شناسه خبر : 121995
دوشنبه 05 آبان 1404 , 11:02
اشتراک گذاری در :

ولادت حضرت زینب(س) وپرستاری کودک ۸ساله از یک قهرمان

فاش نیوز - شما وقتی داداش بزرگترتون قطع نخاع بشه چیکار می‌کنید؟ این سؤال، سرآغاز قصه حسین است؛ کودکی ۸ ساله که با جانبازی برادر ۱۶ ساله‌اش درعملیات آزادسازی خرمشهر، به یک پرستار تبدیل شد.

 می‌پرسم از اول برایمان تعریف کنید که چه اتفاقی افتاد که پرستار شدید؟ سؤالم را با سؤال جواب می‌دهد و می‌گوید: شما وقتی داداش بزرگترتون قطع نخاع بشه چیکار می‌کنید؟ من اصالتاً بختیاری هستم از بچگی پرستار برادرم بودم. با تعجب می‌پرسم: از بچگی؟ حسین جواب می‌دهد: فیروز سال ۶۱ جانباز شد من آن موقع ۸ساله بودم. خودمم جثه کوچکی دارم. وقتی پشت ویلچر را می‌خواستم بگیرم، آن‌قدر قدم کوتاه بود، نمی‌دیدم. باید جلوی چرخ را بالا می‌آوردم تا چشمم ببیند. به‌خاطر پرستاری از برادرم به آسایشگاه رفتم و آنجا ماندگار شدم. به مناسبت ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار به سراغ حسین میرزا نژاد از پرستاران آسایشگاه جانبازان ثارالله رفتیم تا با سختی کارش بیشتر آشنا شویم.

پرستاریِ کودک ۸ساله از قهرمان ۱۶ساله

۸ سالش بود که پرستار برادرش شد. فیروز در عملیات بیت‌المقدس موقع آزادسازی خرمشهر مجروح و قطع نخاع شده بود. آن موقع فقط ۱۶ داشت که ویلچر نشین شد. پرستاری حسین از همان موقع شروع شد. آن سال‌ها در گتوند خوزستان زندگی می‌کردند ولی باتوجه‌به شرایط فیروز مجبور شدند برای درمان به تهران بیایند. چند سالی که گذشت، فیروز با خانمی که در بازدید از آسایشگاه با او آشنا شده بود، ازدواج کرد. بعد از آن باز هم حسین تنهایش نگذاشت. منصوره، همسر فیروز از پس پرستاری بر نمی‌آمد و حسین کمک‌حالش بود. چند سالی که گذشت، خدا به آن‌ها پسری هدیه کرد که با آمدنش زندگی‌شان رنگ و بوی دیگری گرفت. مرتضی کم‌کم قد کشید و بزرگ شد. ۱۶ساله که شده بود، حسین کارهای جزئی را به او سپرد. تا اینکه سال ۸۵ اتفاقی افتاد که مثل صاعقه به زندگی‌شان زد.

سیلی که ۹ نفر از اعضای خانواده حسین را برد

عید نوروز بود و همه فامیل برای تعطیلات به خوزستان رفته بودند. بعد از مدت‌ها دور هم جمع شده و خاطرات قدیمی‌شان را مرور می‌کردند تا اینکه بارش باران شروع شد. چند روزی آسمان به‌شدت بارید. حجم باران آن‌قدر زیاد شد که سیل آمد. سیلی که به وسط زندگی‌شان زد و ۹ نفر از اعضای خانواده‌شان را با خودش برد. حسین داستان سیل را که تعریف می‌کند، با تعجب می‌پرسیم: ۹ نفر؟ می‌گوید: بله. منصوره خانم و پسرش هم جزو آن‌ها بودند. یک برادر دیگرم با همسرش هم در سیل رفتند و پسرشان هومن از آن موقع با من زندگی می‌کند. جمله حسین که تمام می‌شود، چنددقیقه‌ای مبهوت می‌مانیم. حرفه‌هایش را ادامه می‌دهد: بعد از فوت آن‌ها برادرم دوباره تنها ماند. ولی این دفعه راهی آسایشگاه شد. از آن سال من برای نگهداری از فیروز به آسایشگاه رفتم. آن‌قدر با بچه‌های جانباز ارتباط برقرار کردم که دیگر ماندگار شدم و از آن موقع اینجا به‌عنوان پرستار مشغول شدم. برادرم را در آسایشگاه میرزا صدا می‌زدند و علاقه بین ما شده بود ضرب‌المثل همه جانبازان.

ما دست و پای جانبازان هستیم

از حسین می‌خواهیم از مشکلات پرستاری از جانبازان برایمان تعریف کند. حسین می‌گوید: جانبازها خیلی با بیرون در ارتباط نیستند. آن‌ها فقط از چیزهایی خبر دارند که ما به آن‌ها می‌گوییم. اگر بخواهند برایتان خاطره تعریف کنند، فقط خاطرات جنگ را می‌توانند بگویند. تازه آن‌هایی که در آسایشگاه هستند وضعشان بهتر است. آن‌ها که در خانه هستند، دیگر همسرشان با وجود کهولت سن، آن‌قدر کمردرد و زانو درد دارند که نمی‌توانند از آن‌ها پرستاری کنند. من به پرستارهای دیگر هم می‌گویم: وقتی ما می‌رویم داخل اتاق جانبازها، دست‌وپای آن‌ها هستیم. اگر می‌خواهد سرش را بخاراند، باید برایش بخارانیم. شاید یک‌وقت بخواهد دست‌وپایش را آن‌قدر بکشد، تا خستگی‌اش در بیاید، نباید بگوئیم که الان چه وقت این کارهاست.

تلخ‌ترین روز آسایشگاه

از حسین سؤالی می‌پرسیم که جوابش را خودم می‌دانم: سخت‌ترین روزی که در آسایشگاه داشتید، چه روزی بود؟ حسین یاد روز شهادت برادرش می‌افتد و می‌گوید: سخت‌ترین روز برای من، روز رفتن برادرم بود. من پدرم فوت کرد، کنارش نبودم. مادر و برادرم فوت کردند کنارشان نبودم. ۹ نفری که در سیل از دست دادم وقتی رفتند کنارشان نبودم. همیشه با خودم می‌گفتم آن‌قدر کنار فیروز می‌مانم تا موقع رفتن تنها نباشد ولی باز هم در آن لحظه آنجا نبودم. آن روز حدود ۲ و نیم بعد از ظهر بود که برادرم زنگ‌زده بود به خانمم و گفته بود: خورشت بامیه درست کن. با سبزی‌خوردن بده حسین برای من بیاورد. داداشم عاشق خورشت بامیه و قرمه‌سبزی خوزستان بود. من حدود ۶ به خانه رسیدم. همسرم که گفت برادرم هوس سبزی‌خوردن کرده است، برای خرید بیرون رفتم. زمانی نگذشته بود که آقای امامی سوپروایزر بیمارستان با من تماس گرفت و گفت: حسین می‌توانی بیایی آسایشگاه؟ همین جمله را که گفت فقط گفتم: برای میرزا اتفاقی افتاده است؟ امامی که به گریه افتاد فهمیدم برادرم شهید شده است.
وقتی به آسایشگاه رسیدم، بچه‌ها از رابطه من و داداشم خبر داشتند. همه بعدها می‌گفتند: می‌ترسیدیم حتی طرفت بیاییم ولی من آن‌قدر داغ‌دیده بودم که باز هم صبوری کردم. فقط دلم از این سوخت که کنارش نبودم. صحبت‌های حسین را که می‌شنویم انگار کمی دستمان می‌آید که چرا روز ولادت حضرت زینب (س) را روز پرستار نام‌گذاری کرده‌اند. الحق که پرستاران صبوری‌شان را از حضرت زینب به ارث برده‌اند.

داغ برادر مثل داغ فرزند

حسین مظلومانه می‌گوید: می‌دونید چیه؟ داداشم مثل بچه‌ام بود. دو تا از خواهرانم بچه‌هایشان در سیل فوت کردند. وقتی فیروز شهید شد، من به آن‌ها گفتم: تازه می‌فهمم داغ فرزند چقدر سخت است. تا حالا نمی‌دانستم. میرزا مثل بچه‌ام بود. لباس‌هایش را من تنش می‌کردم. سلیقه ادکلنش بودم. لباس‌هایش را اتو می‌کردم. حمام می‌بردمش. خودم موهایش را اصلاح می‌کردم. همه کارهایش با خودم بود. شما فکر کنید یک‌دفعه برادرم را از دست بدهم. دیروز سومین سالگرد برادرم بود. تا دو سال بعد از شهادتش همه‌اش چشمم به گوشیم بود. با همسرم اگر برای خرید بیرون می‌رفتیم، یک‌دفعه گوشی را از جیبم در می‌آوردم. فکر می‌کردم الان میرزا زنگ‌زده چیزی لازم دارد. همین‌الان هم وقتی در خیابان می‌روم، کسی بوی عطر برادرم را بدهد، برمی‌گردم طرفش. دلم می‌خواهد بغلش کنم. همه‌اش به خودم می‌گویم اگر الان بود دیگر وقت اصلاح موهایش بود.
منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
زنگ خاطره
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi