شناسه خبر : 118286
چهارشنبه 24 ارديبهشت 1404 , 12:18
اشتراک گذاری در :

ما سرباز آقا هستیم

گفت‌و‌گو با فرزند شهید آل‌هاشم
* بخش دوم و پایانی
پدرم مرتب به ما یادآوری می‌کرد که: «مواظب باشید از جایگاهتان سوءاستفاده نکنید.» من دورۀ ابتدائی را در مدرسۀ ارتش بودم، اما از دورۀ راهنمایی گفت: «دیگر باید در مدرسۀ دیگری درس بخوانی، چون ممکن است کسی حس کند که در مدرسۀ ارتش سوءاستفاده‌ای انجام می‌شود.» چون من فرزند حاج آقا بودم، ممکن بود کسی برایم ارفاقی قائل شود و این‌گونه بود که مرا برای ادامۀ تحصیل به مدرسۀ میلاد در میدان رسالت فرستاد، که دور هم بود و باید با مترو و یا با تاکسی به مدرسه می‌رفتم. 
آن‌جا مدیرمان همان اوایل به پدرم زنگ زد و او را برای جلسه‌ای دعوت کرد. من گفتم: «بابا! نمی‌خواهد بیایی.» اما آمد. آقای مدیر کاملاً بی‌مقدمه به پدرم اشاره کرد و گفت: «ایشان باید رئیس انجمن بشود.» پدرم گفت: «نه آقا من در ارتش خیلی کار دارم.» مدیر گفت: «حاج آقا! می‌خواستم اجازه‌ای هم از شما بگیرم؛ من یک سیم کابل دارم که هر از گاهی بچه‌ها را با آن می‌زنم.» پدرم گفت: «فکر کن که پسر خود شماست، بزن.» گفتم: «بابا! بقیه می‌گویند نزن، شما می‌گویی بزن؟!» گفت: «پسرم! هر چیزی قانونی دارد.» به ما همیشه می‌گفت: «مردم‌دار باشید. دین‌دار باشید. مثل مردم عادی زندگی کنید. تشریفاتی نباشید.»
من در دوران دانشگاه با این‌که گواهینامه و ماشین داشتم، دو ترم با مترو رفت‌وآمد می‌کردم. پدرم می‌گفت: «حق نداری ماشین را بیرون ببری، چون اول کاری، گواهینامه‌ات هم تازه است.» و من مثلاً وقتی ساعت هشت و نیم کلاس داشتم، پنج و نیم بیدار می‌شدم تا به کلاس برسم، درحالی‌که با ماشین فقط نیم ساعت راه بود. چه در تهران و چه در تبریز، خیلی‌ها مرا نمی‌شناختند. چون پدرم می‌گفت: «دور باش و وارد سیاست نشو.» من اکنون هم پست دولتی ندارم. پیشنهادات زیادی به من شد و حکم هم برایم زدند و به بیت امام جمعه آوردند. شاید خودم نیز مدتی دوست داشتم که از این پست‌ها داشته ‌باشم، ولی پدرم اجازه نمی‌داد. اکنون هم در تهران دفتر بیمه دارم. می‌گفت: «در تهران فقط کار خودت را انجام بده.» اگر پدر می‌توانست جایی سفارشم را بکند و مثلاً صدور مجوز کارم فقط یک هفته طول بکشد، این کار را نکرد و هشت ماه منتظر ماندم تا استعلام بیاید. در حالی‌که با یک تلفن حل 
می‌شد.
ادامۀ راه پدر
پدرم و خصوصاً پدربزرگم خیلی دوست داشتند که من مسیر طلبگی را بروم. پدربزرگم کتابخانۀ خیلی بزرگی دارد و همیشه می‌گوید که من این کتاب‌ها را برای شما خریدم و گذاشتم. اما راه زندگی طوری پیش رفت که زود ازدواج کردم و مسائلی هم باعث شد که طلبگی قسمتم نشود. 
پدرم در زمان حیاتش اجازه نداد که پست دولتی داشته ‌باشم و اکنون هم بعد از شهادتش نمی‌توانم از اسم شهید استفاده کنم. قبلاً هرطور زندگی می‌کردیم، بعد از این نیز همان‌طور خواهد بود. 
پدرم سمند را فروخته و از سال 94 یک دستگاه پرشیا برای خود خریده ‌بود. وقتی به تبریز رفت، آن را هم برد. پدر از زمان ارتش یک راننده داشت که 23-24 سال با ایشان بود. وقتی پدر به تبریز رفت ایشان هم رفت. می‌گفت: «وقتی حاج خانم می‌خواهد جایی برود، با ماشین شخصی ایشان را ببر. سوار ماشین دولتی نکن.» مادرم تا به امروز سوار ماشین دولتی نشده ‌است. 
یادت باشد که باید بگذری!
یک‌ بار که ماشین نداشتم، با پرواز رفتم. پدرم گفت: «بیا ماشین مرا بگیر.» و کلیدش را داد و مادرم را تا جایی بردم. موقع برگشت، از پشت یک پراید زد و ماشین را جمع کرد. رانندۀ پراید بچه بود و گواهینامه نداشت و حال خودش هم مساعد نبود. افسر گواهینامه‌ها را گرفت. پدرم خیلی روی ماشین حساس بود. با این حال گفت: «اتفاقی ا‌ست که افتاده!» بعد پرسید: «چه کسی مقصر بود؟» گفتم: «طرف از پشت به ماشین زده و او مقصر است. ماشین کاملاً جمع شده.» گفت: «بیمه و کارت ماشین و گواهینامه‌اش را به خودش بده و مدارک خودت را هم بگیر و بیا.» گفتم: «بابا! ماشین را داغون کرده.» گفت: «یادت باشد که بعضی جاها باید بگذری، حتی اگر صددرصد مقصر آن طرف باشد. ماشین به‌نام سید محمدعلی آل‌هاشم است، می‌گویند چون امام جمعه است، این‌طور رفتار کرد.» 
بعد از شهادت پدرم وقتی می‌خواستیم برایش مراسم بگیریم، هرچه حساب کردم، گفتم: «باید حداقل ۸۰۰ نفر را دعوت کنیم.» به‌هرحال هرکسی در خانۀ خودش شامش را می‌خورد و با پول مراسم ده زندانی آزاد کردیم. جهیزیۀ دو، سه نفر را تهیه کردیم. به چند نفر کمک کردیم. گفتم که لااقل این‌ها در ذهنشان می‌ماند. 
من مطمئنم که اگر خود پدر هم بود، همین کار را می‌کرد. زمان مراسم مادربزرگم، در تلویزیون شبکۀ تبریز اعلام کرد: «خواهشاً کسی گل نیاورد. کسی بنر نزند. اگر کسی می‌خواهد کاری بکند، برود به ایتام کمک کند. به آزادی زندانیان کمک کند و چنین کارهایی را انجام دهد.» 
خط قرمزی که اعتراض کردن نداشت
رهبری خط قرمز است. در واقع کار آن است که با رهبری و برای رهبری باشد. برای نظام باشد. مثلاً نمایندۀ ولی فقیه تبریز، صبح ساعت شش می‌رفت و بعضی مواقع خودش کلید می‌انداخت و دفتر را باز می‌کرد. شب هم ساعت یازده برمی‌گشت. یک ‌بار ساعت دوی نصف شب به مرکز درمانی رازی تبریز برای بازدید رفت. یک ‌بار هم به دستفروش‌های شهرداری گفته ‌بود: «نگران نباشید، عید نوروز امسال هیچ‌کس نمی‌تواند شما را از جایتان بلند کند.» به شهرداری دستور داد که هیچ‌کس حق اذیت آن‌ها را ندارد، آن‌ها برای خانوادۀ خود نان درمی‌آورند. یا به آن‌ها جا بدهید و یا به کارشان اعتراض نکنید. 
یک محافظ بدحجاب
یک‌ بار خانمی دم بیت آمده ‌بود. گفتند: «حاج آقا! فلان خانم را به داخل راه ندادیم.» گفت: «برای چه؟!» گفتند: «حجابش خوب نبود.» پدرم گفت: «مگر دیدار مردمی نیست؟ بگذارید بیاید.» آن‌ها هم رفتند و آن خانم را با همان وضعیت داخل آوردند. همیشه می‌گفت: «خواهش می‌کنم شما هم رعایت کنید. کاری نکنید که مردم دور شوند، بلکه باید جذب شوند.» 
در فرودگاه تبریز پدرم از پاویون رفت‌وآمد نمی‌کرد، بلکه از جای تردد عادی می‌رفت. مردم نشسته ‌بودند. سرتیم محافظان هم آمده ‌بود. پدرم گفت: «شما دو نفر بروید. من دارم پرواز می‌کنم و تنها می‌روم. شما برای چه این‌جا ایستاده‌اید؟!» گفتند: «نه حاج ‌آقا! تا دم پرواز می‌مانیم.» آن‌جا خانمی که حجاب هم نداشت، جلو آمد و گفت: «مگر حاج آقا به شما نمی‌گوید که بروید؟! ما همه محافظان حاج‌ آقا هستیم.» 
پدرم شدیداً به فضای مجازی اهمیت می‌داد. شب که می‌آمد، می‌نشست و کامنت‌های پیجش را در اینستا می‌خواند. حتی اگر هزار و یا ده هزار مورد بود، به آن‌ها جواب هم می‌داد. مخصوصاً به آن‌هایی که کمی با نظام مشکل داشتند. به آن‌ها می‌گفت: «مشکلتان چیست؟ بیا بنشینیم و با هم صحبت کنیم.» و فردا صبح می‌دیدی که شماره‌اش را پیدا کرده و به او زنگ زده ‌است. در تعجب می‌ماندند که مگر حاج ‌آقا تک‌تک کامنت‌ها را می‌خواند؟! 
ارادت به حاج قاسم و شهید رئیسی
پدرم ارادت خاصی هم به حاج قاسم داشت. زمان شهادت حاج قاسم من در تهران بودم، ولی پدرم خیلی ناراحت بود و برایش مراسم گرفت. با شهید رئیسی هم از زمان‌های خیلی دور ارتباط داشت. زمانی که در تهران بودیم، یادم هست به هیئت‌ها که می‌رفتیم، با هم بودند. 
چند بار من خودم با پدرم به دیدار حاج ‌آقا رئیسی رفتیم؛ چه زمان تولیت آستان قدس، چه زمان ریاست قوۀ قضائیه، ارتباط خیلی نزدیکی داشتند. پدرم زمانی از سخنرانان صحن اصلی حرم بود. با حاج‌ آقا مروی، حاج ‌آقا اعرافی و حاج ‌آقا بوشهری هم ارتباط‌ بسیار نزدیکی داشتیم. به شهید قاضی نیز ارادت داشت. شهید قاضی، شهید مدنی و مرحوم آیت‌الله ملکوتی هر سه خیلی مردمی بودند. پدرم علاوه‌ بر این‌که خودش ایده‌های زیادی داشت و آن‌ها را پیش می‌برد، از این دو شهید هم الگو می‌گرفت.
جای آقای آل‌هاشم ننشین!
پدر یک ‌روز صبح جمعه ماشین مرا برداشت و راه افتاد. گفت: «به سازمان می‌روم.» از بلوار نیروی زمینی دور می‌زند، تا به صیاد برود. می‌بیند که یک آقای جوانی ایستاده و او را سوار می‌کند. می‌پرسد: «کجا می‌روی؟» می‌گوید: «من یک نظامی هستم و از شهرستان برای کاری آمده‌ام. پیش چند نفر رفته‌ام، اما هیچ‌کس به حرفم گوش نکرده. به من گفتند که در تهران شخصی به ‌نام حاج‌ آقا آل‌هاشم، رئیس سازمان است. اما امروز جمعه است و اگر اکنون به دفترش بروم، آن‌جا نیست. معلوم نیست تا فردا در این شهر چه باید بکنم؟» 
پدرم او را به سازمان می‌رساند و می‌گوید: «این‌جا سازمان عقیدتی- سیاسی ‌است.» آن شخص تشکر می‌کند و می‌خواهد پیاده ‌شود. پدرم می‌گوید: «فعلاً بنشین.» و بوق می‌زند و سرباز در را باز می‌کند. آن شخص می‌پرسد: «شما این‌جا کار می‌کنید؟» پدرم می‌گوید: «بله.» بالا که می‌روند، پدرم کلید می‌اندازد و در اتاقی را که رویش «اتاق ریاست سازمان» نوشته، باز می‌کند، می‌رود و پشت میز می‌نشیند. آن شخص با دیدن این صحنه می‌گوید: «آقا! بیا این‌طرف، آن‌جا جای آقای آل‌هاشم هست.» پدرم می‌گوید: «من آل‌هاشم هستم، حالا کارت را بگو.» و همان‌جا نامه‌اش را می‌نویسد و فردا اول وقت کار انتقالی‌اش انجام می‌شود. خیلی از خانواده‌ها شب زنگ می‌زدند که مشکلاتی داریم. صبح به آن‌ها زنگ می‌زد و دعوت می‌کرد تا بیایند و در مورد مشکلشان صحبت می‌کرد. یعنی علاوه‌بر این‌که در قسمت اداری حاکمیت داشت، بر خانه‌ها و خانواده‌های کارکنان هم حکومت می‌کرد. خانواده‌ها ارتباط خوبی با پدرم داشتند و مشکلاتشان را حتی درِ خانه هم با او مطرح می‌کردند.
