یکشنبه 31 فروردين 1404 , 12:05




شهید «امیرحسین اکبری»؛ از فعالیت انقلابی در ارتش تا شهادت در زبیدات
در زمان شهادت سه سال از ازدواجش میگذشت، اما فرزندی نداشت؛ اولین اعزام او به جبهه نیز تنها چند ماه بعد از ازدواجش بود؛ با این کار پیام مهمی به نسلهای بعدی داد: «برای دفاع از کشور و ناموس باید از همه چیز گذشت».
آخرین توصیه او به گفته نزدیکان و همکارانش این بود که «ما باید از اسلام و خون شهیدان پاسداری کنیم تا به ذلت و خواری نیفتیم». توصیهای که این روزها و در شرایط حساس کنونی کشور ما راهگشای بسیاری از مشکلات داخلی و خارجی است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس را با «علیاصغر اکبری» پدر بزگوار این شهید میخوانید.
دفاعپرس: حاج آقا، خودتان را معرفی کنید.
من علیاصغر اکبری، متولد سال ۱۳۱۱ در شهرستان دماوند هستم. تقریباً ۴۰ سال پیش ازدواج کردم و حاصل آن ۴ فرزند (۲ دختر و ۲ پسر) است. یکی از دخترها و یکی از پسرهایم الان تهران زندگی میکنند و در کنارم هستند، اما دختر دیگرم که همسر مرحومش از همافران نیروی هوایی ارتش بود، خارج از کشور زندگی میکند.
داماد من با نزدیک شدن به انقلاب اسلامی و فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر خروج نظامیان از پادگانها خود را بازخرید کرد که دیگر در خدمت رژیم شاهنشاهی نباشد.
دفاعپرس: از فرزند شهیدتان امیر حسین تعریف کنید.
امیرحسین درسش را خوب میخواند، تابستانها هم برای اینکه بیکار نباشد پیش برادرش میرفت در یک کارگاه قالبسازی کار میکرد. درسش که تمام شد و دیپلمش را گرفت، قصد داشت به خدمت سربازی برود. به توصیه من برای استخدام در نیروی هوایی تقاضا داد و نهایتاً، سال ۱۳۵۶ به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد.
بعد از چند وقت که به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمده بود، به خواستگاری دختر یکی از نزدیکان رفتیم. آن موقع یادم هست که خیلی به او اصرار کردیم که خودش بگوید با چه کسی میخواهد ازدواج کند، اما همه چیز را به من واگذار کرده بود، در جواب ما همیشه این را میگفت: «آدمیزاد برای خرید باید با جوانترها برود و برای ازدواج با مسنترها». اولین جایی هم که رفتیم خواستگاری جواب مثبت دادند و امیر حسین ازدواج کرد.
دفاعپرس: چه شد که فرزندتان به جبهه رفت؟
چند ماه بعد از عروسی امیرحسین جنگ شروع شد؛ خیلی دلش میخواست که برود جبهه ولی شرایط برایش فراهم نمیشد، به او میگفتم که: «تو تازه ازدواج کردی و چه لزومی دارد که بروی جنگ؟» در جواب به من میگفت: «من به جبهه نروم چه کسی میخواهد برود؟»
دفاعپرس: از طرف ارتش رفته بود یا به صورت داوطلب؟
خیر، خودش خواسته بود که به صورت داوطلب و بسیجی به جبهه اعزام شود.
دفاعپرس: چند بار به جبهه اعزام شد؟
سه مرتبه رفت جبهه. هر بار هم سه چهار ماهی آنجا میماند. دفعه اول که رفت جبهه اسم من هم برای زیارت خانه خدا درآمده بود، به هر زحمتی که بود رفتم منطقه جنگی جنوب و او را آوردم خانه تا با خیال راحت بتوانم بروم زیارت. بعد از برگشت از مکه، امیر حسین گفت که دوباره میخواهد به جبهه برود. به او گفتم: «پسر حسابی! من تو را از خط مقدم آوردهام که کنار خودم باشی و دیگر نروی جنگ». اما باز هم اصرار کرد که میخواهد برود.
شور و اشتیاق عجیبی برای دفاع از کشور داشت. به نظر من واقعاً مرد بود. من هم که این علاقه را در او میدیدم خیلی مانع نشدم. برای مرتبه دوم به همراه لشکر ۲۱ حمزه (ع) به جبهه اعزام شد.
دفاعپرس: چند سال زندگی مشترک داشت؟
سه سالی با هم زندگی کردند که امیر حسین به شهادت رسید. خانمش خیلی دختر خوب و سربهزیری بود، تقریباً پنج سال هم بعد از شهادت پسرم با ما زندگی و خیلی به ما کمک میکرد. به او اصرار میکردم که ازدواج کند و زندگیاش را دوباره بسازد، خیلی هم اصرار کردم، خودش خیلی راغب نبود و من هم دوست نداشتم از ما جدا شود، اما بالاخره جوان بود و میبایست آیندهاش را به طریقی تأمین میکرد، بالاخره با اصرار خانواده ازدواج کرد و الحمدلله الان زندگی خوبی دارد و الان هم با هم در ارتباط هستیم و به منزل ما میآید.
دفاعپرس: از فعالیتهای انقلابی شهید امیرحسین اکبری بگویید.
امیر حسین بچه خیلی زرنگی بود، قبل از انقلاب و زمانی که مجرد بود، در مسجد محل خیلی فعال بود. آن زمان آیتالله موحدی کرمانی در مسجد مسلم بن عقیل (ع) همهکاره بود و امیرحسین هم مرید ایشان بود و فعالیتهای انقلابیاش را زیر نظر او انجام میداد. شبها اعلامیه پخش میکردند، سخنرانیهای امام خمینی (ره) را پیادهسازی میکردند و خلاصه هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد.
دفاعپرس: خاطرهای از آن دوران با پسرتان در ذهن دارید؟
در گیر و دار پیروزی انقلاب و آن زمانی که مجسمه شاه را میخواستند پایین بکشند، من و امیرحسین در میدان توپخانه حضور داشتیم، البته آن هم به اصرار امیرحسین. مردم مجسمه را پایین آوردند و تکه تکه کردند، امیرحسین رفت و یک تکه از آن را همراه خود آورد و میخواست که نگه دارد. مردم یک طناب انداختند دور مجسمه و آن را تا سرچشمه بردند. یک مجسمه هم در میدان راه آهن بود، آنجا هم رفتیم و دیدیم که آن را هم پایین کشیدهاند.
خیلی خسته شده بودم و دیگر توان همراهی با امیرحسین جوان را نداشتم، به خانه دخترم در سلسبیل رفتیم تا کمی استراحت کنیم. آن زمان حکومت نظامی بود، شب و در راه بازگشت نزدیک سه راه سلیمانیه در خیابان پیروزی ما را دستگیر کردند و داخل ماشین انداختند و بردند کلانتری شماره ۲۱. شانسی که آوردیم این بود که دختر کوچکم هم همراه ما بود. تا صبح ما را نگه داشتند و صبح خانمم آمد کلانتری و با هر زحمتی که بود دخترم را توانست با خود به خانه ببرد. من و امیرحسین را هم بردند درپادگان نیروی هوایی برای بازجویی.
من در صنایع دفاع کار میکردم و به بازجوها نیز گفتم که خودم ارتشی هستم، به امیرحسین هم گفتم که بگوید در صنایع دفاع پیش من کار میکند. خلاصه دخترم را بهانه کردم و گفتم، چون دندان دخترم درد میکرد داشتیم میرفتیم دکتر که ما را دستگیر کردند. در نهایت تعهد از ما گرفتند و ما را آزاد کردند.
دفاعپرس: امیر حسین کجا به شهادت رسید؟
در منطقه زبیدات عراق.
دفاعپرس: از نحوه شهادت امیرحسین اطلاع دارید؟
یک ترکش خمپاره خورده بود به سفیدران او و، چون خون زیادی از دست داد تا زمانی که بخواهند او را برگردانند، شهید شده بود.
دفاعپرس: چه کسی به شما خبر شهادتش را داد؟
از طرف نیروی هوایی چند نفر آمدند محل کار من. از نگهبانی خبر دادند که چند نفر با شما کار دارند، وقتی آمدم، خبر شهادت فرزندم را به من دادند. من هم مرخصی گرفتم و به خانه برگشتم تا مقدمات مراسم امیرحسین را فراهم کنم. دفعه آخری که اعزام شد میدانستم که برنمیگردد، به من الهام شده بود که پسرم شهید میشود، به همین خاطر خیلی بیتابی نکردم.
یک روز بعد هم مراسم باشکوهی از طرف نیروی هوایی برای تشییع امیرحسین برگزار و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
دفاعپرس: حضور امیرحسین در خانه شما به نظر من خیلی پر رنگ است، از عکسها و لوحهای این شهید که به دیوار منزل نصب کردهاید معلوم است.
بله، امیرحسین پسر بزرگ من بود، هیچگاه خوبیها و فداکاریهای او را از یاد نمیبرم، نه تنها من، بلکه همه خانواده و اهل محل و بچههای مسجد همیشه به یادش هستند، تازگیها هم یک مفاتیح با اسم و عکس امیرحسین چاپ کردم و در چند تا مسجد محل پخش کردم.
یادم هست امیرحسین همه اولین حقوقی که گرفته بود را برای یک مسجدی در محله «خانیآباد نو» صرف کرد و برای آنجا مقدار زیادی آجر خرید. از آن به بعد من هم سعی میکنم برای شادی روح امیرحسین و اینکه کار خیری انجام داده باشم، به هر طریقی که میشود به آن مسجد کمک کنم.



