سه شنبه 29 مهر 1404 , 14:24




بهیاد سردار شهید، علیرضا ابراهیمی رودسر
سه خاطره با یک شهید؛ تصادف با قایق برادران عراقی!
کوتاه آمدن من هم تالیفاسدهای زیادی داشت؛ اساسا مدیریت مرا مختل میکرد. شهید ابراهیمی دو - سه روزی حضور نداشت. ظاهرا به اهواز رفته بود. دستدست کردم تا ایشان بیاید، ببینم چه میشود. آمد؛ چه آمدنی ....

فاش نیوز - زمستان ۶۳ در خط چنگوله(مهران)، روزی میخواستم از مقرگردان به گروهان دو یا جای دیگری بروم. هوا سرد شده بود اما نمیدانم چرا پوشاک من مناسب نبود. اورکتی در کناره سقف چادر آویزان شده بود. قبلا آن را تن علیرضا دیده بودم و میدانستم متعلق به ایشان است. منتظر شدم تا بیاید و اجازه بگیرم. وقتی آمد، رویم نمیشد به صورت تقاضا آن را طرح کنم و گفتم من میخواهم این اورکت را بپوشم و بیرون بروم. واکنش ایشان طوری بود که بعد از چهل سال فراموشم نشده است. «حتما این کار را بکن».

من با ایشان در آن مقطع آنقدر صمیمی نبودم که بتوانم نیازم را بیان کنم. از طرفی سرما اجازه نمیداد که بدون اورکت بیرون بروم؛ اما صمیمیت در جبهه باعث میشد که راحت خواستهام را ابراز کنم. احتمال میدادم که ایشان تقاضای مرا بپذیرد یا لباس مناسب دیگری را برایم تهیه کند. اما او با این پاسخ قاطع، بزرگی روح خود را نشان داد و عزت و حرمت مرا هم بخوبی نزد چند نفر دیگر(معاون گد، پیک، مسئول تسلیحات و...) در چادر فرماندهی گردان حفظ کرد.
خاطرهای حاوی یک درس مدیریتی مهم
همانطور که عرض شد من در اوائل سال ۶۴ فرمانده گروهان دو بودم و شهید ابراهیمی فرمانده گردان و شهید منصور کلبادی، جانشین گد(گردان دریایی) بودند.
بنابه گفته فرماندهان وقت، محور چنگوله در جنوب به منظور انجام یک عملیات ایذایی و فریب در حاشیه عملیات اصلی، توسط لشکر ۲۵، از لشکر(تیپ) ایلام تحویل گرفته شد. اما بعد از عملیات خیبر، لشکر ایلام بخاطر آنکه نیروی انسانی کافی نداشت، از تحویل گرفتن مجدد آن عذر آورد. از شما چهپنهان که در تامین، تدارک و لجستیک خطوط نیز ناتوان بود(یک شاهد همان کمبود اورکت در خاطره قبلی است). به هرحال نیروی انسانی کم بود و تدارک همین نیروی کم نیز با دشواریهای زیاد روبرو بود.
گردان امام حسین شاید حدود ۸کیلومتر ناهمگون را پدافند میکرد(هر گروهان حدود دو کیلومتر). فاصله دستهها از یکدیگر بقدری زیاد بود که برای بازدید از دسته یک، باید سایت گردان را دور میزدی تا به دستهات برسی!
مقر گروهان در وسط خط پدافندی مزبور، در کنار یکی از دستهها(دسته دو) قرار داشت. این دسته کلا ۱۴نیرو داشت(به جای حداقل ۲۰نفر) که ۳نفر آنها بهطور دوهای به مرخصی استحقاقی میرفتند و با ۱۱نفر، حدود ۵۰۰ متر خط، نگهداری میشد. در این میان یکی از نیروهای «سرباز - امریه» نافرمانیهایی داشت که تذکرات کارساز نبود. من ناچار شدم او را به دسته یک(با شرایط پیشگفته که با دسته دو فاصله زیادی داشت) بفرستم که لااقل از گروهان دور باشد. اما این موضوع باعث سوء تفاهم یک بسیجی بالای سی سال که روی دوتن از همشهریان نوجوان خود هم نفوذ زیادی داشت شد(این سه بسیجی با هم از شهرستان خود به جبهه اعزام شده بودند). او به من اعتراض کرد که شما نباید آن سرباز را به دسته یک تبعید میکردید. هر چه توضیح میدادم که این آدم موجب اختلال کار گروهان است(حتی الان و از حدود ۱۰سال قبل گمان بردم که جاسوس دشمن بوده باشد)، نمیپذیرفت که نمیپذیرفت. بهقول سعدی علیهالرحمه، «دمگرم من در آهن سرد او اثر نمیکرد».
این بسیجی که آدم معتقد و متعصب - و به نظر من - سادهای هم بود، به گردان اعتراض کرد که فرمانده گروهان(خسرو قبادی) بر اساس هوای نفس خود عمل میکند! یا آن فرد سرباز(امریه) را به دسته ما برگردانید، یا ما سه نفر تسویه میکنیم و از جبهه میرویم!
واقعا شرایط سختی شده بود. دسته ۱۴نفره تبدیل به ۱۱نفر میشد؛ که سه نفر هم بهطور ادواری به مرخصی میرفتند؛ یعنی ۸نفر باید حدود ۵۰۰متر را شبانه روز حفظ میکردند!
تهدید جدی بود. شهید منصور کلبادینژاد(روحش شاد) مرا خواست و گفت شما کوتاه بیا. ما نیرو نداریم. این سه نفر هم که بخواهند بروند مصیبت داریم!
کوتاه آمدن من هم تالیفاسدهای زیادی داشت؛ اساسا مدیریت مرا مختل میکرد. شهید ابراهیمی دو - سه روزی حضور نداشت. ظاهرا به اهواز رفته بود. دستدست کردم تا ایشان بیاید، ببینم چه میشود. آمد؛ چه آمدنی!
وقتی ماجرا را شنید، با شدت و قدرت از من حمایت کرد و در مقابل تهدید آن سه نفر گفت: تسویهشان را بفرستید تا بروند. ما بسیجی که در کار فرماندهی بیجا دخالت کند و تهدید کند نمیخواهیم! آن سه نفر تسویه کردند و رفتند و من با قدرت به کارم ادامه دادم. و آن شرایط سخت را با پایداری گذراندیم.
دوستان عزیز، قاطعیت در مدیریت و ایستادگی برای امری بحق و شجاعت و حمایت از مدیر زیر دستی که درست تشخیص داده و عمل کرده بود را در آن شرایط بسیار سخت ببینید. تفاوت او البته با شهید منصور در این موضوع خاص، تفاوت در تشخیص هم بود.
سالها بعد(حدود سیسال) که مرا برای مسئولیت یک مرکز علمی بزرگ در یکی از نهادهای کشور در نظر گرفتند، یکی از عذرهای اولیه من آن بود که من دو فرمانده بالاتر داشتم؛ هر دو شهید و بسیار والا مقامند اما الان به مدیر بالادست حامی، مانند شهید ابراهیمی نیاز دارم که کارم را بتوانم در آن مرکزی که به دلیل سوء مدیریت دو - سه ساله قبل از آن فشل شده بود بپذیرم. هرچند مدیر ارشدی مانند شهید علیرضا ابراهیمی ندیدم و دردسرهای زیادی تحمل کردیم!
اکنون این خاطره در زندگی من به خاطرهای منحصربفرد تبدیل شده که هر چه بخواهم در اهمیت آن بگویم نمیتوانم. چون به عشق آید قلم میشکافد و میایستد.
تصادف با قایق برادران عراقی!
خاطره سوم و آخرین را با شهید ابراهیمی رودسر تقدیم میدارم؛ امید که در نظر آید و مقبول افتد.
این خاطره به لحاظ زمانی قبل از دو خاطره قبلی مربوط به چنگوله اتفاق افتاده است. برخلاف دو خاطره قبلی، بیانگر اختلاف نظری میان من و شهید ابراهیمی میباشد.
کموبیش رزمندگان لشکر ۲۵ و بویژه بچههای یگان دریایی در سال ۶۳ و اوائل ۶۴میدانند که فرمانده یگان، علی شالیکار(بعدها سردار شالیکار)، جانشین حمیدرضا نوبخت(بعدها شهید نوبخت) و معاون یگان حاج فتحعلی رحیمیان(بعدها سردار رحیمیان) بودند. یگان دریایی ۴ گروهان داشت که کاظم علیزاده(بعدها شهید علیزاده)، مهدی طبری(بعدها مرحوم طبری)، محسن قربانی(بعدها فرمانده گد حمزه) و اینجانب، فرماندهی این گروهانها را برعهده داشتیم.
خداوند به لطفش روح شهدای نامبرده و درگذشته را شاد و با اولیایش محشور و بقیه را سلامت و عاقبتبخیری عطا کناد.
عصر یک روزی(شاید زمستان ۶۳ بعد از عملیات بدر) شهید ابراهیمی بهعنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) به چادر فرماندهی یگان آمد و درخواست قایق کرد. من و حاج فتحعلی داخل چادر بودیم. من قبل از اینکه جناب رحیمیان سخنی بگوید و با عمل انجام شده مواجه شوم، رو به شهید ابراهیمی گفتم: الان صلاح نیست برویم؛ زیرا تا به ساحل گردان برویم و نیروها در قایقهای متعدد سامان بگیرند و حرکت کنیم، به شب میخوریم و جهتها را گم میکنیم و حتی ممکن است دست دشمن گرفتار شویم. من قبلا دوبار تجربه گم شدن در آبهای هورالعظیم را داشتم که یکبار اگر نیروهای معاود عراقی جلو قایق ما را نمیگرفتند، به کمین عراقیها گرفتار میشدیم).
اما شهید ابراهیمی اصرار میکرد که همین الان و امشب باید برویم و در مقابل اصرارهای من مبنی بر حرکت در صبح زود گفت: من میروم و به فرمانده لشگر میگویم که یگان میگوید، شب جنگ تعطیل است!
معلوم بود که آقای رحیمیان با آن روحیه نرم، چه موضعی گرفت. بهعنوان فرمانده ارشد به من گفت که باید نیروها را ببریم. وقتی که شهید ابراهیمی از چادر خارج شد، من بازهم گفتم که صلاح نیست الان حرکت کنیم؛ ولی شما اصرار میکنید، ناچارم بگویم چشم! به من گفت: میروند لشگر همین را مطرح میکنند و لشگر هم جانب آنها را میگیرد و برای ما بد میشود.
القصه دنبال شهید ابراهیمی که قایق گروهان ما را از دست قایقران گرفته بود و خود میراند و اصلا قایقران را به همراه هم نیاورده بود، به سمت ساحلی که گروهان من و گد امام حسین(ع) مستقر بودند، به فاصله حدود ۱۰ متر از هم(ایشان جلو و من پشت سر)، حرکت کردیم. راستش از شما چهپنهان که از این بابت هم از دست او ناراحت بودم که چرا او قایق را از دست قایقران گرفته است... ولی به روی او نیاوردم و سکوت کردم. چون اختلاف اصلی بر سر رفتن و نرفتن در آن هنگام بود.
یادآوری کنم که برابر مقررات، قایق تحویل قایقران بود و هر فرمانده گد یک قایق اختصاصی و یک قایقران مامور از یگان در اختیارش بود. نه قایقران باید قایق را واگذار میکرد و نه فرماندهی - حتی لشکر - نمیتوانست قایقران را مرخص، و خود قایقرانی کند. این یکی از اختلافات ما با برخی از فرماندهان گردان و بالاتر بود که در جای خود نیاز به گزارش و تحلیل دارد.
باری، شهید ابراهیمی جلو و من پشت سر، با دو قایق حرکت کردیم. شاید فاصله استقرار یگان و گردانها حدود سه کیلومتر خط غیر مستقیم بود. در راه، حد فاصل قایق من و قایق ابراهیمی که شاید در این لحظه به ۱۵متر هم رسیده بود، ناگهان از یک مسیر فرعی، یک قایق از لشگر بدر عراق ظاهر شد و من که ذهنم بشدت درگیر چگونگی رفتن به خط و آرایش نیروها بود، دیدن آن قایق همان و تصادف با آن همان!
شدت برخورد آنقدر بود که من از قایق پرت شدم و به درون آب افتادم. آموزش دیده بودیم که نخستین واکنش در هنگام پرت شدن درون آب آن است که از پروانه موتور قایق فاصله بگیریم تا به سرمان اصابت نکند و.... کاملا یادم هست که به لطف خداوند منان از روحیه قوی برخوردار بودم و بعد از افتادن از قایق و زیر آب رفتن، کاملا شاد و راضی به رضای الهی بودم. وقتی سرم از آب بیرون آمد، قایقران عراقی با لهجه و کلام عربی به من فهماند که چه خبر است... من اما بیشتر خندیدم. زیرا مقصر او بود که با سرعت زیاد از مسیر فرعی به اصلی ناگهان سبز شد. من هر چند سرعتم زیاد بود اما در مسیر مستقیم خود حرکت میکردم. شاید از من تندتر، شهید ابراهیمی حرکت میکرد که فاصله ایشان با من در این لحظه بیشتر هم شده بود. رزمنده عراقی وقتی لبخند مرا دید، شیرجه زد و خود را با لباس به آب انداخت که کمکم کند از آب بیرون بیایم. ولی دیگر نیازی به این کار نبود و من به کنار قایق خود رسیده بودم. شاید برای تخفیف عذاب وجدان خود این کار را کرد!
شهید ابراهیمی هم برگشت و گفت خدا رحمی کرد! من با کمک برادر عراقی دوباره با لباس خیس سوار قایق شدم و با شهیدابراهیمی مسیر را ادامه داده و به اسکله گروهان ما و گردان ایشان رسیدیم. هنوز پایم به خشکی نرسیده بود که ابراهیمی هم قایق خود را خاموش کرد و به سمت من آمد و گفت نمی خواهد الان برویم. فردا صبح حرکت میکنیم. شاید حکمت این حادثه واقعبینتر شدن ایشان بود. بههرحال، من از دغدغه خلاص شده بودم و نفس راحتی کشیدم!
روح او و دو برادر شهیدش و همه شهدای لشگر و ایرانزمین شاد و انشاءالله شفیع ما در محشر باشند.
|| راوی: دکتر خسرو قبادی

















