پنجشنبه 16 اسفند 1403 , 00:00




امتحان سخت و تقدیر شتابان یک بسیجی
او در مقابل امر خدا سر فرود آورد. روزهای سخت بیماریاش را با رضایت از تصمیم خدا سپری کرد. رضای من مزه سلامت بودن، راه رفتن، حرف زدن، همه را چشیده بود. خیلی صبر میخواهد که کسی بتواند در مقابل اینهمه درد، اینهمه ناتوانی، باز هم روی لبش خنده ملیح...
فاش نیوز - رضا بچه اولم بود. سال ۱۳۶۵ بهدنیا آمد و زندگی من و پدرش جلوه ای دیگر پیدا کرد. ملیح بود. نمک پاشیده بود به زندگیام.
او کلاس اول تا پنجم را در دبستان شهدای شهرک شهدای چهارشیر درس خواند.
سه سال راهنمایی هم در مدرسه علمالهدی، کیان پارس بود. خودش را به سال سوم دبیرستان رساند و در رشته کامپیوتر درس میخواند. دانشآموز کوشایی بود و درسخوان.
در همین زمان بیماریاش شروع شد. سال سوم را نصف و نیمه خواند. آن موقع در مدرسه آرین گلستان تحصیل میکرد.
در این سالها نمی دانم چطور عاشق بسیج شد. هیچ وقت از او نپرسیدم. اما پدرش از پیشکسوتان انقلابی و جبهه منطقه کمپلو بود.
رضا هم بسیجی شد. کارتهای بسیجی زیادی داشت. در بسیج دانش آموزی اهواز فعالیت میکرد. همیشه چفیه روی شانهاش بود.
دو - سه سالی بود که بسیجی فعال شده بود. در مانورها و اردوهای بسیج حضور فعال داشت. آن زمان سردار حاجتی مسئولش بود.
رضای من بچه خیلی فعالی بود که بیماری مرموزی به جانش نشست. بعد از این که مریض شد، کمکم عضلات حرکتیاش تحلیل رفت. کم سن و سال بود که معلول شد؛ اما هنوزم دوست داشت با بسیج فعالیت کند. آن حس و حال بسیجی بودن را در چهرهاش میدیدم. هیچ وقت چفیه را از خودش دور نکرد.
تمام آن سالها که سالم بود، میرفت مسجد. سنی نداشت ولی حتی شبهای احیا تاصبح بیدار بود. دعای جوشن کبیر میخوند. وقتی معلول شد توی خانه پای تلویزیون، دعا را دنبال میکرد.
او خیلی ولایی بود. با اخلاص بود. روحیهاش چنان بود که میگفتم یک جایی در راه اسلام و دفاع از خاک وطن شهید میشود.
هفدهساله بود که درگیر بیماری شد. کتاب سرنوشتش بهسرعت ورق میخورد. چیزی که از گذر روزگار میدیدم این بود که جوان خوش بر و روی من از پا افتاد. ویلچرنشین شد. در آتشی از درد دست و پا میزد. اما صبری که داشت من و پدرش را مبهوت کرده بود. بینظیر بود. تسلیم محض خدا بود. یکبار هم شکوه و شکایت نکرد. همه از صبرش تعریف میکردند.
در دوران بیماریاش هر روز آمپول تزریق میکرد، از نوک سر تاکف پایش... ولی یکبار هم از سرنوشتش شکایت نکرد. حتی توی دهانش، روی زبانش آمپول میزدند. ما دور از چشم او اشک میریختیم اما او تبسمی روی لبش بود که به ما آرامش میداد.
بارها در آن لحظات زیر پای دلش را کشیدم و از او پرسیدم: عزیز دلم خسته نشدی؟ از خدا گله نداری؟ با آرامشی که از دریای بیکرانه دلش آب میخورد. میگفت، نه.
بوسش میکردم. میگفتم، خوش به حالت. چه صبری داری! چه عشقی به خدا داری!
تقدیر شتابزده به جلو میرفت. چهارده سال، هرروز او را میبردیم کاردرمانی. آن هم تمرینات خیلی سخت. روزی دوبار میبردمش. یکجا دولتی بود و یکجای دیگر خصوصی. این بچه خیلی اذیت شد. ولی هیچ چیز جز شکر خدا نمیگفت. متحیر بودم خدا چه صبری داده به این بچه!
رضا از بچههای مسجدحضرت ولی عصر(عج) گلستان بود و با بچههای مسجدی میرفت اردو. در تیم فوتبال بود. یکبار با تیم فوتبال، رفتند شلمچه.
وقتی کارت اهداء عضوش را برایم آورد، توی نگاهش غروری بود که دلم را لرزاند. گفتم: «این شهید نشه خیلیه»!
