05 فروردين 1404 / ۲۵ رمضان ۱۴۴۶
شناسه خبر : 116851
چهارشنبه 15 اسفند 1403 , 08:39
چهارشنبه 15 اسفند 1403 , 08:39


وصیتنامه موضوعبندی شده امام علی(ع)
سیدجواد هاشمی فشارکی
ولای علی(ع) و ولای فاطمه(س)
سیدمهدی حسینی
چشم به روزهای روشن آینده
مهدی فضایلی
نیروی مقاومت در برابر تهدید خارجی
بردیار فقیه
بازاریابی سیاسی یک قلدر
مصباحالهدی باقری کنی
کار زیبایی که دنیا را زیباتر میکند
علی کبیری
این احتمال را به خاطر بسپارید!
حسین شریعتمداری
یادآور مسئولیتهای بشری
امیر جانباز رضا رمضانی
صلح امام حسن(ع)
سیدمهدی حسینی
۱۴۰۳، ایران و مقاومت در موقعیتی برتر
سعدالله زارعی

سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی
کسی جای تو در مرز ایستاده
عادله اصفهانی

کسی جای تو در مرز ایستاده
داشتم با موبایلم شمارۀ همکارم را میگرفتم. از مراسمی در خیابان دیگری آمده بودیم و میخواستیم پرچمهایی که دستمان بود را با هم عوض کنیم. قرار بود پرچم حضرت ابوالفضل را به او بدهم و پرچم امام حسین علیهالسلام را تحویل بگیرم. گوشی را برداشت...
فاش نیوز - خالهها، زندایی، مامان، دخترخالهها، آبجیها یکییکی میآمدند. حرفهایی که در ذهنم بود را با خودم مرور میکردم. همان دورهمی خانوادگی بود. مثل همیشه، قرعهکشی قرضالحسنه را هم انجام داده بودیم. این بار اما فرق میکرد. باید صحبت میکردم. دوست داشتم، بتوانم از تمام آبرویم مایه بگذارم. وقتی مهمانها نماز مغرب و عشا را خواندند، از صاحبخانه اجازه گرفتم. گلویی صاف کردم و بسماللهی گفتم و شروع کردم: «حادثة پیجرها که در لبنان اتفاق افتاد، شهید شدن سید حسن نصرالله، جنگی که در لبنان اتفاق افتاد و مردمش را آواره کرد، همة اینا امتحان آخرالزمانی ما هستن... ولیامر ندا دادن و فرض واجب کردن که هر کی هر چقدر میتونه، به مردم لبنان کمک کنه. اگه الان جواب نائب امام زمانو بدیم، فردا هم که امام زمان بیاد به ایشون هم لبیک میگیم وگرنه ما هم همون مردم کوفه هستیم... هر لحظه آرامش و امنیتی که تو این جمع داریم، جورش رو مردم لبنان و فلسطین میکشن. اونها خط اول مقاومت هستن. کارتخوان رو آوردم، شناسه داره و مخصوص کمک به مقاومته. هر کس میخواد کمک کنه بسمالله...» روبهرویم را نگاه کردم. ۹ تا پتوی نو و کاور کرده در رنگهای مختلف کنار هم چیده شده بود. پیامی که دیشب در گروه گذاشته بودم، کار خودش را کرده بود. در آن پیام، از جنگ لبنان گفته بودم و آواره شدن زن و بچههای لبنانی... از اینکه باید کرامتشان حفظ میشد... و حالا در این هوای سرد مهرماه به پتو نیاز داشتند.
فکرش را هم نمیکردم این همه پتو در یک روز جمع شود. تقریباً هر خانواده یکی دو تا پتوی نو آورده بود. به خاطر اعتمادی که به من کرده بودند، در دلم خدا را شکر کردم. راستش اعتبارش از من نبود. یاد روز اولی افتادم که دستی از غیب مرا کشانده بود در این مسیر و حالا شده بودم دستی از دستان خدا؛ ایام انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۴۰۰ بود. گروهی بودیم که در کرونا روضههای محله برگزار میکردیم. حالا که زمان تعیین سرنوشت کشور بود، دوباره پا به میدان گذاشته بودیم. مراسم مفصلی برگزار کردیم. سخنران مخصوصی هم دعوت شده بود تا هم از انتخابات بگوید و هم از آقای رئیسی که برای دومین بار کاندیدا شده بود. نمیخواستیم مثل دفعة قبل کمکاری کنیم و در بهتزدگی تمام ببینیم که باز هم کس دیگری رأی آورده. هرچه در توان داشتیم گذاشته بودیم برای مراسم. یکی از برنامهها هم پرچمگردانی بود. از ستاد عتبات، پرچم امام حسین علیهالسلام را آورده بودند تا هم شرکتکنندهها زیارت کنند و هم برای بازسازی عتبات نذورات جمعآوری شود. وسطهای مراسم بود که آقای ساجدی، سخنران هر هفتة حسینیه را دیدم. ایوای... یادم رفته بود خبر بدهم که سخنران دیگری دعوت کردهایم و نیاید. رفتم و از خادمهایی که پرچم آورده بودند اجازه گرفتم تا بخشی از زمانشان را بدهند به سخنران خودمان. قبول کردند. مراسم با سخنرانیهای پرشور بهخوبی برگزار شد. آخرسر هم پرچم چرخید بین جمعیت. بعد از مراسم، همان خانمی که خادم ستاد عتبات بود، به من گفت: «نمیخوای خادم امام حسین بشی؟» نگاهم میخکوب شد توی نگاهش.
- ما که لیاقت نداریم... یعنی میشه ما رو راه بدن؟
- چرا که نه؟ بیا ستاد عتبات... اگه آقا بطلبه میتونی مثل ما پرچمگردان بشی.
دو سه روز بعد رفتم ستاد عتبات و ثبتنام کردم. بعد از مدتی هم شدم عضو تیم پرچمگردان. سالی یکبار هم ایام اربعین، بهعنوان خدمة موکب حضرت زینب، بیست روز در کاظمین هستیم. سال ۱۴۰۱، همان موقعی که در ایران هوا سرد و یخبندان بود، از طرف ستاد عتبات رفتیم حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام. هیچوقت آن نیمهشبی که دور ضریح را خلوت کرده بودند و یک دل سیر زیارت کردیم را فراموش نمیکنم.
آن روز هم با همان کارتخوان ستاد عتبات و به اعتبار امام حسین علیهالسلام رفته بودم دورهمی. این بار اما کارتخوان مخصوص کمک به مقاومت را برده بودم. کارتخوان بین مهمانها میچرخید. هر کدام پانصد هزار تومان، یک میلیون تومان یا همین حولوحوش کارت میکشیدند. با خودم فکر میکردم این کمکهای ما مثل غبار و ذرهای است در برابر استقامتی که آنها در مقابل دشمن دارند. سرم که خلوتتر شد یکی از اقوام آمد و کنارم نشست. آرام چیزی دم گوشم گفت. نگاهش کردم. انگار زمان همان لحظه متوقف شد.
هوش و حواسم رفت جای دیگری. با همکاران عتبات در خیابان بودیم. ساعتم را نگاهی انداختم. زمان کمی مانده بود تا شروع مراسم. صاحبمجلس دیشب تماس گرفته بود.
- مراسم روضهای به نیت حضرت ابوالفضل داریم و میخوایم پرچمگردانی هم داشته باشیم. لطفاً پرچم حضرت ابوالفضل رو با خودتون بیارین.
- راستش... نمیشه... قبل از شما برای مراسم دیگهای قول دادیم. میتونیم با پرچم آقا امام حسین علیهالسلام بیایم یا اینکه باید مراسم پرچمگردانی رو کنسل کنیم.
- باشه؛ اشکالی نداره. حتماً این پرچم روزیمون بوده.
داشتم با موبایلم شمارۀ همکارم را میگرفتم. از مراسمی در خیابان دیگری آمده بودیم و میخواستیم پرچمهایی که دستمان بود را با هم عوض کنیم. قرار بود پرچم حضرت ابوالفضل را به او بدهم و پرچم امام حسین علیهالسلام را تحویل بگیرم. گوشی را برداشت.
- سلام! ما منتظرتیم. کجا ببینمت پرچمو عوض کنیم؟
- ببین... اینا که قول پرچم حضرت ابوالفضل رو بهشون داده بودیم زنگ زدن گفتن مراسمشون چند ساعت جلوتر افتاده... وقت نمیشه که بیام و پرچمها رو عوض کنیم. من با پرچم امام حسین که دستم هست میرم.
پرچمها هر کدام صندوقچة مخصوصی دارند. صندوقچة پرچم روی گنبد امام حسین علیهالسلام سبز رنگ است و پرچم حضرت ابالفضل علیهالسلام داخل صندوقچهای مشکی قرار دارد. به خیابان حر رسیدیم. نزدیک کوچهای شدیم که مراسم روضه در آن برقرار بود. صندوقچة مشکی را درآوردیم. روی صندوق طلاکاری شده است: «پرچم روی گنبد حضرت ابوالفضل» در حیاط باز بود. وارد حیاط که شدیم، خانمی تا چشمش به پرچم افتاد، دو سه تا جیغ زد و از حال رفت. همه دورش جمع شدند. وقتی به هوش آمد، تعریف کرد: «ما یه مریض سرطانی داریم که دکتر جوابش کرده فقط برای دلخوشیاش گفته شیمیدرمانی کنه اما خوب شدنی نیست. خودم چند شب پیش خواب دیده بودم پرچم روی گنبد حضرت ابوالفضل رو به همین مراسم آوردن. برای همین زنگ زدم بهش گفتم بیاد تا شاید شفا بگیره. اما شما دیشب آب پاکی و ریختین رو دستم و گفتین قول پرچم حضرت ابوالفضل رو به مراسم دیگهای دادین. حالا که وارد شدید، دقیقاً همون پرچم رو با همون صندوقچة مشکی آوردین که من توی خواب دیده بودم. انگار آقا نظر کرده.» آن شب مراسم تمام شد. چند مدت بعد شمارة ناشناسی با موبایلم تماس گرفت. همان خانم بود. تعریف کرد که مریضشان را بردهاند دکتر و گفته است هیچ اثری از مریضی نیست و حتی از آدمهای دور و برش هم سالمتر است. انگار دلهای شکستة آنها و آمدن پرچم حضرت ابوالفضل او را شفا داده بود.
به خودم آمدم. در مراسم دورهمی بودم. نمیدانم معجزه شفا گرفتن آن خانم بود یا این حرفی که چند لحظه قبل دم گوشم شنیده بودم. آن فامیلمان کارت را روبهروی چشمانم گرفته بود.
ـ بیا بکش؛ ولی بیسر و صدا...
- آخه...
- آخه نداره... کاش میتونستم بیشتر کمک کنم.
کارت را کشیدم؛ ۴۰ میلیون تومان. میدانستم خودشان مستأجر هستند و شوهرش هم شغل آزاد دارد. میتوانست آن را به دردی بزند اما نزد. تازه دو سه روز بعد هم فهمیدم طلایی را که ته ماندة سرمایة زندگیشان بود و با پول حلال از زحمات خودش خریده بود، به خاطر لبیک به ندای رهبر و به عشق نزدیکتر شدن ظهور امام زمان داده بود برای مقاومت. معجزه مگر چیست؟
دو سه هفتهای از آن ماجرا میگذرد. دلم هوای حرم کرده و چند روزی میشود منتظر فرصتی هستم که راه بیفتم سمت حرم امام رضا علیهالسلام. امروز اما روز خاصی است. مامان هم آمده منزلمان. او هم انگار حواسش جای دیگری است. شاید در دعای ندبة دو سه روز پیش، شاید هم در روز مباهلة ۱۳ سال پیش، شاید هم در حرم. از خدا خواسته با مامان راهی حرم میشوم. خیلی وقت است که منتظر اتوبوس ماندهایم. بالاخره اتوبوسی از راه میرسد و هرجوری هست خودمان را جا میدهیم داخل. همین که شروع به صحبت میکنم، خانمی که جلوتر از من هست، سرش را برمیگرداند طرفم. آشنا بود. پرسید: «امروز جلسة استغاثه رو نرفتین؟»
ای وای... امروز دوشنبه است. قرار بود، امانتی دخترخاله را ببرم مجلس استغاثه و بدهم دست خانم بهشتی. از سر صبح تمام ذهنم را ۲۸ آبان پر کرده؛ یعنی امروز. اصلاً برای همین راه افتادم سمت حرم؛ اما یادم نبود چند شنبه است. بعد از روز دورهمی که کارتخوان عتبات را برده بودم و گفته بودم برای مقاومت کمک جمع میکنیم، گهگاهی طلا هم به دستم میرساندند. میبردمشان مجلس استغاثه که دوشنبهها برای پیروزی مقاومت برگزار میشد. آنجا برای کمک به مقاومت، طلا هم جمع میکردند و به مزایده میگذاشتند. حالا چند روزی پلاک دخترخاله دستم مانده است. با خودم میگویم: «یادم باشه پلاکو زودتر ببرم بدم خانم بهشتی.» شاید با تأخیر دو سه روزة من، لباس، غذا یا سرپناهی دیرتر به مردم لبنان میرسید. نگاهی به دور و برم میکنم. همه چیز آرام است. امنِ امن. حس خوبی دارم. حسی شبیه یک خنده. تصویر سه- چهار سالگی محمدامین میآید جلوی چشمم. مشغول بازی است؛ در حیاط خانه پدری؛ در گل مکان. عجله داشتم. چادرم را انداخته بودم روی طناب.
سپردم: «مامان یه موقع شلوغ کاری نکنی چادرم بیفته.» حواسش پرت بازی بود. همینطور که از این سر حیاط به آن سر حیاط میدوید، به چادرم گیر کرد. چادر افتاد روی زمین و گلی شد.
- اه... ببین چه کار کردی؟ مگه نگفتم حواست باشه؟
یکی زدم پشت دستش. اشکهایش راه افتاد و صدایش بهگریه بلند شد. داداش علی که صدایم را شنیده بود، آمد، بچه را بغل کرد و با خودش بیرون برد. چادر را انداختم داخل تشت. حالا کی خشک میشد؟ چطور خودم را میرساندم به مراسمی که باید میرفتم؟ چادر را چنگ میزدم که صدای درآمد. محمدامین بغل علی بود و یک کیم هم دستش. علی صدایش را بچهگانه کرد. بچه را بالا و پایین میکرد و میگفت: «مامان جون... مامان جون... ببخشید دیده... ببخشید... بخند... بخند دیده ادیتت نمیتونم» خندهام گرفته بود.
خیلی خوب علیآقا! اگه میتونی بیا خشکش کن تا برم.
- خب آبجیجون بخاری رو برای همین روزا درست کردن دیگه. بنداز رو بخاری سریع خشک میشه.
دوباره صدایش را بچهگانه کرد: «بخند مامان جون... بخند دیده» خودش هم میخندید. لبخند زدم.
داخل اتوبوس هستم. یاد مردمی میافتم که دشمن خانههایشان را خراب کرده و آواره شدهاند. تصویر خندة شیرین علی حس امنیت دارد. دوباره به آن فکر میکنم. صدای قهقهة علی میپیچد در گوشم. سر شوق میآیم. صدای خندهای که خانهای را بر باد داده بود. سال ۸۹، در خیابان نوید ۱۲ مشغول بنایی بودیم و خانهای میساختیم. علی که حالا وارد نیروی انتظامی شده بود و در زاهدان مرزبان بود، آمده بود تا سری به ما بزند. وقتی رفت، از مامان پرسیده بود: «چی شده؟ چرا آبجی مرضیه دمغه؟»
- آخرای بناییشونه... کم آوردن. دست و بالشون خالیه. شاید برای همین ناراحته.
بعد از آن بود که مرا کشید کنار و گفت: «خواهر جان ۱۰۰ هزار تومن پول دستم هست که فعلاً لازمش ندارم. میدم به شما.»
این اواخر واقعاً معضلی شده بود. هرچی داشتیم، گذاشته بودیم برای بنایی اما کار قفل شده بود. هر چه علی اصرار میکرد، قبول نمیکردم تا اینکه گفت: «باشه ازتون پس میگیرم؛ ولی هر وقت داشتی پس بده.» پول را گرفتیم و کابینتها و کاشیها را سر و سامان دادیم. خانه که تمام شد، یک سالی آنجا زندگی کردیم و بعد همسرم به شهر شیروان منتقل شد. یک روز داداش علی زنگ زد. حالا دیگر ازدواج کرده بود. گفت: «آبجی خونتون رو به ما اجاره میدین؟ میخوام عروسی بگیرم. چون به ازای هر یک هفته که مشهد هستم، ۱۰ روز هم سر مرزم و خانمم تنهاست. میخوام خونمون نزدیک منزل مامان باشه. تازه طبقة بالای خونتون هم که منزل آبجی صفیه هست. اینجوری وقتی سر مرز هستم خیالم راحته.» گفتم: «خونۀ خودته داداش. با مستأجر صحبت کن خالی کنه.»
مستأجر که خانه را تحویل داد، رفته بودند حسابی خانه را تمیز کرده بودند و اسباب و وسایلشان را چیده بودند. برای عروسی هم یک سفر رفتند کربلا و پدرم ولیمه داد و زندگی مشترکشان را شروع کردند. وقتی خواهر و برادرها دور هم جمع میشدیم صدای خنده بود که در خانه میپیچید. علی حال همه را خوب میکرد. گاهی هم جوک تعریف میکرد. با همه صمیمی بود. همیشه صدای خندهایش در آن خانه شنیده میشد.
نزدیک عید قربان با من تماس گرفت. آمده بود مشهد. قرار بود پدر بزرگ خانمش روز عید قربان بچه شتری قربانی کند.
- خواهرجان عید قربان میاین مشهد؟ دلم برای خودتو بچهها تنگ شده. بیا تا برات گوشت قربانی هم بیارم.
- نه... گوشت قربانی رو نگه دارین بمونه عید غدیر میام.
- چرا؟
- داداش هرجوری بیایم، دعای عرفه رو تو جادهایم. حیفه!
هرچه اصرارکرد، قبول نکردم و قول عید غدیر را دادم. آخرش گفت: «باشه! ولی فکر نکنم بتونم ببینمتون.» پیام قشنگی برایم فرستاد به این مضمون که هر وقت دست بردی پیش خدا و دعا کردی بین دعا یاد من هم باش. راست میگفت. عید غدیر مرز بود و نیامد. دو سه روز بعدش، مثل امروز، ۲۸ آبان بود که شوهرم آمد خانه و گفت: «بچهها رو آماده کن بریم مشهد.» عجله داشت. پاپیاش که شدم گفت: «عمو زنگ زد وگفت پای علی تیر خورده و بچهها رو بیار مشهد. ولی نگران نباشین.» راه افتادیم سمت مشهد. وقتی رسیدیم منزل مامان و وارد حیاط شدیم، صدایگریه بلند بود. مگر برای شکستن یک پا این طوریگریه میکنند؟ شنیدم که در مرز سراوان با گروهی مسلح درگیر میشوند و یک تیر مستقیم به سمت راست سینه علی میخورد و شهید میشود. حس کردم سطل آب سردی ریختند رویم. جملهاش در ذهنم مرور میشد... «دیگه فکر نکنم ببینمتون.»
وقتی برای دیدن پیکر علی رفتیم غسالخانه و بیحال روی صندلی نشسته و سرم را به دیوار تکیه داده بودم، چشمم خورد به برگهای که روی شیشه زده بودند: «روز مباهله، روز نزول آیة تطهیر، روز نزول حدیث کسا» آن روز مباهله بود و من تا آن موقع اسماش را هم نشنیده بودم. سالهای بعد برای یاد بود علی، روز مباهله مراسم میگرفتم و سخنران دعوت میکردم. در همین مراسمها بود که فهمیدیم مباهله چه روز بزرگی است. علی روز میلاد امیرالمؤمنین علیهالسلام به دنیا آمد و روز مباهله به عنوان شهید دفن شد. بعد از شهادت علی دیگر دوست نداشتم خانهام را ببینم. خندههای علی آن خانه را خواستنی کرده بود. انگار هنوز هم صدای خندهاش در آن خانه شنیده میشد. برای همین، خانه را فروختیم. خواهرم که طبقة بالا زندگی میکرد هم، خانهاش را فروخت و رفت.
حالا آدمهای داخل اتوبوس را نگاه میکنم. همه آرامند. انگار خندههای علی اینجا را آرام کرده بود. امن امن. لابد کسی در مرز جای علیایستاده است.
به خانههای خراب شدة مردم لبنان و فلسطین فکر میکنم. مردمی که آواره شدند. به سرپناهی که دیگر نیست. وقتی آن خانه را فروختیم، با پولش خانة دیگری را که در میدان ابوطالب پیشفروش شده بود، خریدیم. برای چک آخرش مانده بودیم. بدجور هم مانده بودیم. هرچه توانسته بودیم قرض و وام گرفته بودیم. چک آخر ۵ میلیون تومان بود که تا آن را پرداخت نمیکردیم، صاحبخانه کلید را تحویل نمیداد. شبی خواب دیدم علی با داییام، دم در خانة مادربزرگم ایستادهاند. میخندید. صدایم زد.
- خواهرجان کجایی؟
- اینجام... برای چی؟
- بیا کارت دارم. کارت عابر بانک برات آوردم.
- من نمیخوام.
- چرا... بگیر... برای شما آوردیم.
یک کارت هم از دایی گرفت.
- بفرمایین... این دوتا رو برای شما گرفتیم.
باز از او اصرار و از من انکار تا بالاخره قبول کردم. فردایش دخترخالهام زنگ زد و گفت: «وام نمیخوای؟ شرایط راحت و خوبی داره.» مقدارش دقیقاً ۵ میلیون بود. خیلی راحت خواهرم ضمانت کرد و دو سه روزه پول به دستمان رسید. دوباره علی به کمکمان آمده بود تا آخرین قسط باقیمانده را بدهیم و خانهدار شویم. نمیدانم شاید آن دنیا هم کار علی شده رفع و رجوع این جور کارها. پارسال هم که سالگرد شهادتش مصادف بود با شروع جنگ طوفانالاقصی هنوز رهبر انقلاب فرض واجب نکرده بود. اما برادرم از مامان خواهش کرد که مراسم سالگرد نگیریم و هزینهاش را بدهیم برای مردم فلسطین و مقاومت. او هم قبول کرد. امسال، در جشن میلاد حضرت زینب که خواهران شهدا پول و طلا برای مقاومت مردم لبنان جمع میکردند، مامان به نیت سالگرد داداش که چند روز دیگر بود یکی از النگوهایش را درآورد و داد. خواهرم هم یک انگشتر که از اولین حقوقش گرفته بود را اهدا کرد. امسال برای ۱۳امین سالگرد داداش هم در جمعة قبل از ۲۸ آبان، دعای ندبهای در گلمکان برگزار کردیم و هم به مقاومت کمک کردیم. یاد صحبت امام خامنهای در کلیپی میافتم که برای دعای ندبه درست کرده بودم: «شما در خانههایتان نشستهاید؛ از مرز چه خبر دارید؟ شما پسرتان را، دخترتان را میفرستید مدرسه، میآید، نگران نیستید؛ خودتان میروید محلّ کار و میآیید، نگران نیستید؛ میروید در پارک مینشینید، نگران نیستید؛ راهپیمایی میکنید، نگران نیستید؛ نگران ناامنی نیستید، دارید با امنیّت زندگی میکنید. چه خبر دارید آن که در مرز ایستاده و جلوی دشمن را گرفته که وارد کشور نشود، او دارد چه میکشد؟ این را مردم خبر ندارند؛ او مظلوم است.»
نمیدانم با آن پولهای سالگرد پارسال و امسال برای مقاومت چه خریدند؛ اما شاید علی آن دنیا هم کارش شده ساختن خانههای نیمهتمام یا سرپناهی برای آدمهای دورتر از مرز. به مرز فکر میکنم. مرزهایی که ما آدمها دور خودمان کشیدهایم. شعری میگفت: «مرز ما عشق است؛ هر جا اوست آنجا خاک ماست.»
به خانه و سرپناه فکر میکنم، به امنیت، به مرز، به مقاومت در مرز.
|| عادله اصفهانی


دیدار در باغ
زهرا ترابی
خاطره ای از شهید همت بهروایت حاجقاسم
به روایت حاجقاسم
یک عطسه تا ابدیت!
رضا امیریان فارسانی
آخرین گلولهای که در عید غدیر شلیک شد
حمید تقیزاده

