، ولی قلبش با عظمت است و دلش کریم.
نویسنده: مریم رفعتی
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi