چهارشنبه 16 مهر 1404 , 10:21




مصاحبه با داوود گودرزی آزاده دوران دفاع مقدس (قسمت دوم و پایانی)
۳۶۰۰ روز استرس داشتیم «الانه که بیان اعداممون کنند»
ما را به خط کردند که اعدام کنند. من خندهام گرفت. افسری که بغل دست من بود خیلی بدش آمد. گفت: تو خجالت نمیکشی؟! ما را میخواهند اعدام کنند و تو میخندی؟! گفتم حالا که ما را دارند میکُشند لااقل یک دِقی بگذارم توی دل این سربازی که ...
فاش نیوز - با آقای «دواود گودرزی»، آزاده و جانباز ۸ سال دفاع مقدسُ حدود دو هفته بعد از جنگ۱۲ روزه و در محل «فاشنیوز» مصاحبه تصویری کردم. آنقدر این مصاحبه جذاب و شنیدنی از آب درآمد که، دلم نیامد متن مصاحبه را پیاده سازی نکنم. چند بار وسط گفتوگو بغض کرد. او را هم شاعر و نویسنده دیدم، هم یک سیاستمدار خبره، هم روانشناس و نویسنده و هم، کارشناسِ زبانهای خارجه؛ و از همه مهمتر یک وطنپرست واقعی! وقتی از تجاوز اسرائیل به ایران میگفت بغض میکرد و... من به شخصه فکر میکنم این شخصیتِ پیچیده و در عین حال صمیمی، حاصل همان ۳۶۰۰ روز اسارتی است که، یک روزش بدون استرس و نگرانی و شکنجه و در عین حال، تلاش و مطالعه و دعا نگذشته است. قسمت پایانی این گفت و گو را بخوانید:
آقای گودرزی! میخواهم از شما یک سوال چالشی بپرسم. شما مترجم هستید؟ روانشناس هستید؟ متخصص هوش مصنوعی هستید؟ کارشناس آشپزی هست؟ آزاده هستید؟ کمی در این باره برایمان توضیح بدهید. ببینید! یک شخصیت معروفی در حوزه روانشناسی وجود دارد با نام «دانیل کانمن». ایشان چهل سال وقت گذاشته است فقط برای مطالعه روی چگونگی کارکرد ذهن و حاصل این چهل سال مطالعه شده است یک کتاب. میخواهم بپرسم تفاوت فردی با نام آقای «دانیل کانمن» که چهل سال وقت میگذارد برای نوشتن یک کتاب با فردی به نام آقای «داود گودرزی» که این همه کتاب نوشته است در چیست؟
- جالب است. اتفاقا ببیند. بعضی وقتها من وقتی میگویم یک کتابی مینویسم در حوزه روانشناسی و آن را میفرستم بعد آن کتاب «ترفندها و ظرفندها» را مینویسم بعد در رابطه با هوش مصنوعی مینویسم، خیلیها همین سوال را از من میپرسند که چطور ممکن است انسان چند بُعدی باشد؟ یعنی به این وسعت بُعد داشته باشد. ببینید به خدا شعار نیست. من میخواهم واقعیت را به شما بگویم. من به نیازها، خیلی توجه میکنم. می بینم الان نیاز است، میگویم چرا دنیا باید پیشرفت کند در حوزه هوش مصنوعی و چرا من نباید برای یک کودک از حالا یک چیزی بنویسم که او را آشنا کنم با هوش مصنوعی؟! ببیند! ما همه مسئولیت داریم در قبال مردممان. من رشته ام روانشناسی نیست ولی می دانید شصت هفتاد صفحه، هشتاد صفحه کتاب را ترجمه میکنم، از فضای مجازی بارگیری(دانلود) میکنم بعد، از اینها مطالب را استخراج میکنم. از مثال کارشناسها و روانشناسهای بزرگ دنیا استفاده میکنم، تحقیق میکنم.
در واقع شما میفرمائید، فن ترجمه، فقط این نیست که لغت بلد باشید. در مباحث و دروس تخصصی علاوه بر تسلط داشتن روی دامنهی لغات باید در همان حوزه نیز مطالعاتی داشته باشید. درست است؟! در واقع شما حین ترجمه کردن یاد هم میگیرید.
- بله من البته این را خدمتتان عرض کنم، من کل کتابها را تا سطح دانشگاه به زبان انگلیسی در دوران اسارت خواندهام. روانشناسی را، کتابهای روانشناسی را در اسارت به زبان انگلیسی تا سطح دانشگاه خواندهام.
خب! اجازه بدهید از مبحث کتاب خارج شویم و برویم سراغ مباحث اسارت و جنگ. لطفا برای ما دربارهی نحوهی اسارتتان توضیح بدهید. سرباز وظیفه بودید؟ بسیجی بودید؟ چگونه اسیر شدید؟ چند سالتان بود؟ در کدام عملیات کدام منطقه اسیر شدید؟ در این باره برایمان حرف بزنید لطفا.
- با این که پدر من در زمان شاه، افسر بود من یک ضد حکومت بودم. با دوستانی آشنا شدم. موقعی که داشت انقلاب میشد، کل اطلاعیههای منطقه خودمان را من و آقای «طاهر حبیبی» پخش میکردیم. آموزش درست کردن نارنجک میدیدیم و کلاسهای ایدئولوژی میرفتیم. وقتی که انقلاب شد من را به جرم آتش زدن سینمای «ساحل اهواز» گرفتند. وقتی که گرفتند یک آقایی بود دوست بابای من بود که چند سال قبل بازنشسته شده بود. خیلی آدم وحشتناکی هم بود. رئیس گروه ضربت بود. وقتی که افسر بازجو داشت از من تحقیق میکرد گفت اسمت چیست؟ من دیدم آن افسر بازنشسته وحشتناک آنجا نشسته است. ابتدای بازجویی هم خیلی به من توهین کرد و حرف های بد زد. چون من را نمیشناخت. گفت که اسمت چیست؟ گفتم: «داوود گودرزی». این آقا که خودش هم لُر بود یه دفعه گفت تو کدوم گودرزی هستی؟ آن گودرزی که در آگاهی بود با تو نسبتی دارد؟ گفتم بابایم است. تمام آن پرونده وکاغذها را پاره کرد. مرا آورد جلوی شهربانیِ آن زمان و گفت: «این راست شکمت را بگیر و تا میتوانی بدو. هنوز حرفش تمام نشده بود من دویست متر دویده بودم.
بعد رفتم در شهرستان بروجرد روستای «چهاربُره» پنهان شدم. تا اینکه انقلاب (پیروز) شد. انقلاب که شد من برگشتم رفتم. چند مدتی در کمیته بودم. بعد رفتیم سپاه اهواز تشکیل شد. آقای «شمخانی» بودند، «شهید علم الهدی» بودند، «سردار غلامپور» و... «آقای حبیبی» بود، آقای «کَردونی» بود. با اینها ما سپاه آنجا را تشکیل دادیم. تا اینکه کودتایی در استان شد. خب آن کودتا هم الحمدالله بر طرف شد و بعد من و آقای «مُجیب ساکی» مشمول «نظام وظیفه» شدیم. بعد از انقلاب ما را بردند یک دورهی چریکی به وسیله بچههای حزب الله دیدیم. یک دوره به عنوان معتمد که شانزده نفر بودیم. یک دوره چریکی دیدیم. بعد آمدیم ارتش کاملش کردیم. نیروی مخصوص شدیم. برای تخریب و بمبهای کنار جادهای و... این آموزش کامل شد. بعد آمدیم سپاه خدمت آقای «شمخانی» و «شهید علم الهدی» در سپاه اهواز با امکانات بسیار کم. وقتی ما مشمول شدیم آقای«شمخانی»، هنوز نامه اش روی برگهی ما هست، گفت: «شما بروید ارتش آموزش ببینید ما نیاز داریم برگردید.» ما رفتیم ارتش. همان روز اول، آموزش خیلی کوتاهی که دیدیم ما را فرستادند جبهه. من نشانهروی هویزهی ۱۵۵، توپ خودکِششیِ هویزه ۱۵۵ شدم که هنوز هم از مدرن ترین توپهای خودکِشِشی است.

