دوشنبه 28 مهر 1404 , 12:29




گفت و گو با رزمندهای که وسط ترخیص اسیر شد(قسمت سوم)
فیلمهایی که از اُسرا میسازند بیان کننده عمق زجری که کشیدهایم نیست
بعدها خود این شرایط عامل شپش شده بود. ما از ۱۲ شب به بعد می نشستیم و شپش میکشتیم. بچهها گال گرفته بودند بر اثر خارش زیاد. وقتی میخاراندی و زخم میشد. شپش میرفت داخل زخم....
فاش نیوز - «رمضان ملکی»، آزاده و جانباز ۸ سال دفاع مقدس، در این قسمت از گفتوگوی مبسوط «فاش نیوز» با او از سختیهای آخرالزمانی اسارتش، بچههایی که بُریده بودند، معجزههایی که به بچهها امید و توان مقاومت میداد، معضل بزرگ شپش، سختیهای دستشویی رفتن و غذا خوردن و خوابیدن، و خیانتی که باعث اسیر شدنشان شد برایمان حرف زد. موقع پیادهسازی این گفت و گو، بارها با خودم گفتم، «خوزه ساراماگو»، برنده جایزه نوبل ادبیات، برای رمان «کوری» و «ویکتور فرانکل»، عصبشناس و روانشناس اتریشی، دیگر برنده نوبل ادبیات، برای کتاب «در جست و جوی معنی»، هر دو به همراه آدمهای داخل قصههایشان باید جلوی بچههای جنگ ما «لُنگ» بیندازند. باید این دو کتاب را خواند و با داستان امثال آقای رمضان ملکی مقایسه کرد تا فهمید، کدام قصه تاثیر گذارتر و تکان دهندهتر است.

من گفتم: «بچهها! من از اسارت میترسم. من جگر اسارت را ندارم.» گفت: «آخر این کارت درست نیست.» گفتم: «باشد. من میروم جلو. چون هیچ کار دیگری نمیتوانیم بگنیم. اگر دیدید مرا بستند به رگبار نامردید به خاطر من هم که شده، شما هم آنها را به رگبار نبندید. شما هم باید بزنید... ولی اگر دیدید من را گرفتند شما هم بیایید مشکلی نیست. چون واقعا نمیشد کاری کنیم. به جرات میتوانم بگویم، خدا میداند اگر بگویم ۲۰۰ تا تانک، ۵۰۰ تا تانک، ۱۰۰۰ تا تانک، اصلا نمیدانستم چند تا هستندُ از بس که زیاد بودند.
وقتی اسیر شدیم، صبح بود. تقریبا ساعت... میتوانم بگویم هنوز آفتاب نزده بود. صبح خیلی زود. جالب است که حالت دُور تا دُوری بود. معلوم بود از همه طرف دارند میآیند. خیانت کرده بودند دیگر، این طوری بگویم؛ خیانت کرده بودند. میخواستند هر طور شده جنگ را تمام کنند. بعدها گَندش درآمد که چه خیانتی کرده بودند. حالا نمیخواهم وارد این قضیه بشوم.
من رفتم جلو. اینها آمدند نارنجک بکشند و بیندازند داخل سنگر. گفتم بچهها بیایید بیرون. از پشت خرپشته بیایید بیرون. اینها میخواهند نارنجک بیندازند. آن سه چهار پنج نفری که با ما بودند آمدند جلو. حالا طوری بود که من اصلا در حال خودم نبودم. کلاش دستم بود مرتب میگفتند دستهایتان را ببرید بالا. من کلاش دستم بود و با کلاش دستهایم بالا بود. بعد شروع کردند به تیراندازی به زیرپای من که یعنی چرا کلاشت را نمیاندازی؟! من هم واقعا وحشت داشتم از اسارت و دلم نمیخواست بروم به اسارت؛ بعد به خودم آمدم و کلاش را انداختم روی زمین. ما را گرفتند نشاندنمان و دستهایمان را از پشت بستند و آوردند جاده. یک نفر شروع کرد ما را به زانو نشاندن. چشمهایمان را هم بستند. زانوهایمان روی زمین. نفربر هم دارد میآید. نگو اینها میخواهند یا ما را بترسانند یا لِهمان کنند. نشستیم و... من هم آدم قُدی هستم. از بچگی همینطوری بودم. در اسارت وقتی بچهها را میزدند، بچهها جیغ و داد میکردند که مثلا زودتر ولشان کنند و... خدا میداند من در این مدت اسارت ۲ سال و خوردهای که بودم، یک بار به خاطر کتک خوردن جیغم در نیامد. بارها مرا شدید زدند طوری که... یک دفعه آنقدر کابل روی دستم زدند که وقتی میخواستم نماز بخوانم، نمیتوانستم سجده بروم و با کمک پشت دست سجده میکردم.

