یکشنبه 20 مهر 1404 , 09:38




گفت و گو با رزمندهای که وسط ترخیص اسیر شد (قسمت اول)
اسیری با چشمهای دردسرساز!
ما به صورت خانوادگی زیر چشم و روی چشممان را اگر دقت کنید، یک قاب سیاهی هست مثل مهران مدیری. از مادرمان به ارث بردهایم. بالای چشم و زیر چشممان سیاه است. این برای ما شده بود یک چالش؛ شده بود یک معضلی...
فاش نیوز -«رمضان ملکی»، اسیر جنگی دوران دفاع مقدس، از آن بچههای جنوب شهریِ بامرامی است که، روحیهی «مشتیگری»اش همان ابتدا توجهت را جلب میکند. از آنهایی که فقر را در دوران کودکی و در محلهی «میدان غار» تهران، با پوست و گوشتش لمس کرده. وقتی از دوران نوجوانیاش میگفت، از حالات سر و صورت و زبانِ بدنش میشد فهمید، یادآوری برخی خاطرات تلخ، آزارش میدهد لذا، برخی جاها با جملهی «حالا اینجا نمیخوام بازش کنم»، عبور میکرد. «رمضان ملکی» در روزهای آخر خدمت سربازی وقتی درگیر کارهای ترخیص بود، خیلی ناگهانی اسیر میشود. میگوید وقتی قیچی شدند اسلحه را برداشت تا به دل دشمن بزند چون تحمل اسارت را نداشت منتهی، به خاطر اصرار و التماس و گریههای هم خدمتیهایش مجبور به تسلیم میشود. در این قسمت از گفت و گوی «فاش نیوز»، او از یک «اَبَر چالش» خنده دار اما دردناک! برایمان گفت. چالشی که «سیاهی دور چشمانش» برایش درست کرده و چه بسا به اندازه سختیهای دوران اسارت، آزارش داده بود!
یک معرفی اجمالی برای خوانندکان «فاش نیوز» میفرمائید؟ بچه کجا هستید؟ قبل از جنگ چه میکردید، سرباز بودید، بسیجی بودید و...؟
- من متولد سال ۱۳۴۲ هستم. در یک خانوادهی پر جمعیت به دنیا آمدم. ۶ خواهر و ۵ برادریم. بچهی «میدان غار» هستم که الان به «میدان هرندی» معروف است و بین راه آهن و شوش قرار دارد؛ همان «گود حاجی ماشالله». شاید چیزی بین ۳۰ تا ۳۵ پله میخورد از خیابان که برسی به محل و بروی به کوچه. آنجا بزرگ شدهام. سال ۵۹ آنجا را خراب کردند و ما آمدیم خزانه بخارایی. دبیرستان «دکتر عمید» درس خواندم و دیپلم خود را هم از همانجا گرفتم. عضو بسیج بودم و از طریق دبیرستان بدون اجازه پدر و مادر یواشکی فرار کردم رفتم جنگ. خلاصه یک مدت کوتاهی اعزام شدم به جبهه که نمیخواهم در این باره مانور بدهم. بعداز مدتی برگشتم. یکسری مشکلات خانوادگی برایمان پیش آمده بود. پدرم چون سال ۵۹ از داربست افتاد پایین، برای همیشه خانه نشین شد.
از آنجایی که خانواده پرجمعیتی بودیم، مجبور بودم که کار کنم. برادرهای دیگرم هم کار میکردند... آنها کمی نسبت من متفاوت بودند. خب مسئولیتپذیری در خانواده کمی متفاوت است دیگر. یکی بیشتر مسئولیت پذیر است یکی کمتر. بعد از این که دیپلم گرفتم، یک سالی صبرکردم. بعد خواستم بروم جبهه. آن موقع میگفتند، کسانی که از طریق بسیج نرفتهاند، میتوانند مقداری کسری خدمت بگیرند. دیگر حالا کاری به آنها ندارم و وارد جزئیات نمیشوم.
من روحیاتم خیلی بسیجی بود. آن موقع کسانی که میخواستند بروند خدمت، معمولا میرفتند سپاه که مراحل خیلی سختی داشت. چند نفر از بچهها که خیلای ناب بودند در بسیج که بودیم میگفتند، چرا بچههای شسته و رفته و بچههایی که از نظر اعتقادی، به قول معروف، نور بالا میزنند، همه میخواهید بروید سپاه؟ چرا ارتش نمیروید؟ شاید به روحیات شما نخورد ولی، اگر شا نروید، نه این که شما بروید آنجا را اصلاح کنید - فقط فراری نباشید از جایی که فکر میکنید یک ذره دستانداز دارد. آنجاها هم بروید. همه سعی نکنید بروید سپاه. بله جایی که، به قول معروف، خیابانی که آسفالت باشد، شما تختگاز میتوانید بروید و به مقصد برسید. ولی اگر هم خاکی بود، نه اینکه به مقصد نرسید ولی، کمی سخت است دست اندازها و عرضم به حضور شما آن بالا و پایین ها، شاید یک خورده شما را اذیت کند، بالا پایین کند ولی میرسید اگر واقعا در مرحله رفتن باشید.
چالش عجیب آقای ملکی
- این توصیهها باعث شده بود که ما برویم ارتش. من الان حدود ۱۰ قسمتِ فکر میکنم ۴۰ دقیقهای ضبط کردهام که در آن از تولدم تا آزادی از اسارت حرف زدهام. من در زندگی خیلی چالشها داشتم. حالا چالشهای بعد از اسارت بماند. ولی شدیدترین چالش من برای زمانی بود که میخواستم بروم ارتش. یعنی برای ۲۹ فروردین سال ۶۵. خیلی چالش برای من ایجاد شد. به دلایل مختلف. اولین چالش این بود که من تا رسیدم آنجا، اولین سوالی که میپرسیدند این بود که بچه کجایی؟ من میگفتم بچه تهران هستم.
نمیدانم چه مسئلهای بود که برخیها نسبت به بچههای تهران گارد داشتند. عرضم به حضور شما که، همهی ما به صورت خانوادگی زیر چشم و روی چشممان را اگر دقت کنید، یک قاب سیاهی هست مثل مهران مدیری. از مادرمان به ارث بردهایم. بالای چشم و زیر چشممان سیاه است. این برای ما شده بود یک چالش؛ شده بود یک معضلی در ارتش که، با توجه به این که بچه تهران هستم و زیرچشمهایم هم سیاه است، یک مسئله خیلی بغرنجی شده بود که چند تا درجهدار به من گیر داده بودند. پنجشنبه به پنج شنبه که می شد، معمولا مرخصی میدادند. سر صف بقیه میرفتند برگه مرخصیشان را میگرفتند ولی برگهی مرخصی مرا پاره میکردند(نیشخند). اصلا خودم هم نمیدانستم برای چه؟
خودشان چیزی نمیگفتند که موضوع چیست؟
- ببینید! وقتی من میگویم، بچهی شمال، بچهی آذری، اصلا هیچ گاردی به هیچ شهرستانی ندارمها، اصلا ندارم. یک درجه داری بود کُرد بود. خیلی مرد بود ولی روز اول آمد به من گفت که: «ببین! حواست را جمع کن. اینجا اگر بخواهی بنگ و حشیش و از این چیزها بکشی، با من طرفیها. من به خوردت میدهمها... آن سیگار را میدهم بخوریا!» من همینطور مات و مبهوت ماندم. گروهان ما گروهان بچههای دیپلم بودند. آن موقع دهه شصت بچههای دیپلم خیلی باسواد بودند. مثل الان نبود که دکترایش هم بیارزش باشد. واقعا برای خودش، ارج و قُربی داشت. برای خاطر همین فرمانده گروهانمان هم خیلی از ما توقع داشت و میگفت رفتار و کردار شما باید برای گروهان بغلی نمونه باشد. چون شما دیپلم هستید. آنها وقتی میآیند، گچ را دست راست وزغال را دست چپشان میگذارند چون، دست چپ و راستشان را نمیشناسند. توقع از شما زیاد است. این چگونگی ورود من به ارتش بود.
آقای ملکی! من دو تا سوال از شما بپرسم درباره صحبتهایی که کردید. پدر شما چه کاره بود؟
- بنا بود.
بنا بود و از بلندی افتاد و ...!
-از داربست افتاد و آن موقع متاسفانه مساله «بیمه» وجود نداشت. من برای اینکه خیلی از موضوع خارج نشوم، خیلی گذرا از این مسئله رد شدم.
من اینجا با بچههای رزمنده و اسیر زیادی گفت و گو کردهام. باور کنید، حتی یک مورد نبوده که این بچهها از جنوب شهر و از بچههای پایین نباشند. برای همین، این برای من به شخصه، یک مسئله بوده است. و اینجا میبینم شما هم همینطور هستید.
- بله کاملا درست است.
خب شما وقتی اولین بار رفتید جنگ، چند سالتان بود؟
- سال ۶۲ بود. من آخر سال ۴۲ به دنیا آمدهام. تقریبا ۱۹ سالم بود. سال آخر دبیرستان بودیم. بعد... داشتم میگفتم. اولین چالش من این بود که من بچه تهران بودم و دور چشمهایم سیاه بود. ما هم به اصطلاح خودمان آمده بودیم که در ارتش اثر گذار باشیم. بعد دیدیم که ای داد بیدار با این وضع ما چگونه می توانیم اثرگذار هم باشیم. اصلا آیا میتوانیم این دوره را تمام کنیم...؟! بعد بدون این که اصلا چیزی از ما دیده باشند یا اتفاقی افتاده باشد، شاید اینها نسبت به نیروهای قبلی گارد داشتند، میخواستند همه را سر ما خالی کنند. آنجا یکی دو تا گروهان دیگر هم بود. یک گروهبان دومی بود. یک نفر هم بچه کردستان و استوار دوم بود. این دو تا روی ما حساس بودند.
شما سرباز وظیفه بودید؟
- من بهعنوان سرباز رفته بودم جبهه. زمان دبیرستان به عنوان بسیحی رفته بودم. بعد که دیپلم گرفتم سرباز شدم و رفتم. با یکی دو سال تاخیر آن هم به خاطر این که، شرایط زندگی خانوادگیمان فوقالعاده مشکل بود. دو سه تا خواهر دم بخت داشتیم... مسئله و مشکل اصلی ما مالی بود. میتوانم بگویم که حتی ما، مسئله معاش روزمرگیمان هم دچار اختلال بود. در خزانه فلکهی چهارم زندگی میکردیم. کوچه جعفری مینشستیم. دو تا سه تا خواهر دم بخت داشتیم. خواستگار زیاد میآمد. پنج تا برادر بودیم یکی از من کوچکتر و سه تا از من بزرگتر بودند. یکی از آنها ازدواج کرده بود. یکی هم کمک میکرد ولی زورش نمیرسید. یکی هم رها کرده بود.
شما خودتان در آن ایام سر کار میرفتید؟ در دوران بچگی مثلا؟
- بله من از دوران بچگی کار میکردم. کارهای مختلف میکردم. یکی از کارهایی که کردم، یادم میآید که قدیمها بخصوص زمان شاه، سه ماه تعطیلی ۹۹ درصد بچهها میرفتند سر کار. اصلا سه ماه تعطیلی وجود نداشت. حالا همین که، هم یک فنی یاد بگیرند هم این که دنبال یللی تللی نروند. بچهها از کوچکی باید میرفتند سر کار تا کاری یاد بگیرند. حقوقی هم نمیدادند ولی شاید، همان مقدار کمش هم میتوانست کمکی باشد. من پنج شش سال سیم بافی کار کردم. شما الان یک تکه سیم برق به من بدهید میتوانم برایتان یک آتشگردان درست کنم. الان بیشتر برای قلیان استفاده میشود ولی آن ایام بیشتر برای کُرسی استفاده میشد این آتش گردان. الان یک تکه سیم برق به من بدهید، یک آتشگردان به شما بدهم. پرسکاری هم کار کردهام. کارهای مختلفی انجام دادهام.
بسیار خب. شما رفتید سربازی، دچار آن چالش خاص شدید و ... از جنگ و جبهه و نحوه اسارتتان هم برایمان حرف بزنید. شما دانش آموز بودید، قبل از آن هم مشکلات اقتصادی جدی داشتید. یک مدتی بهعنوان بسیجی به جبهه رفتید و وقتی برگشتید، بهعنوان سرباز وظیفه ارتش به جبهه اعزام شدید.
-بسیج بودیم. شبها میرفتیم پُست میدادیم. نمیدانم یادتان بیاید. سال ۶۰ طوری بود که ما میآمدیم بسیج ساعت هشت نه شب میآمدیم طوری بود که حتی برای گرم کردن خودمان از علاءالدین استفاده میکردیم و باید نفت را از خانه خودمان میآوردیم. از ساعت ۱۲شب به بعد یکی از بچهها اسلحه میگرفت یکی چراغ قوه. ماشین که میآمد یکی یکی نگه میداشتیم. یک نفر که اسلحه داشت در تاریکی میایستاد یک نفر که چراغ قوه داشت وسط خیابان میایستاد و ماشینهای مشکوک را نگه میداشت و یک بررسی میکرد. صندوق عقب را یک بررسی میکرد. یک دید و بازدیدی بود آن موقع چون مسئله ترور و اخلال منافقین زیاد بود. کارهای بسیج بیشتر این بود و اعزام بچهها به جبههها. لذا ما فعالیت داشتیم و یکی از علتهای این قضیهی جنگ رفتن من همان پایگاه بسیج بود. پایگاه ما هم فلکه چهارم خزانه، مسجد امام جواد (ع) بود البته اگراشتباه نکنم. یعنی درست یک کوچه از فلکه چهارم بالاتر. آنجا ما میرفتیم بسیج که خود این مسجد، زیرمجموعهی مسجد فاطمیه فلکه اول بود.
وقتی خواستید به جبهه بروید، در خانه مخالفتی نشد؟
- چرا شد. من زمانی که از مدرسه رفتم چون خانواده من زیاد میانهی خوبی با جبهه و جنگ نداشتند، مادرم بیشتر به خاطر... ببینید! برادر خانم من که پسر خالهام باشد، در عملیات آزادی خرمشهر در سال ۶۱ مفقودالاثر شد. او برادر خانم من هم هست. این مفقودالاثری، یک رعب و وحشتی دردل مادر من انداخته بود. خیلی میترسید. اتفاقا این برادر خانوم من در فامیل، یکی از دوستان صمیمی من بود. ما خیلی به هم نزدیک بودیم. هم سن و سال هم بودیم. بعد مادر من میدانست که من به جبهه خواهم رفت. این اتفاق که آن موقع برای پسر خالهام افتاده بود، باعث شده بود مادرم همیشه نگران باشد. طوری که وقتی میخواستم بروم مدرسه میگفت، تو شرایط و وضعیت ما را ببین که چگونه است، حواست را جمع کن و... کاری ندارم. حالا ما رفتیم و یک مسائلی پیش آمد که دوست ندارم وارد این قضیه بشوم. ولی این مسئله آموزشی دیدنم، یک رابطهی مستقیم با خود جبهه داشت که به خاطر این من روی آن مانور دادم و صحبت کردم.
ما آنجا در آموزشی که بودیم، آمدند اعلام کردند که «چه کسانی میخواهند به انجمن اسلامی بروند؟» من دست بلند کردم. دوست داشتم دیگر. رفتم آنجا ولی زیاد استقبال خوبی از من نشد. به من گفتند شما به بچهها نماز یاد بدهید. ما هم میآمدیم در آموزشگاه صحبت میکردیم و... اتفاقا آموزشی ما خورده بود به ماه رمضان. بعد در آسایشگاه تنها کسی که روزه میگرفت من بودم. مطلقا کسی روزه نمیگرفت. زمانی که اینها میخواستند آموزش بدهند، بچهها را مینشاندند و آموزشهای شی میم ر(شیمیایی)، آموزش باز و بسته کردن اسلحه ژ - سه و یکسری کارهای آموزشی و رژه و اینها میدادند. عمدتا هم بچهها را در آفتاب مینشاندند. همهی بچهها هم این آموزشها را بلد شده بودند و میدانستند؛ با یکسری از بچهها هم رفیق شده بودیم. و ما چون در حد نماز و خواندن حمد و سوره آموزش میدادیم. با بچهها آشنایی نسبی داشتیم. زمانی که آنجا مینشستم تاآموزش را گوش کنم، سه گروهبان داشتیم. فرماندهی ما ستوانیار بود. الان بعد از استواری یک ستاره میدهند؛ قبلا یک آجر میدادند. میگفتند ستوانیار. از این علامت میفهمیدند که او از درجهداری آمده است. ستوان نبود ستوانیار بود؛ مثل استادیار که میگویند. از این گاردیهای قدیم بود. پیر مرد بود خیلی هم منظبط و منظم بود و پرستیژ داشت.
این دو سه تا درجهدار از من خوششان نمیآمد دیگر. قبل از آموزش میگفتند، چه کسانی روزهاند. نصف بچهها دستشان را بلند میکردند. موقع بدو بایست یا اگر آفتاب بود به اینها میگفتند شما بروید آنجا در سایه بنشینید. من دستم را بلند نمیکردم. بچه ها میدانستند که من روزهام چون وقتی ناهار میدادند من ناهار نمیگرفتم چون خراب میشد دیگر. فقط غروب ناهارم را میگرفتم که مثلا برای شام بخواهم بخورم. بچهها مرتب به من میزدند و میگفتند: «توام دستهایت را بلند کن دیگر». من هم میگفتم اگر بلند کنم، آنها که باور نمیکنند و برخورد چکشی میکنند و بیشتر ضایع میکنند و با شخصیتم بازی میکنند. اینها اصلا از روز اول علیه من گارد گرفته بودند. حتی یکی ازاینها روز اول برگشته بود و گفته بود که تجدید دورهات میکنم و نمیگذارم بروی! حالا چرا، اصلا نمیدانم. خودم دنبال این بودم که بدانم «آخر چرا؟». در هر صورت، اصرار بیش از حد بچهها که، «بابا یک بار هم تودستت را بلند کن و بگو روزهام. خدا وکیلی در این جمع فقط تو روزه ای....»
یعنی اگر میگفتی روزه ای باورشان نمیشد؟ میگفتند تو خلافکاری و...؟
- گفتم که از روز اول که من آمدم برخوردی با من کردند که اصلا خودم احساس کردم که شاید این طورکه میگویند هستم و خودم خبر ندارم. نمیدانم شاید من گیجم. بعد با اصرار اینها یک هفته بعد وقتی گفتند آنهایی که روزهاند دستشان را بلند کنند، من به صورت نصفه نیمه دستم را بلند کردم؛ چشمش به من افتاد با یک حالت مسخره کردن گفت» «تو روزه ای؟!! تو؟!» بعد به بچه ها گفتم دیدی! دیگر چیزی نگفتم. حالا به من گفتند بدو بشین پاشو کاری نداریم. من خیلی صبوری کردم. روز آخر که آموزشی ما تمام شد، این درجه داره که استوار دوم بود آمد من را بغل کرد و گفت: «خیلی مردی. خیلی مردی من را ببخش.» حالا در این دو سه ماه من را زیر نظر داشت یا از بچه ها چیزی شنیده بود نمیدانم. بالاخره از ما خطایی ندیده بود. و مهمترین مسئلهای که ما داشتیم، مهمترین چالش این بود که پنجشنبه به پنجشنبه حتی بچههای شهرستان که جا نداشتند میآمدند و مرخصی میگرفتند و میرفتند. مثلا در شهر دوری میزدند و چون جای خواب نداشتند، همان شب را دوباره بر میگشتند. یا جمعه اگر میرفتند، چون مرخصی تا جمعه بعد از ظهر بود، دوباره می رفتند و شب بر میگشتند. حالا شما حساب کن من بچه تهران بودم و در پادگان می ماندم چون برگهی مرخصی مرا سر صف پاره میکرد. پاره میکرد و میگفت نمی گذارم بروی!
یکبار مادرم زنگ زده بود که، پس چرا مرخصی نمیآیی؟ آنجا تلفنی قرار داست که با دو ریالی زنگ میزدیم. من یکی دوبار به خانه زنگ زدم و گفتم نمیتوانم بیایم؛اگر میشود شما بیایید. دو سه هفته بود که ما آمده بودیم خدمت. مادرم دلتنگی میکرد. جمعه بعد از ظهر مادرم آمده بود دژبانی و گفته بود: «آمدهام بچهام را ملاقات کنم.» دژبان گفته بود: «در آموزشی که، کسی ملاقات نمیآید. بچههای شهرستان در پادگان نمیمانند اگر هم می خواهی ملاقات کنی برو شب بیا.» مادر گفته بود: «بچه من شهرستانی نیست؛ بچه تهران است.» مادرم این ماجرا را برایم تعریف میکرد. با یکی از خواهرهایم آمده بود. دژبان به مادرگفته بود: «برو ببین پسرت کجا رفته است! شما آمدی اینجا؟! مگر می شود بچه تهران باشد و پنج شنبه جمعه اینجا بماند؟! اصلا جور در نمیآید. سیاهتان کرده است. به دروغ گفته من اینجا هستم.» مادرم آنقدر روی من شناخت داشت که در جواب گفته بود: «بچه من در پادگان است و هیج جا نیست.»بعد دژبان گفته بود: «حاج خانم! اگر بچه شما در پادگان بود من اسمم را عوض میکنم. بچه تهران باشی و پنج شنبه جمعه اینجا باشی؟!» وقتی من آمدم، مادرم رفت به دژبانی گفت: «این پسر من است.» دژبان دستهایش را به نشانه تسلیم بلند کرده و گفته بود: «حاج خانم ببخشید!»
آموزشی ما وقتی که تمام شد آن استواردوم آمد من را بغل کرد بوسید و گفت مرا ببخشید. یک جمله به او گفتم. گفتم: «سه ماه من را در برزخ نگه داشتی. سه ماه. ببین! با یک جمله چطور تو را ببخشم. سه ماه عذاب روحی به من دادی.»
|| مصاحبه کننده: جعفر بلوری

