خب بعد حالا ما محاصره شدیم و عراقیها آمده بودند کیلومتر ۴۰ و ما کیلومتر ۸۰ داشتیم میجنگیدیم! یک روز قبلش توپ ما را زدند. من چون نشانهرو بودم می بایست پشت کالیبر ۵۰ بنشینم که هواپیماها را رصد کنم چون قاتل این تانکها هواپیما بود. من رفته بودم چون هیدرولیک توپ خراب شده بود و بعد گلوله هم توی توپ مانده بود. گلولههای بزرگ ۴۵ کیلومتری. بعد رئیس توپ ما به من گفت: «آقای گودرزی! برو از آقای گروسی یه دونه A40 بگیر ما این را عوض کنیم و گلوله را خارج کنیم. به محض اینکه من رفتم گفتند: هواپیما! تا نگاه به آسمان کردم دیدم ارکان، آن واحد تدارکاتیِ گردان ما، دیدم قابلمههایش صد متر به هوا رفته و در حال تاب خوردن است. خیلی واقعا عجیب بود. فاصله من تا توپ تقریبا ۵۰ متر بود و من رفتم داخل چالهای که پر از آب بود. هواپیما را دیدم. راکتها را دیدم. به رئیس توپ ما شلیک کردند، دستش قطع شد و کامل به یک پوستی بند بود. حالا من خیلی توصیف نمیکنم آن صحنه را. ما هم بلند شدیم. توپ ما که دیگر خراب شد قرار شد من با مُجیب که دوستم بود یک ریو ۵ تُن را که متعلق به ارکان بود منتقل کنیم. فرمانده گفت تو هم برو. بعد فرمانده گفت که بیایید ما یک راهی را بلدیم. گفت که جاده دست عراقی هاست. بیایید ما از کنار رودخانه یک جاده قدیمی هست شما را ببریم آنجا و از آنجا حرکت کنیم. فکر کنید ۱۶ تا توپ بسیار مدرن که من بعد از هفت هشت سال اسارت تازه دیدم عربستان از آنها خریداری کرده بود. اینقدر توپهای مدرنی بودند. ۱۶ کیلومتر بُرد داشتند و بسیار دقیق بودند...
ما شب حرکت کردیم. یادش بخیر با «مجیب ساکی» بودم. اول من رانندگی کردم. ساعت دو و نیم سه بود که مجیب آمد نشست پشت فرمان. چند دقیقه بعد من دیدم در هوا هستیم. نگاه کردیم توی چاله هایی باور کنید به عمق ۳ متر ۴متر رفتهایم. خیلی عمیق. هیچی! کارتر ماشین و همه چیز شکسته بود... دیدم نفربر فرماندهی آمد گفت: گودرزی! گفتم: بله؟ گفت: خب بروید و این ماشین را رها کنید. شما و مجیب هم بیاید اینجا سوار نفربر شوید تا برویم. گفتم: من ماشین را دست کسی نمیدهم. گفت: برای چه؟! دیوانه شدهای؟ گفتم: بله من دیوانهام. تا این ریو را نیارم پادگان نمیآیم. خدا گواه است آقا یه چند تا نارنجک و اسلحه برداشتیم. حالا تا اینها رفتند، پشیمان شدم. خدایا آخه این چه دیوونگی بود، این چه تصمیمی بود؟! تاریکی ظلمات... دو روز من آنجا بودم. جالب این که این گشت عراقی میآمد ۵۰ متری ۶۰ متری ۱۰ متری من؛ یک بار هفت هشت متری من نشستند. نفربرهایشان آمدند و نشستند. ۱۰ نفری میشدند و من از ترس داخل این بوتهها میلرزیدم. چنین شرایطی را ندیده بودم. حالا روز آخر هم تصمیم گرفتم دو تا نارنجک بکشم بیندازم و صد بار قسم جان خودم و هفت جد و آبادم را خوردم که دیگه اگر اینها بلند نشوند، نارنجکها را می اندازم ولی میترسیدم. واقعا هم چیز خطرناکی بود.
بعد از این، یکی از دوستان ما که او هم گم شده بود با یکی از افسرها آمد. گفتند: چه شده؟ گفتم: آقا من دو روز است که اینجا هستم. بعد رفتیم یک آقایی گفت: «بابا طریق مفتوح» یعنی راه باز است. بروید. بعد آمدیم یک ساعت و نیم که ما در راه بودیم. نزدیک یک ساعت؛ دیدیم تعداد زیادی نیرو آنجاست. خدایا ما این همه نیرو داریم پس چرا این بلا به سر ما آمد؟ باور کنید با آن نیروها میتوانستیم تا اردن هم برویم؛ بغداد که هیچ! بعد که ما آمدیم ۲۰ کیلومتری اهواز. آمدیم جلو. ما تازه متوجه شدیم یک ساعت است که بین نیروهای عراقی حرکت می کنیم. نه آنها میدانستند نه ما. آنجا دیگر جلوی ما را گرفتند و شلیک کردند و ما آمدیم از ماشین پیاده شویم اسلحه بغل این دوست ما بود و سرباز عراقی فکر کرد ما میخواهیم به شلیک کنیم...شلیک کردند و شیشه را بستند به رگبار و من بیرون آمدم و زیر زانوی من تیر خورد. ما چهار نفر بودیم.
قبل از اینکه وارد جاده بشویم، خدا را گواه میگیرم، خدا گواه است این صحبت مستند میماند و انسان مسئول است پیش خدا اگر بخواهد غیر از واقعیت را بگوید. نرسیده به آن جاده، ستوان سومی بود، افسری بود که با ما بود. دیدم آن ماشین ایستاد ما بُکسل شده بودیم. من گفتم: چه شده؟ گفت: نمیدانم. این افسر سید هم بود. گفت از چشمایش خون میآید. به خدا قسم گفت چشمش دارد خون میآید. گفتم: درد داری؟ گفت: نه. گفتم: می سوزد؟ گفت: نه. گفتم: خب چرا خون می آید؟ بعد ما میگفتیم این نشانهای بوده برای اسیر شدن ما. حالا نمیدانم، نشانهای که میخواهند ما را بگیرند و اسیر کنند. خدا گواه است. میگویم این صحبتها مستند میماند. ما میرویم ولی اینها میماند برای تاریخ و...
در اصول نظامی وقتی میبینی یک جادهای را بُریده اند یعنی این دست دشمن است. ما هم این را متوجه نشده بودیم. نمیدانستیم. زیاد در اصول آموزش و رزم آنچنان وارد نبودیم. بعد از یک مدت من طی چند روز در بصره بودم که داستان «هلا» را آنجا نوشتم. درباره دختر خانومی بود که خیلی به من کمک کرد. اگرکمکم نمیکرد شاید پایم را قطع می کردند. اردوگاه رمادی و موصل و تبعید به این طرف و آن طرف و...

پس آن لحظه، نیروهای عراقی آمدند شما را دستگیرکردند و رسما دوران اسارت شما آغاز شد. و شما الان در حال توضیح دوران اسارت خود هستید!
-فقط یک نکته را بگویم.۳ بار خواستند ما را تیرباران کنند. هر بار یک اتفاقی افتاد. دفعه اول که آمدند تیربارانمان کنند، ما ۹ نفر بودیم. چند نفر از بچههای ارکان را هم گرفته بودند. یک معاون گروهان را هم گرفته بودند. ما را که بردند، با یک وضعی ...باور کن من گفتم پایم خون میآید؛ آن پزشکیار آمد دست میکرد آن جایی که زخم بود و ...بعدا فهمیدم پوتینم (پر از خون است) چون آنقدر استرس و اضطراب داشتیم، توی توهمات بودیم. بعد ما را به خط کردند که اعدام کنند. من خندهام گرفت. افسری که بغل دست من بود خیلی بدش آمد. گفت: تو خجالت نمیکشی، ما را میخواهند اعدام کنند و تو میخندی؟! خدا گواه است. گفت خب جناب سروان، حالا که ما را دارند میکُشند لااقل یک دِقی بگذارم توی دل این سربازی که میخواهد مرا بکشد. خدا گواه است. اینها حتی نشستند که به ما شلیک کنند، یک ماشین جیپی که از دور چراغ میزد و بوق میزد از راه رسید. اینها ایستادند. از رادیو و تلویزیونشان بود. انقدر فیلمبرداری کرد که این سربازها خسته شدند و رفتند. یک بار دیگر از یک گروهان عراقی بود و جایی جمع شده بودند. از کنارشان که رد میشدی و شما را میدیدند میگفتند لَحَم لَحَم یعنی برامون گوشت بیاورید ما گوشت نداریم. که آنجا «عروجعلی قدردان» که با ما بود، یکی از سربازهایی که آنجا بود سرنیزه را کرد داخل ران این عروجعلی و سر سرنیزه از آن طرف پایش درآمد. که یعنی من میخواهم گوشت شما را بخورم!
آنجا هم دوباره پیادهمان کردند. بعد یک نفربر PMP آمد آنجا. یک پسر خیلی جوان با یک محاسن زردِ بوری آمد. جلوی من ایستاد. بعد به آن سرباز گفت بروید. و نگذاشت ما را بکشند. از من سوالاتی پرسید. گفتم سربازم. یک کارت «زبانکده امید» داشتم در جیبم. آن را درآورد و گفت: Can You Speak English? گفتم: Yes I can. حالا انگلیسی زیاد باد نبود .بعد گفت من شیعهام اهل کربلا هستم. انگشترها و ساعت دوستان...من که انگشتر نداشتم یک ساعت داشتم. گذاشت جیبم و در جیبم را بست. دستهایمان بسته بود. بعد گفت که انشاء الله بر میگردید ایران. ما برادریم و ...بعد به آن سرباز گفت اینها را باید ببرید و تحویل بدهید. اگر اینها را در بصره تحویل ندهید مواخذهات میکنم. ایشان یک افسر بود.
در واقع این دفعه شما را این افسر از اعدام نجات داد!
-بله.
آقای گودرزی! من از شما یک سوال دیگر میپرسم. تا حالا شده پشیمان شده باشید از اینکه رفتید جنگ، اسیر شدید، سختیهایی کشیدید، با خودتان گفته باشید «ایکاش اصلا انقلاب نمیشد»، «ایکاش اصلا جنگی نمیشد که من بروم و اسیر بشوم». شده ولو یک ثانیه به ذهنتان خطورکرده باشد این جملات؟
- ببینید! من چون این مستند است و میماند باید واقعیتها را بگویم. اولا ما، هم مذهبی بودیم و هم حس ناسیونالیستی داشتیم. یعنی اینها مکمل هم هستند به نوعی. من بعضی وقتها پیش میآمد که واقعا خیلی کلافه بشوم. می دانید چرا؟ مثل این می ماند که شما وقتی برای چیزی بها میدهید، دوست ندارید راحت آن را از دست بدهید. در لایههای پنهان این جمله، جواب سوال شما هست. من ده سال آقای بلوری! از ۱۸تا ۲۸سالگیام را در اسارت بودم. خدا را گواه میگیرم، حتی یک روز، حتی یک روز ما استرس و اضطراب این را که میخواهند ما را بکشند را، نبود که نداشته باشیم. یک روز نبود که ما رنج اسارت را تحمل نکنیم. به شما میگویند یک هفته دیگر قرار است بروید مسافرت، این یک هفته به شما چه میگذرد؟ آقا ۱۰۰ روز، ۱۰۰۰ روز،۲۰۰۰ روز، ۳۶۰۰ روز ما این سختیها را کشیدیم. ما بها دادیم، طلبکار هیچکس هم نیستیم. اما، ببین! من دوست دارم یک جامعهای داشته باشم که قدر این مردم را بدانند. مسئولین قدر این مردم را بدانند. دوست دارم حاکمیت، دوست دارم حاکمیت قدر این مردم را بداند چون، مشروعیت یعنی، همدلی مردم با نظام. این میشود مشروعیت. ما اگر بخواهیم فاصله ای بیندازیم بین این دو (مردم ومسپولین)، یکی از ما از دست میرود. دیدید در این جنگ ۱۲ روزه چه اتفاقی افتاد؟! دیدید این مردم با شرف شریف، به خدا قسم من بغضم میگیرد...در پارک نشسته بودم، یک کارگری با من حرف زد. سر و وضع مُندرسی داشت. گفتم کارت چیست؟ گفت خیلی دارم دِق میکنم که اسرائیل به ما حمله کرد. من کارگرم. الان چهار پنج روز است سر کار نرفتهام ولی مشکلی ندارم با این. من وجدانم ناراحت است. به قرآن قسم، به وحدانیت حق، تا این مردم پشتیبان این نظام هستند، ناتو که هیچ، کل ناتو، کل جهان بسیج شوند، اگر سر سوزنی آسیب ببینیم! این را حاضرم به هر چیزی که بخواهید قسم بخورم که این یک واقعیت است. آقا مردم پشتوانه اند.

جناب گودرزی! رو به دوربین و خطاب به مسئولین، چند جمله بگوئید.
- ببینید عزیزان! من در جایگاهی نیستم که بخواهم با مسئولین محترم صحبت کنم. ولی از این فرصت پیش آمده استفاده میکنم، عزیزان! مشروعیت یک کشور یک دولت، یک مملکت، به ارتباط نزدیکش با مردمش است. ما هم در جنگ ایران و عراق دیدیم که با دنیا جنگیدیم و خوشبختانه پیروز هم شدیم. شما بروید به آرشیو کشور اردن، عربستان، عراق نگاه کنید، تا چند ماه بعد از جنگ، تیپهای زرهی و گردانها و مخابرات مصر و گردان زرهی اردن و ...کمک های شوروی سابق و آمریکا و فرانسه و خدمات لجستیک و... را هنوز بود. اینها همه در تاریخ مستند است. ما با دنیا جنگیدیم، با ناتو جنگیدیم اما پیروز شدیم. یکی از مهمترین عامل این پیروزی این بود که، از جوان روستایی از تنها نان آور یک خانواده، از پیرزنی که تنها نان آور خانوادهاش را از زیر قرآن رد کرد و فرستاد به جبهه جنگ تا دانشجویی که داشت در کشورهای خارجی دکتری می خواند و برگشت، همگی با وحدتشان دست به دست هم دادند و ما توانستیم پیروز شویم.
آقا به تاریخ مراجعه کنید من چه کارهام؟! آقا به همین روزهای گذشته توجه کنید. آیا اینها مصداق نیست؟ اینها مصداق عینی است. آقا راه چیست؟! همدلی. همدلی داشته باشیم واقعا نیازهای همدیگر را بررسی کنیم به هم کمک کنیم. من از شما خواهش میکنم به خاطر خون شهدا، به خاطر آن همه جونهای رشیدی که دیگر تاریخ ما شاید دیگر نبیند مثل این ها را، به خاطر این همه جانبار این همه آزادههایی که این همه سال رنج کشیدند، به حرمت اینها بیایید با هم همدل باشیم، آشتی کنیم. یک آشتی ملی. ما که تفاوتهای زیادی نداریم. با کمی اغماض با کمی تسامح میتوانیم به جایی برسیم که شایسته و بایسته ماست.
|| مصاحبه: جعفر بلوری
لینک قسمت اول مصاحبه: https://fashnews.ir/121561

