یکی از همکاران که در ارتش پیش پدر خدمت می‌کرد. یک ‌بار که دم عید بود، دم بانک کیف او را زدند. داخلش کیف پول نقد و مدارک شخصی و اداری بود که عیدی گرفته ‌بود. من قضیۀ او را به پدرم گفتم. پرسید: «چقدر داخل کیف بوده؟» گفت: «دو تومان.» پدر گفت: «دم عید هست.» و از جیب خودش دو میلیون تومان به او داد. در زمان انتخابات خبرگان که ما یک هفته در تبریز بودیم، من عزت و احترام مردم را می‌دیدم. پدرم نه ستادی گرفت و نه بنر زد. مردم خودجوش برایش کار می‌کردند.
مارک‌دار نمی‌پوشم
یک ‌بار در تبریز به بیت امام جمعه رفتم و در حیاط کفش‌های پدرم را دیدم که وضعیت مناسبی نداشت. رفتم و از مغازه‌ یک جفت کفش خریدم. گفتم: «بابا! این کفش مال شماست.» گفت: «کی به تو گفته‌ که برای من کفش بخری؟» گفتم: «حالا شما این‌ها را بپوش.» پوشید و گفت: «خوبه» و بعد درآورد و دید ته آن مارک دارد، گفت: «نه، من فردا به فلان‌جا می‌روم. اگر آن را ببینند، می‌گویند: «فلانی مارک‌دار پوشیده. آدم باید ساده‌زیست باشد.» و رفت و از داروخانه یک جفت کفش طبی به قیمت ۲۵۰ یا ۳۰۰ تومان گرفت و پوشید. برای یک کفش این‌قدر حساسیت به خرج می‌داد. 
دو نفر از ائمۀ جمعۀ تبریز (آیت‌الله قاضی‌ طباطبایی و آیت‌الله مدنی) به شهادت رسیده‌اند. پدرم نیز انگار به او الهام شده ‌باشد، شهادت را از ته دل می‌خواست. همیشه می‌گفت: «تا الان ما دو سید شهید محراب داده‌ایم، ان‌شاءالله سومی هم من خواهم ‌بود و به این دو سید شهید اضافه می‌شوم و می‌شویم سه سید.» پدرم به چیزی که می‌خواست، رسید. چیزی که در وصیت‌نامه‌اش نیز در موردش نوشته ‌بود.
من از این‌که پدرم داخل بالگرد رئیس‌جمهور است، اطلاع داشتم. پدرم چند روز قبل هم مشهد بود. دو بار به مشهد رفته ‌بود. امام رضا‌(ع) را خیلی دوست داشت. همان‌جا به همراهانش گفته ‌بود: «امام رضا‌(ع) شهادت را قسمتم کند. امیدوارم مرگم شهادت و یا مرگ باعزت باشد.» ما سر شب با هم حرف زدیم. زیاد هم به هم پیامک می‌دادیم. روابط من و پدرم خیلی صمیمی بود. با هم شوخی‌ها می‌کردیم. گاهی به شوخی اذیت هم می‌کرد. با بچه‌ها جدی بود، اما می‌خواست در خانواده و یا سر کار شوخی کند و یک لبخندی باشد. می‌گفت: «آقا به حساب من برای صبحانۀ فردا سیب‌زمینی و تخم مرغ درست کنید.»
خبر خیلی سنگین بود
شب آخر که با پدر صحبت می‌کردم، حال پسرم محمدیاسین را پرسید و با او تلفنی صحبت کرد و به من گفت: «فردا صبح قرار است رئیس‌جمهور بیاید.» فردا حوالی ساعت دوازده در سایت‌ها عکس پدرم را کنار آقای رئیسی دیدم و ساعت یک و سی دقیقه از یکی از وزارتخانه‌ها تماس گرفتند که: «در جریان هستی که بالگرد در رادار نیست؟» 
تا آن روز از این خبرها زیاد شنیده ‌بودیم. آن روز زنگ زدند که حاجی کجاست؟ تلفنش را جواب نمی‌دهد. گفتم: «دارید شوخی می‌کنید؟» یک هفته قبل هم خبر آمده ‌بود که امام جمعۀ تبریز را در خیابان چاقو زده‌اند! به پدرم زنگ زدم، گفت: «این کار شبکه‌های خارجی ا‌ست.» مدام عکسِ عمل پدرم را می‌گذاشتند و ما را می‌ترساندند. آن‌ روز هم باور نکردم. به پدر زنگ زدم. جواب نمی‌داد. پیام دادم که «بابا! کجایی؟» دوباره جواب نداد. نگران شدم، ولی اصلاً به فکرم نمی‌رسید که چنین اتفاقی افتاده ‌باشد. به بچه‌ها در تبریز زنگ زدم، خبری نداشتند. حدود سیصد نفر به موبایلم زنگ زدند که چه اتفاقی افتاده‌؟ با دوستم عازم تبریز شدیم. بعد گفتم: «محسن جان! شما کلید را بگیر و ماشین را به خانه ببر. من با اسنپ به فرودگاه می‌روم.» در فرودگاه پرواز فوق‌العاده گذاشته ‌بودند و همۀ مسئولین حضور داشتند. وقتی هم رسیدم، یکی از بچه‌ها که با او هماهنگ کرده ‌بودم، به فرودگاه آمده‌ بود. ساعت هشت و نیم شب به ورزقان رسیدم. 
مه، خیلی غلیظ و سرعتمان خیلی کم بود. تحمل نداشتم که آن‌جا بمانم. با‌ هلال‌احمر و ارتش هماهنگ کردم. به ما ماشین دادند. حتی کاپشن هم به تنم نداشتم و با تیشرت رفته‌ بودم. یک کاپشن به من دادند و مدام می‌گفتند: «نرو! خطرناک است.» من گفتم: «پدرم آن‌جاست!» از هشت و نیم وارد جنگل شدیم. تا زانو در گِل بودیم. با امیر شفیعی و بیست سی نفر دیگر دره‌ای را که تقریباً چهل پنجاه متر بود، تا آخر رفتیم، اما خبری نبود. همراه بچه‌های سپاه و ارتش خیلی تلاش کردیم. خیلی‌ها هم به ‌صورت خودجوش آمده ‌بودند. هرچه هوا تاریک‌تر می‌شد، شرایط داشت فرق می‌کرد و امیدم داشت از دستم می‌رفت. شب! در آن جنگل! هوای سرد! می‌گفتند: «سقوط کرده.» مه بود و چیزی دیده نمی‌شد. از طرفی هم پدرم فشارخون و دیابت داشت و قرص مصرف می‌کرد. من نگران بودم که اگر قند خون و فشارش بالا برود، چه اتفاقی می‌افتد؟! از خانوادۀ شهدا اولین نفری بودم که به آن‌جا رسیدم و تا آخر هم آن‌جا بودم. شرایط خاص بود و من با محیط آن‌جا و بچه‌های هلال‌احمر، ارتش و سپاه آشنایی داشتم. 
تا این‌که حوالی ساعت چهار و خورده‌ای به من زنگ زدند که: «بالگرد رؤیت و شناسایی شده، به فلان آدرس بیا.» حدود نیم‌ساعت تا چهل دقیقه طول کشید که آن‌جا رسیدم. گروهی که با آن‌ها رفته ‌بودم، هرکدام به دلیلی نتوانستند بالا بیایند. من با ماشین بچه‌ها بالا رفتم. وقتی رسیدم، پیکرش را درون کاور گذاشتیم. پیکرش سالم بود، اما بقیۀ شهدا سوخته ‌بودند. خانوادۀ شهید مصطفوی چندین بار به گوشی آن شهید زنگ زده ‌بودند و پدرم جواب داده ‌بود. پدرم تقریباً ۵۰ متر آن‌طرف‌تر افتاده‌ بود. وقتی پدر را داخل آمبولانس گذاشتند، دوباره در آمبولانس را باز کردم تا یک‌ بار دیگر او را ببینم. بچه‌های هلال‌احمر جلوی مرا می‌گرفتند. اطرافیان می‌گفتند که وقتی بچه‌های هلال‌احمر جلوی تو را می‌گرفتند، با یکی از آن‌ها درگیر شدی و گفتی: «برو کنار، حوصله ندارم.» من دوباره کاور را باز کردم. چهرۀ آن لحظه‌اش هنوز به‌خوبی در خاطرم هست. 
لحظه‌ای که باید با اقتدار سپری می‌شد
پدرم را به وادی رحمت تبریز بردیم. سپس هماهنگ کردیم و پیکر را به تهران آوردیم و بعد به قم رفتیم. من در تمام این مراحل کنار پیکر پدرم بودم. دوباره پدر را به تهران آوردند و فرماندهان محترم ارتش و نیروی هوایی، هواپیما در اختیار ما گذاشتند تا پیکر را به تبریز بیاوریم. 
حتی زمانی‌‌که می‌خواستیم پیکر را در قبر بگذاریم، خیلی‌ها می‌خواستند که این کار را بکنند. اما من گفتم: «همه کنار بروید، فقط یک نفر این کار را انجام می‌دهد، آن هم منم.» پیکر سنگین بود. بچه‌ها می‌گویند: «ما گفتیم که وقتی می‌خواهد آن را پایین بگذارد، کمک می‌خواهد، ولی تو این کار را تنهائی انجام دادی.» و می‌گفتند: «ما انتظار داشتیم تو آن‌جا‌ گریه کنی!» اما من ‌گریه نکردم. با این‌که آن لحظه برایم خیلی سخت بود، ولی خیلی چیزها را داشتم در ذهنم حل می‌کردم، که نباید خود را بشکنم و حداقل این‌جا باید محکم باشم و شکر خدا همین‌طور بود. پیکر پدر را در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز، به خاک سپردیم. وصیت‌ کرده‌ بود: «اگر شهید شدم در گلزار شهدا خاک شوم، ولی فصل‌الخطاب نظر پدرم هست. هرچه او تصمیم بگیرد، همان است.» با تهران مکاتبه کردیم و آن‌ها از ما خواستند. خانوادۀ شهدا هم خیلی خواهش کردند که در گلزار شهدا خاک شود. پدرم کنار قبر مادرش برای خودش قبر خریده ‌بود و قرار بود آن‌جا خاکسپاری شود، ولی به خواست خانواده‌های شهدا و با اجازۀ پدربزرگم در گلزار شهدا به خاک سپرده‌ شد. 
نظر شهید سید حسن نصرالله در مورد پدرم
پدرم مثل حاج قاسم، آقای رئیسی، سید حسن نصرالله، که همه در 63 سالگی به شهادت رسیدند، در 63 سالگی شهید شد. شهید سید حسن نصرالله در مورد پدرم می‌گفت: «پیرامون رئیس‌جمهور شهید و وزیر خارجۀ شهید؛ آیت‌الله آل‌هاشم، آن‌چه که ما در موردش شنیده‌ایم و می‌دانیم که او یک روحانی مجاهد و یک انسان فقیه، مجتهد، عالم و مجاهد، در یک درجۀ بالا از اخلاق و تواضع بود و یک مسئولیت بزرگی در تبریز و آذربایجان داشت و باقی برادران نیز از مجاهدان و فداکاران بودند...»
ما سرباز آقا هستیم
من حرف پدرم را می‌زنم که چند بار در سخنرانی‌هایش گفته‌ بود: «ما فقط پیرو فرمایشات رهبری هستیم.» از کودکی به من یاد داده ‌بود که حتماً اطاعت از رهبر، ولی فقیه و نظام جمهوری اسلامی ایران را داشته ‌باشیم و این همیشه باید الگوی ما باشد. حالا هم ما سرباز حضرت آقا هستیم و هر دستوری که بدهند اطاعت می‌کنیم. 
اگر اکنون به عقب برگردم، دلم می‌خواهد بیشتر برایش وقت بگذارم. با این‌که روزهای زیادی (شاید 50 درصد مأموریت‌ها) را همراهش بودم. ۵۰ درصد عکس‌های پدرم در مأموریت‌ها، که هنوز هم در سایت‌ها هستند، من گرفتم. هر چند که اجازۀ ورود به کارهای اداری را نمی‌داد.
در حال حاضر کار هر روز و هر شبم این است که فیلم‌هایش را می‌بینم و خود را با آن‌ها آرام می‌کنم. اگر دوباره او را ببینم؛ فقط به او می‌گویم که خیلی دوستت دارم. 
