شناسه خبر : 111336
یکشنبه 27 خرداد 1403 , 10:23
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت

اینجا جبهه است یا مطرب‌خانه؟

فاش نیوز - بعضی شب‌ها دلش هوای شعر و شاعری می‌کرد. رزمنده‌ها را دور خودش جمع می‌کرد، بلندگو را دستش می‌گرفت و شروع می‌کرد به خواندن شعرهای کج و معوج. شبی یکی از فرماندهان از سروصدای آن‌ها عصبانی شد و ...

احمد محمدی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «یک شب حوصله‌ام سر رفته بود. رفتم و از گردان‌ها، بچه‌ها را جمع کردم و آوردم. نگاه که کردم از بچه‌های تبریز، اردبیل، شهرهای شمالی و خیلی جاهای دیگر نشسته بودند دور آتش. یک دفعه ویرم گرفت و پرسیدم: «شما به تخم مرغ چی می‌گین؟» ترک‌ها همه با هم داد زدند: «یومورتا.» و از همان موقع بود که شب نشینی‌های ما شروع شد.کلمه‌ها را می‌گذاشتیم کنار هم و اصطلاح‌های مختلفی درست می‌کردیم. به تلویزیون می‌گفتیم «ناطق نوری». اسم حمام را که جای رُفت و روب و تمیزکاری بود، گذاشته بودیم «پاکستان». تا یکی می‌پرسید: «پاک کن کجاست؟» می‌گفتم: «پاک کن نه. مالش بردانش.»همه سر ذوق می‌آمدند. به گمانم اگر همه آن لغات را می‌نوشتیم یک واژه‌نامه جدید درست می‌شد. آن وقت می‌توانستیم اسمش را بگذاریم «فرهنگ‌نامه رزمندگان».جناب آقای «سرخلوتیان» و آقای «روشن‌سر» لقب‌هایی بود که به کچل‌ها نسبت می‌دادیم و عصبانی‌شان می‌کردیم. یکی دراز بود و «ماکارونی» آن یکی هم «رشته سفید». روی همه اسم گذاشته بودیم. بعضی‌ها ناراحت می‌شدند و خیلی‌ها هم عین خیالشان نمی‌آمد. گاهی که نور ماه کامل می‌شد و عکسش می‌افتاد روی کارون، دلم هوای شعر و شاعری می‌کرد و با بچه‌ها هزاران بیت شعر را یک شبه کج و معوج می‌کردیم.ترک‌ها به سیب‌زمینی می‌گویند «یرالما». بچه‌ها می‌گفتند: «توانا بُوَد هر که دانا بُوَد.» و من بلندگو را می‌گرفتم دستم، لبم را با زبانم تر می‌کردم و می‌خواندم: «در آبگوشت همیشه یرالما بُوَد.» خنده بچه‌ها بلند می‌شد.

یک شب یکی از مسؤولان از صدای شعر خواندن ما بدجور عصبانی شد. در حالی که اخم‌هایش توی هم رفته بود، هوارکشان نزدیکمان شد و گفت: «این مجلس مطربی چیه راه انداختید؟ پاشید این قروقمیشاتون رو جمع کنید ببینم. خواب نذاشتید واسمون. مگه مطرب‌خونه‌ست؟» همان طور که نشسته بودم، با دست نشانش دادم و خواندم: «چون هستیِ من زهستیِ اوست، از کله خلق می‌کنم ...» همه بلند گفتیم: «پوست.» صدای خنده‌مان پیچید توی هوا. داد زد: «ای پدر صلواتیا! منو مسخره می‌کنید؟» بعد با عصبانیت دست انداخت به آفتابه‌های بینوایی که کنار تانکرهای آب جا خوش کرده بودند و پشت سرهم پرت کرد طرف ما. تندی از جا پریدیم، پاها را توی نفربرها، یعنی همان دمپایی‌ها محکم کردیم و دِ بدو که رفتیم. خنده بچه‌ها توی آسمان شب روی موج‌های کارون طنین انداخته بود و جان و دلمان را گرم کرده بود. روحیه‌ای که از همان دورهمی‌ها می‌نشست توی دلمان، پایمان را برای ماندن محکم‌تر می‌کرد.»

|| منبع: کتاب »جنگ به روایت لبخند» به قلم سیده الهه موسوی

منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi