01 ارديبهشت 1404 / ۲۲ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 116946
یکشنبه 19 اسفند 1403 , 08:54
یکشنبه 19 اسفند 1403 , 08:54


میز یا تفاهم ترامپ کدام را میخواهد؟
جعفر بلوری
مناجات انقلابی
خداداد شکوری
تفاوت نگاه ما و آمریکا به مذاکره
سعدالله زارعی
عطاءالله مهاجرانی: جان کری ثابت کرد...
عطاءالله مهاجرانی
ارتش فدای ملت و ملت فدای ارتش
سیداسماعیل موسوی
چالش هستهای و پاشنهآشیل آمریکا
حسین شریعتمداری
تحلیلهای ضد و نقیض درباره مذاکره با آمریکا
سیدمحمدرضا میرشمسی
منطقِ فازی و مذاکره!
سیدمهدی حسینی
لزوم «آرایش جنگی» در نبرد اقتصادی
مسعود اکبری

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
تولد دوباره من!
طهماسبی نوترکی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

مکاسب نخوانده از کارگری به فرماندهی رسید
فاش نیوز - قدیمترها هر کس میخواست برای خودش کاروکاسبی راه بیندازد، مکاسب میخواند تا حلال و حرام را بشناسد ولی در دوره ما کسی پیدا شد که مکاسب نخوانده اسمش ضربالمثل شد؛ شهید عبدالحسین برونسی.
عبدالحسین از زمیندار شدن فرار کرد
شهریور سال ۱۳۲۱ بود که در روستای گلبوی کدکن از توابع تربتحیدریه به دنیا آمد. پا به دوران جوانی که گذاشت، موضوع تقسیمات ارضی پیش آمد و زمینها را بین کشاورزان تقسیم کردند. خیلی از مردم که به خواب هم نمیدیدند روزی برسد که زمیندار شوند و روی زمین خودشان کار کنند، از خوشحالی بال درآورده بودند ولی عبدالحسین نگران بود. نگران اینکه مبادا در این کار حلال و حرام مخلوط شود و نان شبهه دار سر سفره بیاورد. این بود که بار سفر بست و راهی مشهد شد. بعد از مدتی همسر و فرزندانش را هم به مشهد برد و همان جا ماندگار شد.

ریالی مال حرام به سفره اوس عبدالحسین نیامد
عبدالحسین کارش را در یک سبزیفروشی شروع کرد. هنوز چند روز نگذشته بود که متوجه شد صاحب سبزیفروشی به سبزیها آب میزند تا سنگین شوند. عبدالحسین به سبزیفروش تذکر داد که کارش درست نیست اما او قبول نکرد. برونسی فکر کرد اگر بماند در مال حرام سبزیفروش شریک است. سبزیفروشی را رها کرد و رفت. بعد از مدتی در یک لبنیاتی مشغول به کار شد. مزد روزانهاش در لبنیاتی دوبرابر سبزیفروشی بود. یک روز متوجه شد صاحب مغازه در شیر آب مخلوط میکند و ترازو را همسبکتر میگیرد. عبدالحسین بهشدت عصبانی شده و به صاحب لبنیاتی اعتراض کرد که این کار شما کمفروشی و حرام است. صاحب لبنیاتی در جوابش گفت: اینجا شهر است و اگر میخواهی پیشرفت کنی باید این کارها را بکنی وگرنه به جایی نمیرسی. از این حرف خیلی ناراحت شد و از لبنیاتی هم بیرون آمد.

بنّای عارف
عبدالحسین دوباره بیکار شد. چند روز گذشت. باید کاری پیدا میکرد تا زن و بچهاش را تأمین کند ولی مانده بود چه کاری کند که نانش حلال باشد. تصمیم گرفت، برود سر گذر شاید کسی او را برای کارگری ببرد. همین کار را کرد. صبح اول وقت سر گذر نشست. تا اینکه بنایی آمد و او را بهعنوان یک کارگر ساده همراهش برد. مدتی که گذشت عبدالحسین دیگر برای خودش اوستایی شده بود. همه او را با نام اوستا عبدالحسین میشناختند. البته اوستایی که نان حلال اولویت کارش بود.
از کارگری تا فرماندهی
چند سالی گذشت و نزدیک انقلاب شد. عبدالحسین هم از قافله جا نماند و هر کاری از دستش بر میآمد برای مبارزه با طاغوت انجام میداد. بعد از مدتی انقلاب شد و با شروع جنگ عبدالحسین وارد سپاه شد. بهخاطر شجاعت و اخلاصش تا رده فرماندهی هم پیش رفت. او یک کارگر ساده بود که به مقام فرماندهی سپاه رسیده بود بااینحال ابزار کارگری را در حیاط خانهاش آویزان کرده بود تا فراموش نکند که از کجا به اینجا رسیده است.

دو راهی جان پسر یا بیتالمال
عبدالحسین در سپاه کارش سختتر شد چون دیگر با بیتالمال طرف بود. یک شب ابوالفضل، پسر ۵ سالهاش زمین خورد و دستش شکست. از درد فریاد میزد و به خودش میپیچید. عبدالحسین سراسیمه بچه را بغل کرد و دوید وسط خیابان. این طرف و ان طرف میدوید تا کسی سوارش کند و به بیمارستان برساند. همسرش که تحمل درد کشیدن پسرش را نداشت به او گفت: «چهکار میکنی ماشین سپاه دم در خانه است، بچه را با ماشین به بیمارستان ببر.» عبدالحسین جواب داد: «من ماشین را برای مسائل شخصی با خودم نیاوردهام، این ماشین برای کارهای جنگ و سپاه است.»
هر وقت شهید شدم این وسائل را قبول کنید
کار به اینجا ختم نشد. شهید برونسی نهتنها مراقب بود ریالی از بیتالمال وارد زندگیاش نشود بلکه با وجودی که زندگی خیلی سادهای داشت، هدیهای از سپاه قبول نمیکرد. زمانی که فرمانده تیپ بود یک روز به خانه که رسید، چشمش به فرش و ماشین لباسشویی افتاد. به همسرش گفت: «حاجخانم وضعت خوب شده است، ماشین لباسشویی خریدهای؟ تا نگویی چه کسی این لوازم را آورده وارد خانه نمیشوم.» همسرش این وسایل را یکی از همرزمان عبدالحسین آورده است. برونسی خیلی ناراحت شد و با کسی که وسایل را آورده بود تماس گرفت و گفت: «چرا برای من این لوازم را آوردهای؟» همرزمش جواب داد: شما فرمانده تیپ هستید، روی موکت مینشیند فرش ندارید، حاجخانم با دست لباس میشوید. برونسی گفت: همینالان اینها را برگردانید. عبدالحسین رویش را به همسرش کرد و گفت: «وقتی من شهید شدم و این لوازم را برای شما آوردند میتوانید استفاده کنید، این لوازم برای خانواده شهداست.» حاجقاسم چه به جا گفت: تا شهید نباشید، شهید نمیشوید.
منبع: خبرگزاری فارس