اول از همه از رهبر انقلاب تشکر می‌کنم به‌خاطر لطف و محبت‌هایی که به ما داشتند و از آقای دکتر پزشکیان، ریاست محترم جمهور، به‌صورت ویژه تشکر می‌کنم که لطف کرد و زحمت کشید و در این چند وقت واقعاً همراه ما بود. در نخستین روز ریاست ‌جمهوری برای دیدار با خانوادۀ شهید آل‌هاشم به منزل تشریف آورد‌. از امیر موسوی فرماندۀ محترم ارتش، امیر واحدی فرماندۀ محترم نیروی زمینی، امیر صباحی‌فر فرمانده نیروی هوایی، از فرمانده محترم نیروی دریایی، فرماندۀ محترم سپاه پاسداران، سردار سلامی که خیلی محبت داشت و از سردار باقری و حاج‌ آقا حسنی ریاست محترم سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش تشکر می‌کنم. 
ان‌شاءالله من سومی هستم
پدرم در یک مستند می‌گوید: «در این سه سال یک ‌روز هم به مرخصی نرفتم. خدا را شاهد می‌گیرم که لحظه‌ای در اجرای این حکم کوتاهی نکرده‌ام. از اول طوری بودم که فقط به کار فکر می‌کردم و زیاد دنبال مسائل خودم نبودم. 
وقتی در ارتش بودم، بیشتر روحانیون را به مأموریت‌های خارج از کشور فرستادم، که باید یک روحانی می‌فرستادیم. اما خودم یک سفر خارجی ندارم. در زمان مسئولیت هم دیگران را می‌فرستادم و شخصاً رغبت به این کار نداشتم. خلاصه تا به ‌حال من یک ‌بار از بعثه و یا جای دیگر به مکه مشرف نشدم. هر بار به‌عنوان زائر رفتم. 
وی در ادامه آن مستند اظهار می‌دارد: «از دخترم سه نوه دارم که در تهران هستند و از پسرم نیز یک نوۀ پسر دارم که آن‌ها هم تهران هستند. یعنی دو فرزند دارم و از آن‌ها چهار نوه دارم. اگر برای مردم کاری هم از دستمان برنمی‌آید، آن‌ها را خوب راهنمایی کنیم و آن‌ها را بدرقه کنیم. روز سیزده ‌به ‌در سال گذشته را به پادگان سربازان یگان ویژۀ نیروی انتظامی رفتم و افطار را نیز همان‌جا ماندم، که آن‌ها هم روحیه پیدا کنند. آن‌ها چند ماه در خیابان مانده‌اند. تبریز دو تا امام جمعۀ شهید دارد؛ آیت‌الله قاضی طباطبایی و آیت‌الله مدنی، هر دو هم سید هستند. ان‌شاءالله که سومی هم به آن‌ها ملحق شود.»
ولایتمداری به معنای واقعی

پدربزرگم از زمان گذشته امام جمعۀ موقت تبریز بوده و اصلاً ربطی به حضور من ندارد. وقتی بنا شد که به فرمان مقام معظم رهبری به تبریز و آذربایجان برویم، خدمت حضرت آقا رسیدیم، سه نفر بودیم؛ من و آقای محمدی گلپایگانی و جناب آقای تقوی. فکر می‌کنم آقای محمدی گلپایگانی به عرض حضرت آقا رساند که: «حضرت آقا! مستحضرید که پدر فلانی امام جمعۀ موقت هستند.» آقا فرمودند: «بله، شما کاری نداشته‌ باشید، خودشان کنار می‌آیند.» بعد از آن من خدمت پدر رفتم و عرض کردم که در محضر آقا چنین مسئله‌ای مطرح شد و آقا چنین فرمودند. وی نکته‌ای فرمود که من واقعاً متحول شدم و فهمیدم که ولایتمداری یعنی چه؟! عرض کردم اگر شما معذب هستید، می‌توانید اقامه نکنید و یا هر طور که راحت هستید. فرمود: «تا دیروز شما فرزند من بودید، اما از دیروز که حکم آقا را گرفتید، هم فرزند من هستید و هم پدر من، شما باید تصمیم بگیرید که من به‌عنوان خطیب نماز جمعه شرکت بکنم یا خیر.»

|| سید محمد مشکوهًْ الممالک
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi