شنبه 13 آبان 1402 , 10:34
گلهای حیاط خانه پدری عطر و بوی شهید دارد!
فاش نیوز - ستوان شهید مهدی لطفی از جمعی از یگان امداد نیروی انتظامی تهران بود که ۲۴ مهر سال گذشته در جریان اغتشاشات پیش آمده به شهادت رسید. او آن روز در قالب واحدهای موتورسوار عازم مأموریت مقابله با اغتشاشگران بود که دچار سانحه شد و پس از مجروحیت به درجه رفیع شهادت نائل آمد
جوان آنلاین: ستوان شهید مهدی لطفی از جمعی از یگان امداد نیروی انتظامی تهران بود که ۲۴ مهر سال گذشته در جریان اغتشاشات پیش آمده به شهادت رسید. او آن روز در قالب واحدهای موتورسوار عازم مأموریت مقابله با اغتشاشگران بود که دچار سانحه شد و پس از مجروحیت به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در پی آن بودیم تا گفتوگویی با خانواده این شهید مدافع امنیت در سالگرد شهادتش انجام دهیم، اما، چون هماهنگیها میسر نشد، گفتگو با مریم لطفی خواهر و مینا بختیاری همسر شهید مهدی لطفی پیرامون زندگی و خاطرات این شهید را با گذشت چند روز از سالگرد شهادتش تقدیم حضورتان میکنیم.
در خانواده چند فرزند هستید و آقا مهدی متولد چه سالی بودند؟
ما پنج فرزند بودیم. برادرم مهدی فرزند پنجم خانواده و متولد ۲۹ مهر ۷۳ در شهر دورود بود. برادرم در فضای گرم خانوادهای مذهبی و روستایی از توابع سیلاخور استان لرستان بزرگ شد و ازهمان کودکی، ساکت، مهربان و دلسوز بود. ما کشاورز هستیم و شهید از کودکی در کارهای کشاورزی به پدرم خیلی کمک میکرد. در همان فضای کودکی نیز به توپ و فوتبال و دوچرخهسواری علاقهمند بود. یک نکته بارز در زندگی مهدی این بود که در کنار شیطنتها و بازیهای کودکانه به مسجد رفتن و قرآن خواندن علاقه زیادی داشت. برادرم، چون خیلی مهربان بود دوستان بسیاری داشت. در نوجوانی برای کار کردن به تهران میرفت. چون معتقد بود حالا که بزرگتر شده است نباید خرجش را پدرمان بدهد و باید روی پای خودش بایستد. برادرم چند سال برای کار در تهران بود و، چون مادرم طاقت دوریاش را نداشت، به بروجرد برگشت.
چطور شد به عضویت نیروی انتظامی درآمدند؟
آقا مهدی مدتی در بروجرود یک مغازه ساندویچی زد و مشغول به کار شد. مدت شش ماه کار کرد و بعد از آن تمام وسایل مغازه را به برادر بزرگترم سپرد. چون تصمیم گرفته بود به استخدام نیروی انتظامی درآید. خیلی ذوق این کار را داشت. همیشه میگفت خیلی آرزو دارم در این مسیر شهید شوم و پدر و مادرم را سربلند کنم. با آنکه بودن ایشان باعث سربلندی خانواده ما بود و همه در فامیل میگفتند مهدی مهربان است و خیلی به پدر و مادرش کمک میکند. برادرم با آنکه فرزند آخر خانواده بود، خیلی مراقب بود اگر مشکلی برای برادر و خواهرهای بزرگترش پیش آید، در حد توانش به آنها کمک کند.
پیش آمده بود که از دوستان و همکارانش کسی شهید شود؟
بله، هنگامی که شهید سلمانی به شهادت رسید، برادرم خیلی گریه میکرد و بیشتر اوقات در خودش بود. با دیدن حالات برادرم بین خودمان میگفتیم که رفتار مهدی با همه ما برادر و خواهرها فرق دارد. انگار طور دیگری آفریده و بار آمده بود. برادرم سعی میکرد به تأسی از اهل بیت، به مظلوم کمک کند و یاری رسان دیگران باشد.
اینطور که از صحبتهای شما برداشت کردم، گویا پدرتان کشاورز هستند؟
بله، شغل اصلی پدرمان، علی رضا لطفی، کشاورزی و دامداری است. مادرم هم کمک پدرمان در کارهایش است و همین طور خانهداری میکند. هر دو سرشان به کار خودشان سرگرم است. همسایهها میدانند که رفتار پدر و مادرم چقدر مظلومانه است و چقدر در حد توانشان برای کمک مالی به دیگران تلاش میکنند.
برادرتان بعد از حضور در نیروی انتظامی ازدواج کردند؟
داداش وقتی در یگان امداد نیروی انتظامی بود با دختر پسر داییمان ازدواج کرد. دوران نامزدی و عروسی مهدی شش ماه بیشتر طول نکشید و بعد از جشن عروسی به تهران رفتند و در تهران مستأجر بودند. برادرم خیلی مشکل مالی داشت. حقوقش کم بود و پرداخت وام ازدواجش و اجاره خانهاش موجب شده بود با مشکل مالی مواجه شود. چند ماه از ازدواجش میگذشت که خانمش باردار شد و صاحب دختر شدند. با آنکه با دنیا آمدن همتا زندگی داداش خیلی شیرین شد، ولی او همچنان با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکرد، اما هیچ وقت از پدرمان درخواست کمک نکرد. همیشه مستقل و روی پای خودش ایستاده بود. با آنکه کلی قرض و وام داشت، ولی باز هم گاهی به پدر و حتی به من کمک میکرد. داداش مهدی هیچ وقت عادت نداشت بگوید «ندارم» در حد توانش به همه کمک میکرد.
چطور با خبر شهادت برادرتان روبهرو شدید؟
وقتی اغتشاشات شروع شد ما همگی نگران مهدی بودیم و دائم با او تماس میگرفتیم و از حالش جویا میشدیم. ولی داداش مهدی در پاسخ به ما میگفت: «برایم دعا کنید که شهید شوم. من آرزو دارم به شهادت برسم.» ۲۴ مهرماه بود که هفت صبح به پدرم زنگ زدند و گفتند که داداش مهدی تصادف کرده است، به تهران بیایید. ما خیلی نگران بودیم و فکر میکردیم که گفتن این خبر تصادف داداش یک دروغ مصلحتی است. حس میکردیم که مهدی شهید شده است. پدر و برادربزرگم و پدرخانم شهید به تهران رفتند و وقتی رسیدند به جای بیمارستان آنها را به سردخانه بردند. پدرم زنگ زد به ما و اطلاع داد که داداش مهدی به شهادت رسیده است.
شما از شهید بزرگتر هستید، چه خاطراتی از برادرتان مهدی دارید؟
من پنج سال از شهید بزرگترم. جز رابطه خواهر و برادری با هم رفیق و دوست بودیم. مادرم میگفت مهدی همیشه کمک حالم بود. هر وقت مهدی به منزل میآمد از کار خانه گرفته تا جارو زدن منزل و غذا درست کردن به من کمک میکرد. داداش مهدی خیلی به کاشتن درخت و گل علاقهمند بود. حیاطی که در منزل پدر و مادرم بود داداش مهدی گل و درختانش را میکاشت. گلهای حیاط خانه پدری یادگاری از یک شهید است. او دوست داشت همیشه همه اعضای خانواده دور هم جمع باشند.
وقتی من ۱۵ ساله بودم ازدواج کردم. شهید ۱۰ ساله بود و در دوران کودکی خیلی با هم بازی میکردیم. وقتی داداش مهدی به مرخصی میآمد میگفت: «همه بیایید تا در خانه پدر و مادر دور هم جمع باشیم.» کلاً شهید برای تفریح خانواده برنامهریزی میکرد و دوست داشت در مدتی که کنار هم هستیم خانواده را شاد کند. مهدی دست و دلباز بود و همه را دعوت میکرد و وقتی هم ازدواج کرد باز هم مهربان و دست و دلباز بود. هیچوقت نماز و روزهاش حتی در شرایط سخت کاری ترک نمیشد و با آنکه در گرمای سوزان همراه پدرم به صحرا میرفت ولی روزهاش را میگرفت. قرآن را همیشه تلاوت میکرد و حافظ قرآن بود و خودش سرگروه هیئتها در محرم و صفر بود و دوستانش را برای تلاوت خوانی قرآن در مسجد جمع میکرد.
هنگام کرونا که مدارس تعطیل شده بود و همه از گوشی برای یادگیری دروس استفاده میکردند، من گوشیام سوخته بود و گوشی نداشتم که در اختیار بچههایم بگذارم و توان مالی خرید گوشی را هم نداشتم. وقتی موضوع را با مهدی عنوان کردم ایشان سریع سیمکارت گوشی لمسی خودش را در آورد و آن را به من داد و گفت: «مگر برادرت مرده است که تو غصه میخوری.» گوشی داداش تا یکسال در اختیار بچههای من بود و آخر سر هم از من نگرفت. گفت کار میکنم و دوباره گوشی میگیرم. جالب اینکه ۱۰ روز قبل از شهادتش گوشی که به من داده بود، خاموش شد و دیگر روشن نشد.
به عنوان یک برادر، آقا مهدی چه توصیهای به شما میکردند؟
همیشه تأکیدش برای پوشش چادر بود و میگفت: «هر اتفاقی برای وضعیت ایران افتاد شما چادرتان را کنار نگذارید. شما خواهران یک پلیس وطن هستید و چادرهایتان باعث افتخار من است.»
به یکی از خواهرزادههایش همیشه سفارش میکرد موقع بیرون آمدن از پوشش چادر استفاده کند.
تکیه کلام شهید این بود: «دنیا دو روز است و این روزگار میگذرد. سعی کنید کارهای احسن انجام دهید. قرآن و نماز بخوانید و هیچ وقت به این دنیا دل نبندید که سریع میگذرد.»
همسر شهید
گویا شما و همسرتان با هم فامیل بودید؟
بله، شهید نسبت فامیلی با بنده داشت و کاملاً به صورت سنتی با همدیگر ازدواج کردیم. آبان ۹۹ عقد و خرداد ۱۴۰۰ ازدواج کردیم. به مدت ۱۹ ماه در تهران با هم زندگی کردیم. حاصل زندگی مشترکمان یک فرزند دختر به نام همتاست. آقا مهدی زمان عقدمان آموزشی اراک بود. اواخر سال ۹۹ بود که برای ادامه خدمت به یگان امداد در تهران بزرگ اعزام شد. شهید عضو بسیج بود و در رشتههای ورزشی مانند فوتبال و بدمینتون مهارت زیادی داشت. خطاطی و نقاشی ایشان زبانزد اهل فامیل بود.
به عنوان شریک زندگیشان خصوصیات اخلاقی شهید چه بود؟
او بسیار اهل نماز و روزه بود. عاشق اهل بیت و مخصوصاً امام حسین (ع) بود. در تمام دهههای محرم همراه ایشان در موکبها و مجالس عزاداری حضور داشتیم. ایشان بسیار صبور، مهربان، خونگرم، خوش اخلاق، اهل میهمان نوازی و تفریح، شوخ طبع و عاشق فرزند دختر بود.
در طول مدت اغتشاشات بیشتر شهید در مأموریت بودند، برایتان سخت نبود؟
سال قبل از شهادتش هم یکسری اغتشاشهایی پیش آمد که آن موقع هم بیشتر شبها سرکار بود، اما با این وجود به فکر من و دخترمان هم بود. طوری که یک شب با خستگی بسیار زیاد از سرکار به منزل آمد و به رغم اوج خستگی، من و فرزندمان را برای تفریح بیرون برد. آن شب به پارک و رستوران رفتیم. بسیار شب به یاد ماندنی برایم بود. او بسیار در کارهای خانه به من کمک میکرد. دستپخت بسیار خوبی هم داشت.
در زندگی کوتاهی که با شهید داشتید، چه خاطراتی برایتان ماندگار شده است؟
خاطره به یادماندنی که از او در ذهنم مانده است شب یلدای سال ۱۴۰۰ بود که من سفره شب یلدا را چیدم ولی به دل شهید نبود و خودش به تنهایی سفره شب یلدا را با سلیقه تزئین کرد. او هنر بسیار زیادی داشت. آن شب بستنی با ژله هم درست کرد و شب بهیاد ماندنی برای ما رقم خورد. خاطره دیگری که از شهید دارم مربوط به زمان عقدمان میشود. همراه خانواده با ایشان برف بازی رفتیم و چای داغ خوردیم و این با هم بودنمان خیلی لذتبخش بود. آقا مهدی صبح زود همیشه قبل از رفتن به سرکار کنار همتا دخترمان میخوابید و برایش آهنگ لالایی میگذاشت و نوازشش میکرد. همیشه به دخترمان میگفت: «دخترم تو تکه کوچکی از بهشت هستی که از آسمان برای من فرستاده شده است.»
نحوه شهادتشان چطور بود؟
ایشان آن شب به مأموریتی رفته بود که بعد از اتمام مأموریت زمان برگشت به یگان وقتی سوار موتورسیکلت و در حال حرکت بود، سطح زمین آغشته به گازوئیل بود و اغتشاشگران به سمت او و مأموران دیگر نارنجک دستی پرتاب میکنند، به همین علت تعادلش را از دست میدهد و تصادف میکند. از ناحیه سر آسیب میبیند و بلافاصله شهید میشود.
شما چطور از شهادتش اطلاع پیدا کردید؟
من بروجرد خانه پدرم میهمان بودم که صبح از یگان با من تماس گرفتند و گفتند آقا مهدی تصادف کرده است. نزدیکهای ظهر بود که به واسطه پدرم فهمیدم شب قبل همسرم به شهادت رسیده است و این خبر را از من پنهان کردهاند. آن روز بدترین روز زندگیام بود.