خلاصه ما را که گرفتند نشاندند روی زمین. نفر بر و تانک را به سمت ما روانه کردند. بچه شروع کردند به التماس و ناله کردن. وقتی شنی تانک و نفر بر نزدیک شما میشود، به فاصله ۵۰ متری زمین تکان میخورد، یعنی اینقدر این شدید تکان میدهد. قشنگ احساسش میکنید. فکر میکنید زلزله دارد میآید. فکر کردیم تمام است و شروع کردیم به اشهد گفتن و... توی این موقع یک مرتبه، یک جیپ رسید. نگه داشت. شروع کرد عربی داد و بیداد کردن. معلوم بود دارد تشر میزند. آمد و چشمهای ما را باز کرد. دستهایمان را هم باز کرد. شروع کرد عربی... حالا داشت فحش میداد، داد و بیداد میکرد نمیدانم. آن موقع عربی بلد نبودم ولی بعدها فهمیدیم داشته فحش میداده. خلاصه چهار تا کلمه فحش یاد گرفتیم آنجا. که این کارها چیست که دارید میکنید. اینها همه ترسیدند چون درجهاش خیلی بالا بود. درجههایشان را هم حتی یاد گرفتیم. یک عقاب یعنی سرگُرد. یک ستاره و یک عقاب یعنی سرهنگ دو، دوتا ستاره و یک عقاب یعنی سرهنگ تمام، این فردی که آمد ما را نجات داد، یک شمشیر هم کنار این شکلها داشت و فکر میکنم تیمسار بود. مقامش خیلی بالا بود. همهشان زهره ترک شده بودند. آمدند و صورت ما را ماچ کردند. یکی یکی. توی جیب هر کداممان از این بستههای سیگار بغداد حالت با کِش بستن گذاشتند. جعبه سیگار نداشت. توی جیب هر کداممان از این سیگارها پرکردند و شروع کردند به آب دادن به بچه ها.
ما را سوار نفربر کردند و بردند دژبانی. آنجا در دژبانی خیلی اذیت کردند. بچهها تشنه بودند، شیلنگ آب می آوردند. وقتی شما تشنه باشید آب بخورید، بلافاصله ادرارتان می گیرید. بعد بچهها دستشان را که بلند میکردند تا بروند ادرار کنند، شروع می کردند با کابل زدن تا بروی دستشویی. از جاهای دیگر هم به صورت پراکنده سی چهل نفرگرفته بودند آنجا با ما بودند. بچهها گفتند بابا این شیلنگ آب را بگیرید روی خودتان نگوئید ادرار داریم شیلنگ را بگیرید، خودتان را خیس کنید خراب کاری هم کنید معلوم نشود. ما توان کابل خوردن نداریم که... شیلنگ آب را بگیرید روی خودتان همانجا ولش کنید خرابکار کنید معلوم نمیشود که... این ترفندی بود که خودمان استفاده میکردیم.
تونل وحشت
- در آن سه چهار روزی که در آن بیابان بودیم من بعدها که در اردوگاه جلوی آینه نگاه کردم؛ عین این پیرزنها لبهایمان چروک شده بود،، چشمها گود رفته بود. یک لحظه نگاه که کردم دنبال خودم میگشتم. بعد از سه روز این بلا سرمان آمده بود. میدانید با گرما آب بدن وقتی میرود، بیشتر اذیت میشوید تا با گرسنگی. ضمن این که فقط آب بدن نبود. یک موقع هست روزه میگیرید اصلا دو روز پشت سر هم روزه میگیرید ولی گرما دو ساعته همه آب بدن را خشک میکند. آن گرما به اندازه سی روز آب بدن ما را گرفته بود. خلاصه گفتم بچهها اینطوری کنید که دچار مشکل ادرار نشوید. بعد ما را سوار اتوبوس کردند و بردند و وارد اردوگاه شدیم. دیدیدم از چارچوب در که میخواهی رد شوی، غذا هم که نخورده بودیم فقط یک ذره آب خورده بودیم در این دوسه روز چیزی نخورده بودیم. نا نداشتیم راه برویم. دیدیم صدای تق و توق میآید. بعدها اسمش را گذاشته بودیم«تونل وحشت». از هر اردوگاهی به اردوگاه دیگر میخواستند ببرند، این گونه میبردند. ۱۰ نفر ۲۰ نفر سرباز این طرف میگذاشتند ۱۰ نفر ۲۰ نفر سرباز آن طرف، شما باید از وسط اینها رد میشدید. اینها هم شروع میکردند با کابل زدن. ما صدای تق و توق شنیدیم دیدیم دارند میزنند. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دستمان را گذاشتیم روی چشم و بیضهمان که اینها وقتی با لگد و مشت میزنند نزنند کور و ناقصمان کنند. بعضی مواقع هم چون نمیدیدیدم اشتباهی میرفتیم داخل شکم یک سرباز. آنها بیشتر لج میکردند و میزدند. این خوش آمدگویی ورود ما به اردوگاه بود.
نام اردوگاهی که در آن بودید را یادتان هست؟
- اردوگاه رمادیهی 6 بود. روزهای اولی که ما وارد این اردوگاه شدیم، اولین کاری که کردند گفتند پیراهنتان دربیاورید. ما یک شلوار خاکی تنمان بود و یک پیرآهن.
الان شما ۲۱ سالتان است و تازه وارد اردوگاه شدهاید. درست است؟!
- بله. پیراهنمان را درآورده بودیم و لخت بودیم. همهی بچهها با بدنهای لخت و یک شلوار خاکی. ما روزی یک ساعت هواخوری داشتیم. میآمدیم بیرون، از جاهای دیگر هم اسیرگرفته بودند حدود۲۰۰ الی ۳۰۰ نفر بودیم. شاید هم ۴۰۰ صد نفر. وقتی من نگاه میکردم، روزهای اول پیش خودم میگفتم: «برزخ است!؟روز قیامت است؟! چرا همه لخت هستند؟!! چه اتفاق افتاده است؟!» بعد فکر میکردم کِی من شهید شدم؟ کِی مُردم که یادم نمیآید. فکر میکردم من کِی مُردهام؟
آن صحنه خیلی آخرالزمانی بود؟!
- خیلی آخرالزمانی بود. لخت بودند، چهرهی بچهها یک جوری بود که از آن ترکیب عادی درآمده بود. صورتها همه سوخته، چروکیده، پلاسیده، رنگ و رو رفته، یک حالت بی روح، تا مدتها تا یکی دو روز همهاش فکر میکردم که من کِی مُردم. معمولا کسی هم ارتباط برقرار نمیکرد با دیگری. همه در خودشان بودند. سعی میکردیم بخوابیم. وقتی میخوابیدیم خواب خانه و بیرون را میدیدیم. به همین خاطر ترجیح میدادیم بخوابیم، در خواب هم که شده در رویا هم که شده از اسارت برویم بیرون... چرا؟ چون بعدها که اسرای قدیمی شدیم گفتیم ۶ ماه، آموزش کتک است. ۶ ماه فقط میزنند تا تو باورت بشود که اسیر شدهای و اینجا نخواهی گردن کلفتی کنی. هرچه میگویند بگویی چشم. ۶ ماه آموزش کتک است.
یکی از کارهایی که اینها میکردند تا اذیتمان کنند این بود. زمانی که، ما در آسایشگاه بودیم، در میزدیم که مثلا دستشویی داشتیم، لخت بودیم دیگر تا یک مدتی. فقط یک شلوار خاکی داشتیم. بعدها لباس اسارت زرد دادند به ما که روی شبرنگ داشت که نوشته بود PW(زندانی جنگی). ولی تا قبل از آن ما، لخت بودیم با یک شلوار خاکی. به هر نفر هم یک موزائیک و نیم جا داده بودند. در هر آسایشگاه که هفتاد هشتاد صد نفر بودیم، یک موزائیک ونیم جا داشتیم برای خوابیدن. باید کتابی میخوابیدیم.
یک موزائیک چند در چند بود؟
- موزائیکهای ۳۰ سانتی. یعنی یک چیزی حول وحوش۴۵ سانتیمتر. کمتر از نیم متر جا برای هر نفر بود. ما در میزدیم برای رفتن به دستشویی. بیشتر هم چون میلی به غذا نداشتیم. بیرون پنجره یک کوزه آبی بود میله داشت، دست میکردیم آب بر میداشتیم و میخوردیم. آب هم که میخوردی بلافاصله ادارت میگرفت. آب هم موقعی که باران میآمد پر از گِل بود. باید میگذاشتی ته نشین میشد. اکثرا دچار ناراحتیهای کلیه شده بودیم. سنگ ساز شده بود کلیه هایمان. آب زیاد میخوردیم که... (معذرت میخواهم اگر ادرارمان میگیرد باید زود برویم دستشویی. دستشوییتان کجاست؟)

این حالتی که الان دارید و مرتب آب میخورید و دستشویی میروید، یادگار همان دوران است؟!
- بله..بله..بله. یکی از اذیتها این بود که وقتی ادرار داشتیم و در میزدیم و میگفتیم میخواهیم برویم دستشتوییُ از همان دم در ما را با کابل میزدند تا جلوی در دستشویی. شما خودتان میدانید زمانی که در هیجان قرار بگیرید، نمیتوانید ادرار کنید. به اصطلاح خودمان «شاش بند» میشوید. یک چنین حالتی میشدیم. حالا میرفتیم مینشستیم داخل دستشویی مثانه پُر بود و داشت میترکید اما هرچه زور می زدیم، ادرار نمیآمد. یعنی بدترین شکنجه این است که ادرار داشته باشی و نتوانی ادرار کنی. دیدی برخی عمل که میکنند، سُند میزنن تا تخلیه شود؟! چون واقعا مثانه میترکد اگر تخلیه نشود. حالا فکر میکنید به شما چقدر فرصت میدادند؟ ۵ دقیقه، ۳ دقیقه، ۲ دقیقه...این ادرار نمیآمد. کمی که طول میکشید، با لگد می زدند در دستشویی را باز می کردند. حال شما تصورش را بکنید، نشستهاید در دستشویی..! میزدند با لگد در را باز میکردند و شما را مجبور میکردند بلند شوید و بیایید بیرون. با کابل میزدند و میبردند به آسایشگاه. در آسایشگاه ۲۰ دقیقه ۲۵ دقیقه که زمان میگذشت و آن حالت فشار و هیجان میرفت، دوباره آن ادرار شدت میگرفت. با خودت می گفتی: «حالا من دوباره چه کار کنم خدایا؟»
این زدنها با حساب و کتاب بود؟ یعنی باآگاهی از این حالاتی که بر شما عارض میشد، انجام میگرفت؟ یعنی عمدا این کار را میکردند تا شما اینطور زجر بکشید؟
- ببینید! سربازهای عراقی ۱۰ سال خدمت میکردند. خدمتشان ۱۰ساله بود ولی با حقوق. یعنی یک کارمند ۱۰ساله می شدند و بعد از ۱۰ سال ترخیص میشدند. بعد جالب است، سربازهایی که در اردوگاه بودند، اکثرا ۸ ساله و ۹ ساله بودند. فارسی که صحبت میکردند، ضربالمثلهای ما را هم بلد بودند. مثلا ما پشت پنجره میایستادیم آنها آن طرف ما داخلِ گاهی بحث سیاسی هم میکردیم با یکدیگر. به یک جاهایی میرسیدیم میگفتیم: «خدا شاهد است اگر به رهبرمان فحش بدهید، به رهبرتان فحش میدهیم.» باید به جایی میرسید که تهدید میکرد. زمانی که در بسته بود، آنها هم جرات نداشتند بیایند داخل. میگفت: «پر رو بازی در میاری؟! فردا که اومدی بیرون هواخوریُ میدونم باحات چیکار کنم.» بعدها که صلیب سرخ آمد، میگفتیم برایمان کتابهای انگلیسی بیاورید میخواهیم کتاب بخوانیم، دو نفر دو نفر می نشستیم، سه نفره اجازه نداشتیم بنشینیم.
آقای ملکی! می خواهم بگویم، آیا یک حساب و کتابی پشت این رفتارهای سربازهای بعث در اردوگاه با شما اسیران بود؟
- بله. میخواهم همین را بگویم. آنها از نظر روحی دو تا کار میخواستند بکنند. یکی اینکه بچهها را بشکنند. مثلا یکی را میآوردند جلوی تو میزدند. خودت کتک بخوری کمتر اذیت می شوی تا یکی را جلوی تو بزنند و او جلوی تو جیغ و داد کند. یکی از کارهایشان شکستن بچهها از نظر روحی بود. دوم اینکه مطیعت کنند. مثلا یکی از کارهایی که آنها میخواستند و ما تا روزی که آنجا بودیم زیر بار نرفتیم این بود که می گفتند، وقتی در اردوگاه سرباز میآید، هر جا نشستهاید باید بلند بشوید و پا بکوبید. هیچ وقت ما این کار را نمیکردیم. من یکبار دیدم یک سرباز عراقی میآید رویم را آن طرف کردم، من را بلند کرد دید من به عمد این کار را کردم. خدا میداند مرا آورد جلوی آفتاب نگه داشت و گفت باید یک دست و یک پا بایستی و به خورشید نگاه کنی. چشمهایت را هم نباید ببندی. کابل را هم گرفته بود دستش. نمیتوانی به خورشید نگاه کنی. میگفت باید به خورشید نگاه کنی چشمهایت را هم نبندی... آنقدر مرا زد که خودش خسته شد رها کرد و رفت.
میخواهم بگویم یکی از اهداف اینها شسکتن بچهها بود. با ابتداییترین مسائل مثل دستشویی و هواخوری و... با سختی در اختیارت میگذاشتند تا شما با خودتان بگویید: «آخیش راحتیم دیگر، اسارت سختی ندارد که.» یعنی به مرگ میگرفتند که به تب راضی بشوی. این یکی از اهدافشان بود.
معجزه
ما آنجا معجزه زیاد میدیدیم. من به جرات میتوانم بگویم که، آنجا خوابهایی دیدم که سالهاست شاید ندیدهام. ولی در بیرون از خواب، به عینه معجره برایم اتفاق افتاد. یکی از بچهها ترکش خورده بود به پهلویش. نمیدانم چگونه بود و از نظر پزشکی هم نمیتوانم توضیح بدهم. حالا کجای بدنش صدمه دیده بود، ترکش کجای بدنش را پاره کرده بود نمیدانم ولی، معذرت میخواهمُ وقتی میخواست مدفوع کند، از پهلویش در میآمد! یعنی آن چیزی که اتصال پیدا کرده بود به انتهای رودهی بزرگش، لطمه خورده بودِ به جای اینکه از انتهای رودهی بزرگ مدفوع خارج شود، ازپهلویش خارج میشد. آنجا یک درمانگاه داشتیم، اگر انگشت پایت درد میکرد، قرص اسهال میداد، سرت درد میکرد، قرص اسهال میداد، حالت تهوع داشتی قرص اسهال میداد. یعنی هر بیماری داشتی قرص اسهال میدادند. نهایتا یک قرص مُسکن میدادند. بچهها نمیرفتند. این بنده خدا یک وضع زنندهای داشت. خیلی سخت بود. بچهها دستمال میدادند که پهلویش را با آن بپوشاند. برای خودش هم زجر آور بود. واقعا راضی بود که بمیرد... باورمیکنید، یک شب خوابید صبح بلند شد، همه چیز خوب شده بود. همه چیز خوب شده بود. من فکر میکنم این از نظر پزشکی، نیاز به عملهای خیلی جدی دارد؛ کجا پاره شده بود که باید مدفوع از پهلویش بیاید من نمیدانم. یک شب خوابید صبح پا شد دید زخمها خوب شدهاند، دستشویی رفت و آمد گفت: «بچهها من میتوانم دستشویی کنم. من مثل شما راحت دستشویی میکنم.» یک چند روزی منتظر ماندیم گفتیم ببینیم شاید موقتی است دیدیپم نه، واقعا خوب شده است.

اسم این اسیر را یادتان هست؟
- نه متاسفانه یادم نیست. در همان روزهای اول اسارتمان بود. بعدها جدا شدیم. و نفهمیدم چه شد؟
نگفت که مثلا، توسل کرده بودم، نذر کرده بودم؟
- واقعا نمیدانم. خود به خودی بود توسل کرد، از خدا خواست. نمیدانم.
از خودتان هم بگویید. از خواب هایی که دیدید؟
- یکی از مسائلی که برای خود من پیش آمد این بود که یک روز خیلی حالم بد بود. خیلی. به قدری حالم بد بود که... ببینید ما آنجا مدت مدیدی لخت بودیم. گرم هم بود. ما دو تا پنکه سقفی داشتیم. جواب نمیداد واقعا. بعدها خود این شرایط عامل شپش شده بود. ما از ۱۲ شب به بعد مینشستیم و شپش میکشتیم. بچهها گال گرفته بودند بر اثر خارش زیاد. وقتی میخاراندی و زخم میشد. شپش میرفت داخل زخم. یک نفر شپش رفته بود داخل زخمش و عفونت کرده بود... کاری ندارم. بعد گرمای شدید که میشد، این باد هم که میزد، روی موزائیک هم که میخوابیدی - چون یک مدتی پتو نداشتیم - بعد آب سرد هم که میخوردی، آب، بیرون و داخلِ کوزههای سفالی بود، بیرون یخ میزد. پایمان را به آن میزدیم تا خنک شویم. آن را میریختیم روی خودمان بخاطر این که، گرم بود.
من فکر میکنم، عفونت شدید کرده بودم. طوری بود که یکبار دم و بازدمم در پنج مرحله انجام میشد. یعنی اگر میخواستم نفسم را بکشم داخل، نمیتوانستم. به صورت چهار پنج مرحله، یک نفس را میدادم داخل و بیرون دادن نفس هم همینطور بود. نمیتوانستم، تواتنش را نداشتم. حالم خیلی خراب بود. طوری بود که آن اوایل یک وعده به ما غذا میدادند. بعدها، یک وعده شب هم اضافه کردند. غذای ما یک لیوان آش برنج بود. آن هم نصفه لیوان و یک تکه نان هم میدادند. یک ظرفی داده بودند به برای ۱۷ نفر. میخواستند بچهها را تحقیر کنند، میگذاشتند جلوی بچهها. نمیخواهم روی این مانور بدهم. شما حساب کن به ۱۷ نفر یک ظرف. ۱۷دست میخواست برود داخل این ظرف. فرض بکنید، یک نفر میخواست یک لقمه بیشتر بخوردُ بیشتر غذاها میریخت بیرون. مثلا از دو بشقاب برنج یک بشقابش میریخت روی زمین. هول میزدند. به بچهها پیشنهاد دادم و گفتم: «بچهها ما که قاشق نداریم، غذا هم که کم است، یک نفر بشود قاشق برای بقیه. برنج هم شفته بود. گفتم این بر میدارد، ما ۱۷ نفر دستهایمان را نوبتی جلو میگیریم. به جای این که هر ۱۷ نفر با هم دست کنند توی این ظرف، نصف غذا بیرون بریزد، یک نفر دو لقمه بخورد یک نفر هیچ نخورد، یک نفر قاشق بشود نوبتی در دست هر کدام از ما غذا بریزد. گفتند طرح خوبی است.
یک نفر شروع میکرد به ۱۷نفر نوبتی غذا میداد و میچرخید و اگر باقی میماند دوباره بین بچه ها تقسیم میکرد. مثلا نفری یک لقمه میرسید. بعضیها ترجیح می دادند، آن یک لقمه شان را یک مرتبه بخورند و یک لقمه مشتی خورده باشند بعضیها همان یک لقمه را سعی میکردند ذره دره بخورند.
من به قدری حالم بد شد به قدری از نظر عفونت شدتش شدید بود که گفتم، دم و بازدم من در چند مرحله بود. هم از غذا خوردن افتاده بودم هم هوارخوری نمیرفتم. یعنی دائم در آسایشگاه افتاده بودم. یکی از بچهها گفت بیا برویم بهداری. گفتم شما که میدانید بهداری قرص اسهال میدهد. من مشکلم این نیست که. گفت اعزامت میکنند به شهر. گفتم تا رو به موت نباشی اعزام نمیکنند. با اصرار یکی از بچهها ما را بردند بهداری. بهداری صف بود. میدیدی بیست نفر ایستادهاند. ما صف ایستاده بودیم آن جلو دعوا شد. یکی از بچهها داد زد مسخره کردی همهاش از این قرصها میدهی و... جر و بحث و حرف و داد و بیداد شد، سربازها ریختند با کابل همه را زدند و گفتند اصلا امروز بهداری نیست برید آسایشگاهتان. همهتان گم شوید. بیپدر مادرها بیشعورها. با کابل شروع کردند به زدن و بچه فرار کردند. زیر بغل مرا گرفته و آورده بودند آنجا و خودم نمیتوانستم بروم. اینها فکر کردند اگر من نمیروم، برای این است که میخواهم برایشان گردن کلفتی کنم. همه رفته بودند من تنها مانده بودم. دو نفر از آن سربازها آمدند بالای سر من. حالا من حتی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. تکیه داده بودم به دیوار. آن دو نفری که مرا آورده بودند، فرار کردند. خب نمیشد واقعا ایستاد.
رقص بندری
ما به کابل سربازان میگفتیم«کابل بندری». ببینید! وقتی میخواستند از شما که نشستهاید آمار بگیرند، نامردها یک مرتبه با این کابل میزدند بعضی مواقع. وقتی میزدند به پشتت، بلافاصله رد میانداخت. بعد آنقدر این میسوخت، میدیدی بندری میرقصد، وقتی میزد شروع میکردی پنج دقیقه بندری رقصیدن. نه دستت میرسید به آن نقطهای که کابل خورده، نه دردش میافتاد. خیلی درد شدیدید داشت. نمیدانم داخلش چی میریختند. واقعا بندری میرقصیدیمها، اصلا دردش نمیافتاد.
اینها دیدند همه رفتهاند و من ماندهام. گفتند: «بروسلی شون اینههه؟!» کاری میکنیم که عبرت بشود. وقتی میگوییم بروید بروید. در آن وضع شروع کردند. این میزد، آن میزد. این میزد آن میزد. چک لگد کابل به کسی که نمیتواند نفس بکشد. زیر مشت و لگد آنقدر زدند که افتادم. بعد به یکی دو نفر گفتند جنازه مرا بردند انداختند داخل آسایشگاه. رفیقمان خیلی گریه کرده بود. چون او اصرار کرده بود. من حالم طوری خراب بود بچهها میگفتند: «با خودمان میگفتیم، کارت تمام است و یک صبح که بلند میشویم میبینیم تمام کردهای.»
من یک روز داشتم قدم میزدم یک مرتبه گفتم، عه من مریض نبودم مگر؟! من کِی خوب شدم؟ به بچهها میگفتم بچهها من کی خوب شدم؟! گفتند نمیدانیم یک روزخودت یک مرتبه بلند شدی و راه رفتی. من خودم یادم نمیآمد کی خوب شدم. وقتی در اردوگاه قدم میزدم یادم افتاد. میخواهم بگویم چنین چیزهایی وقتی اتفاق میافتاد، یک مقدار بچهها میرسیدند به جایی که باورکنید، گفتن ندارد. روحانی بریده بود آنجا، بسیجی بریده بود آنجا، باید تحت فشار قرار بگیرید تا بفهمید. نه این فیلم اخراجیها که نشان میدهد. اینها دری وری است. باید در محیط قرار بگیرید. فیلم نمیتواند آن حالت درونی را نشان دهد. فقط محیط را نشان میدهد. شما دندان درد را چگونه میخواهی نشان دهی؟ فقط میگویی دندانم درد میکند. آن حالت درونی آن را نمیتوانی نشان دهی. یک نفر سه بار چهار بار رگش را زد. میگفت دیگر نمیتوانم خسته شدم.
من نفهمیدم کی خوب شدم. اینها باعث میشد بفهمیم فراموش نشدهایم و یک کسی هوای ما را دارد. یعنی احساس میکردیم که یک نگاهی خارج از نگاه معمولی به ماها نگاه میکند. اینها باعث میشد یک انگیزه درونی به ما میگفت که همه هم شما را فراموش کنند، یک نفر هست که شما را فراموش نکرده است. دوام میآوردیم. مثل آب سردی بود که شما جوش آوردی رسیده به مرحلهای که آن بوق میخواهد بزند بیرون از سرت. یک مرتبه آن آب یخ را میریزند رویت.
|| مصاحبه کننده: جعفر بلوری
لینک قسمت اول مصاحبه: https://fashnews.ir/121736
لینک قسمت دوم مصاحبه: https://fashnews.ir/121839

















