19 تير 1404 / ۱۴ محرم ۱۴۴۷
شناسه خبر : 116101
شنبه 29 دي 1403 , 11:52
شنبه 29 دي 1403 , 11:52


ضربات ویرانگر نفوذ و درسهایی که هنوز نگرفتهایم
رضا علامه زاده
مذاکره یا عبور از جنایت و خیانت آمریکا؟!
دکتر ابراهیم کارخانهای
تحول رفتار عراق در قبال ایران
علی ملکی
اینگونه اسرائیل را لِه کردیم
مسعود اکبری
دشمن در جنگ زانو زد؛ مراقب نیرنگ خط نفوذ باشیم
محمد ایمانی
تحلیل حقوقی بند واردات خودرو ویژه جانبازان ۵۰٪ و بالاتر
حمیدرضا علیپور
پروژه ادغام بانکهای نظامی در بانک سپه
سیدمحمدرضا میرشمسی
مبادا باز هم غافلگیر شویم
جعغر بلوری
غرب از پروژه «دین ابراهیمی» چه میخواهد
علی رضا رجایی

یار خوب تمام ماجراست!
بتول شایسته
وقـت ملاقـات
ابوالقاسم محمدزاده
از کودکان در جنگ چهخبر؟
نادیا درخشانفرد
نامهای از ایران به غزه
نیره قدیری

وقتی که فرح پهلوی تحقیر کرد و سیلی خورد
فاش نیوز - مرحوم «اسدالله خالدی» از اسرای دوران دفاع مقدس و بچه محله قدیمی شاپور تهران بود. او دوران دبیرستان را به اصرار مادرش در مدرسه فرانسوی رازی در خیابان فرهنگ سپری کرد؛ همان مدرسهای که فرح پهلوی و فرزندان وزیر وزرا در آن درس میخواندند.
۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ بود که محمدرضا پهلوی به همراه همسرش فرح [دیبا] پهلوی و چمدانهایی پر از اموال مردم ایران از کشور فرار کردند. در طول این ۴ دهه هم، فرح پهلوی ادعاهای زیادی داشت و دنبال این بود که مردم ایران با آغوش باز، پذیرای او باشند. اما همین فرد که روزی ملکه ایران بود، زمانی که در بین مردم ایران زندگی میکرد، رفتارهای تحقیرآمیزی با پاییندستان داشت که «اسدالله خالدی» همکلاسی فرح دیبا در کتاب «مردی که خواب نمیدید» به خاطرات خود پیرامون ثبتنامش در دبیرستان رازی اشاره دارد. دبیرستانی که این پسر جنوب شهری به اصرار مادر به آنجا میرود تا به قول مادرش آدم حسابی شود. اما حضور در مدرسه اشرافزادهها ماجراهایی داشته؛ او در بخشی از خاطراتش به رفتارهای تحقیرآمیز فرح دیبا اشاره دارد که گزیدهای از این خاطرات را باهم میخوانیم.

اسدالله خالدی درباره ثبتنامش در مدرسه رازی اینگونه روایت کرده است: «بیتابانه انتظار میکشیدم خانم خانما [مادر اسدالله خالدی که در خانواده به او میگفتند خانمخانما] از اتاق مدیر بیاید بیرون. خدا خدا میکردم اسمم را ننویسد. به نظرم میآمد جماعت آن دبیرستان همگی سوسول و بچه ننه باشند. همان طور هم بود. جای من با آن ریخت و قیافه نمیتوانست آنجا باشد. من از میان یک مشت بچه پابرهنه به آنجا رفته بودم. تازه تابستانها هم برای گرفتن مزد ۲ قرانی از داداش عباس از کله سحر تا بوق سگ درِ خانه و مغازهها را کوبیده بودم. نانهای نانوایی سنگک داداش عباس را میفروختم. کلافه شده بودم. خانم خانما ول کن نبود. تصمیمش را گرفته بود. چند بار صدایش زدم جوابم را نداد. آخ که چه یک دنده است این خانم خانما. آخر یک نفر نیست به او بگوید محله شاپور که فقیر و مستضعف نشین است کجا و خیابان فرهنگ و خیابان آدم حسابی ها کجا، دبستان هدایت کجا، دبیرستان فرانسوی فراکسیون رازی کجا... اصلاً اینجا جای از ما بهتران است.... حالا مگر دبیرستان قحط است که خانم خانما دودستی چسبیده به آن.»

ثبتنام خالدی در دبیرستان رازی با هر مصیبتی بود، انجام گرفت. و بالاخره مدیر مدرسه با شرط و شروطی او را به مدرسه رازی راه داد. او درباره فضای مدرسه رازی میگوید: «از وضع دبیرستان رازی خوشم نمیآمد. تا به آن روز درباره آدمهای ثروتمند فقط از دهان این و آن یک چیزهایی شنیده بودم. بدجوری به خودشان مینازیدند. هیچ کدامشان با من میانهای نداشتند. به زحمت اگر حرفی با من میزدند. تمام روزهایی که به دبیرستان فراکسیون رازی میرفتم پر از عذاب بود. خیلی از روزها کتابهایم را زیر بلوزم میچپاندم و به پشت اولین اتوبوسی که از خیابان میگذشت میچسبیدم. بعضی از روزها هم پیاده خودم را به دبیرستان میرساندم. چیزی که پکرم میکرد دیدن بچههای نازپرورده با ماشینهای مدل بالا بود که ریخت و لباس و حتی خورد و خوراک من را مسخره میکردند و من برای اینکه از نگاه تمسخرآمیزشان فرار کنم، بقچه ناهارم را برمیداشتم و به مسجد شریعت سنگلخی که درست روبروی دبیرستانمان در خیابان فرهنگ بود، میرساندم آنجا تنها جایی بود که آرامم میکرد و من را در خود پناه میداد. بعد از خواندن نماز در گوشه دنجی بقچه غذایم را باز میکردم و تا آخرین لقمه نان و حلوا ارده و پنیرم را میخوردم.

منبع: خبرگزاری فارس


خاطرهای از عزاداری ماه محرم جانبازان در آسایشگاه
رمضانعلی کاوسی
محمدمهدی ایرانمنش سرباز کوچک حاج قاسم
راوی خواهران شهید
دلی بزرگ و ارادهای استوار در راه وطن
سید محمد مشکوهًْالممالک
زندگی جاریست!
جعفری از اهواز
به دنبال قمقمه
مریم عرفانیان
خاطرهای مدرسهای از روز رحلت امام خمینی
محمدرضا معانی

