۱۵۰ رزمندهای که همزمان در سومار شهید شدند+عکس
فاش نیوز - ۱۵ مهر ماه ۱۳۶۱ بود که هواپیماهای بعث عراق منطقه مرزی سومار را بمباران کردند.
حمید داوودآبادی درباره آن روز میگوید: ۱۰ چادر پر از نیرو بود که در آن بمباران ۱۵۰ رزمنده ارباً اربا شدند.

خبرگزاری فارس؛ عملیات مسلمبن عقیل در منطقه سومار یکی از عملیاتهای مهم دوران دفاع مقدس است که به مدت ۷ روز و در دو مرحله انجام شد؛ رزمندگان توانستند ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران آزاد و حدود ۳۰ کیلومتر مربع از خاک عراق را تصرف کنند. نیروهای خودی ضمن تأمین دشت سومار روی ارتفاعات، مستقر و بر تنگههای مرزی مسلط شدند.با توجه به اهمیت نظامی و سیاسی این عملیات صدام حسین، با حضور در یکی از قرارگاههای عملیاتی ارتش عراق در این منطقه خطاب به فرماندهان عملیاتی گفت: آبرو و حیثیت عراق به خطر افتاده است. شما به هر نحوی که است باید ارتفاعات و مواضع از دست رفته را به دست آورید. بنابراین در ششمین روز از این عملیات، بعثیها حمله سنگینی به چادر رزمندگان کردند که علاوه بر دهها مجروح، ۱۵۰ رزمنده قطعهقطعه شدند.

حمید داوودآبادی در خاطرات خود در کتاب دیدم که جانم میرود اینگونه روایت کرده است:عصر پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۶۱ از جاده آسفالته سومار و رودخانه کنار آن گذشتیم. یکی از نیروها دم میداد و بقیه در جوابش میخواندند. دسته جلویی میخواندند: کربوبلا مدرسه عشق و شهادت؛حماسه خون شهیدان، استقامت؛ بگو تو با الله؛ پیام ثارالله؛ که من به دیدار خدا میروم؛ به جمع پاک شهدا میروم...چادرهای گردان سلمان، در کنار چادرهای تیپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطهای بسیار باز قرار داشتند. حدود ۱۰ چادر پر از نفرات، کنار هم بهچشم میخوردند. فرمانده بلندگوی دستی قرمزی بهدست گرفت و تا گفت: بسم الله الرحمن ... ناگهان صدای سه انفجار شدید، همهمان را میان زمین و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهیبی ندیده بودم. بدجوری ترسیدم. مانده بودم چه شده!در صورتم سوزشی عجیب احساس کردم. گوشهایم درد شدیدی داشتند و مدام زنگ میزدند. خواستم دستم را روی گوشم بگذارم که متوجه شدم چیزِ خیسی کف دستم است. کمی که گرد و خاک و دود کنار رفت، باوحشت دیدم مغز یکی از بچهها روی دستم پاشیده. چادرها در آتش میسوختند. نالۀ مجروحان، از هرطرف بهگوش میرسید. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپای وجودم را گرفت. بسیاری از آنهایی که تا لحظاتی قبل اطرافم نشسته بودند، به شدیدترین وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمین پراکنده بودند.

هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آنهایی که در چادرها سینهزنی میکردند، در آتش میسوختند و فقط فریاد و ضجهشان بهگوش میرسید. مهمات داخل چادرها که قرار بود برای حملۀ آن شب استفاده شود، منفجر میشد و به کسی اجازۀ نزدیک شدن نمیداد. همه جا پر بود از خون و تکههای بدن. ناگهان از جمع شهدا یکنفر برخاست و به طرفمان آمد. قد بلندی داشت و زیرپیراهن سفیدش، از خون سرخ بود. هردو دستش از کتف قطع شده و رگ و پیهایش آویزان و خونریزان بود. جلو رفتم تا کمکش کنم. با حرکاتش سعی کرد خود را از دستم برباید. با لهجۀ غلیظ آذری، با پرخاش و عصبانیت گفت: من که چیزیم نیست؛ برید سراغ اونایی که اون جلو هستند. او با چشم، اشاره به چادرها کرد و با طمأنینه بهطرف آمبولانس رفت. یکی از بچهها در را برایش باز کرد و او با خونسردی سوار شد؛ بی آنکه ذرهای درد در چهره و صدایش پیدا باشد. آن روز، بیش از ۱۵۰ نفر از بچه ها ارباً اربا شدند.این عکسها توسط علی فریدونی به ثبت رسیده است.