شنبه 26 مهر 1404 , 11:15




خاطرهای از برادر شهید، سیدصابر اوجاقی ودیق
مقدمه گذشتن از جان
سه ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم مرند. آدرس حوزه علمیه را پرسیدم و خودم را به آنجا رساندم. وقتی سراغ سیدصابر را گرفتم، حجرهای را نشانم دادند. او را که دیدم، صدایش کردم. جلدی آمد بیرون ...
فاش نیوز - میراسلام، برادر شهید سیدصابر اوجاقی ودیق میگفت: «برادرم قبل از اینکه عازم میدانهای نبرد شود، در حوزه علمیۀ شهرستان مرند درس طلبگی میخواند. ما ساکن روستای ودیق شهرستان جلفا بودیم. آن موقع روستای ما برق و تلفن و راه ارتباطی ماشینرو با شهر نداشت. برای رفتن به شهر باید مسافتی را پیاده طی میکردیم، سوار مینیبوس روستای همجوار میشدیم تا خودمان را به شهر برسانیم.

اوایل پائیز سال 1364 بود. چند صباحی بود که از سیدصابر خبری نداشتیم. روزی مادرم گفت یک گونی گردو و برگه زردآلوها را برای سیدصابر ببرم. فردایش صبح زود گونی را برداشتم و پیاده راه افتادم تا از مینی بوس مرند جا نمانم. بعد از سه ربع پیادهروی، رسیدم ایستگاه مینیبوس. دقایقی بعد، مینیبوس رسید و سوار شدم.
سه ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم مرند. آدرس حوزه علمیه را پرسیدم و خودم را به آنجا رساندم. وقتی سراغ سیدصابر را گرفتم، حجرهای را نشانم دادند. او را که دیدم، صدایش کردم. جلدی آمد بیرون حجره. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. سیدصابر به داخل حجره دعوت و به یک لیوان چایی میهمانم کرد.
گونی گردو و برگه زرآلوها را به او دادم و گفتم مادرمان فرستاده. خیلی تشکر کرد. بعد طناب آن را باز کرد و گونی را گذاشت دم درب حجره!
آن روز مهمان سیدصابر بودم. دوستان طلبه او وقتی از کنار حجره رد میشدند، سیدصابر تعارف میکرد و هر کدام مشتی گردو و برگه زرآلود برمیداشتند. با خود میگفتم، من اینها را با اینهمه زحمت برای تو آوردم یا برای بقیه؟! صبح روز بعد که بر میگشتم، گونی خالی شده بود!
هفت ماه بعد وقتی در مراسم ختم برادر شهیدم، روحانی مجلس، آیۀ «اِنَّ الَذینَ آمَنوا وَ هاجَروا وَ جاهَدوا فی سَبیلِاللهِ بِاَموالِهِم وَ اَنفُسِهِم اَعظَمُ دَرَجَهً عِندَاللهِ وَ اُولئِکَ هُمُالفائِزُون» را توضیح میداد، تازه فهمیدم که مقدمه گذشتن از جان، گذشتن از مال است؛ و سیدصابر چه زیبا این مراحل را طی کرد و شد عزیز خدا...»!
|| سیدجعفر حسینی ودیق(خادم الشهداء)

