اما او در مقابل امر خدا سر فرود آورد. روزهای سخت بیماریاش را با رضایت از تصمیم خدا سپری کرد.
رضای من مزه سلامت بودن، راه رفتن، حرف زدن، همه را چشیده بود. خیلی صبر میخوادد که کسی بتواند در مقابل اینهمه درد، اینهمه ناتوانی، باز هم روی لبش خنده ملیح دیده باشد. هیچوقت ندیدم اعتراضی داشته باشد از وضعیتش.
وقتی سالم بود، کارهایش مرا مبهوت میکرد. مرا یاد شهدا میانداخت. حس و حال او را در بسیجیهای مسجد دیده بودم. چند نفر از فامیلهایمان شهید شده بودند. تعداد زیادی از بستگانمان جانباز بودند. همسرم رزمنده بود و پاسدار؛ و از این طریق بسیجیهای مسجد امام زینالعابدین(ع) کوی انقلاب را میشناختم. شهید علی ماپار، شهید عبدالمحمد دانشور از شهدای کمسن و سال مسجد بودند. چند سالی در منطقۀ کمپلو ساکن بودیم. بعد به گلستان رفتیم.
رضا هم مثل شهدا اهل مسجد بود. یادم هست مقید بود شبهای احیا در مسجد باشد. هر سهشب مسجد میرفت.
بمیرم برایش. یادم هست دوسال پیش، ماه رمضان بود که گفت، می خواهم این سه روز احیا را روزه بگیرم.
من و بابایش مخالفت کردیم. جسم و جانی نداشت. گفتیم ضعیف میشوی. ولی او ارادهاش را به ما ثابت کرد. ساعت یازده صبح بود که از خواب بیدار شد. پرسیدم: صبحانه چی بیارم برات؟
گفت: من روزهام!
او تا غروب افطار نکرد. من هم دیدم که دوست دارد، سحر بیدارش میکردم با ما غذا می خورد. اینطورشد که سه روز احیای سال ۱۴۰۰ را روزه گرفت.
رضای من هم عاشق شهدا بود. متخلق شده بود به اخلاق و مرام شهدا. اما خدا برای او تقدیری دیگر رقم زده بود. رفته رفته از پا افتاد و بیشتر توی بستر بود. اما با همین وضعش کربلایی شد. به زیارت خانه خدا هم رفت.
دلم خیلی می سوزد. اینهمه تلاش کردم که برایم بماند؛ ولی نشد آنچه که باید میشد!
شرایط رضا مرا یاد جانبازان میانداخت. مخصوصا جانبازان نخاعی. آنها همسن رضای من بودند که ویلچری شدند. نیاز به مراقبت ویژه پیدا کردند.
من و پدر رضا با تمام وجود در خدمت رضا بودیم. او فرزند ارشد ما بود. میوه و ثمره زندگی ما بود.
اما همسران جانبازان از سر ایثار، آمدند و خود را وقف جانبازان کردند. خدمت به جانبازان خالی از سختی نیست. اما آنها با رغبت و ایبسا دست تنهایی از جانبازان مراقبت و پرستاری میکنند.
رضای من آذر سال ۱۴۰۲ اذن رفتن به سوی خدا را گرفت. من و پدرش با جگر سوخته و چشمانی گریان پروازش را از خاک به سوی خدا مشایعت کردیم. روزی هزار بار میگویم: ایکاش رضایم بود و بیشتر از گذشته مراقبش میبودم.
خدا به دل همسران جانبازان شهید صبر بدهد. خیلی از جانبازان در سنین ۴ -۵۰ سالگی شهید شدند. میدانم همسران جگر سوختۀ آنها هم مثل من در گوشهای نشسته اند و میگویند : "الهی رضا برضائک". دلم خیلی میسوزد! اینهمه تلاش کردم که برایم بماند. ولی نشد آنچه که باید می شد.
وقتی ناخواسته به این سرگذشت رسیدم و آنرا با قلم شیوای یک مادر ، خواندم، عجیب دلم شکست و چشمانم بارانی شد.
رضای عزیز شما با رضای باطن و ظاهر خود، این همه مرارت و سختی را متحمل شده. قطعا اگر مقام شهادت نصیبش نشده، مقامی کمتر از شهادت برای او که عمری را صادقانه در راه خدمت در بسیج به این مملکت قدم برداشته متصور نیستیم. هر چند که خداوند عالم به اعمال و رفتارهاست و فقط خدا میتواند درجات انسانها را در دنیا و عقبا مشخص کند.
روح بلند این رضای خدا با اولیاءالله و شهدا و صلحا همنشین و انشاالله بر سرسفره حضرت ارباب، متنعم باشد.
ماراهم دعا کند که عاقبت بخیر بشویم.
خداوند به دل شما مادر رضای مهربان و پدرش صبر و آرامش ارزانی بدارد.



