شناسه خبر : 117534
یکشنبه 31 فروردين 1404 , 11:23
اشتراک گذاری در :

همسر شهید مفقود: ۴۲ سال است منتظر «قاسم» هستم

فاش نیوز - همسر شهید مفقود‌الاثر «قاسم جمال‌آبادی» می‌گوید: همسرم سرباز نیروی زمینی ارتش بود که به جبهه اعزام شد. وقتی خبر مفقودی‌اش را دادند، من ۱۶ ساله بودم و ۴۲ سال است، با قاب عکس همسرم دنبالش می‌گردم.

فارس : خیلی از ما فیلم «شیار ۱۴۳» را دیده‌ایم؛ فیلمی که انتظار مادر شهید مفقود را به تصویر کشیده؛ انتظاری که تمامی ندارد. خیلی از همسران و مادران سرزمین‌مان این انتظار را تجربه کرده‌اند؛ انتظاری که دیگر به ۴۰ سالگی رسیده و امروز همسر شهیدی را می‌شناسیم که بعد از ۴ دهه می‌گوید: «هنوزم که هنوز است، منتظر قاسمم هستم!» همسر شهیدی که سال‌های بعد از اسارت «قاسم» از رادیو جدا نمی‌شد تا بلکه صدای همسرش را بشنود یا اسمی از او برده شود؛ وقتی اسرا آزاد شدند، دست کودکانش را می‌گرفت و با قاب عکسی از «قاسم» به دیدار تک‌تک‌شان می‌رفت تا بلکه خبری از گمشده‌اش، بگیرد. خیلی وقت‌ها ناامید می‌شد، اما باز به راهش ادامه می‌داد.
«» همسر سرباز ارتش و شهید مفقود‌الاثر «قاسم جمال‌آبادی» صحبت‌هایش را اینطور شروع می‌کند: «قاسم نورچشمی خانواده‌اش بود. چون بعد از چند فرزندی که عمرشان به دنیا نبود، قاسم را خداوند به پدر و مادرش بخشید. او از نوجوانی در تعزیه‌ها نقش حضرت علی‌اکبر(ع) را بازی می‌کرد؛ بعد هم که ۱۶ ساله بود، پدرش با پدرم دوست بود، باهم صحبت کردند و به خواستگاری من آمدند. وقتی در اسفند ماه ۱۳۵۹ باهم ازدواج کردیم من ۱۳ ساله بودم و قاسم ۱۶ ساله. همسرم اهل معاشرت بود. یک وقت‌هایی از سرکار می‌آمد، خسته بود اما می‌گفت برویم منزل مادرتان سر بزنیم. بسیار پرانرژی بود و به ورزشی‌های باستانی و فوتبال علاقه داشت. یک سال بعد از ازدواج‌مان در اسفند ۱۳۶۰ پسرمان به دنیا آمد. اوایل سال ۱۳۶۱ قاسم باید به خدمت سربازی می‌رفت که وارد تیپ ۳ لشکر ۲۸ سنندج شد.»
نیروهای لشکر ۲۸ آماده عملیات «والفجر۴» می‌شدند. قاسم هم قبل از عملیات به مرخصی آمد و ۲۰ روزی کنار خانواده بود. همسرش برای قاسم خبری داشت و منتظر موقعیت بود تا به او بگوید. نگرانی از اعزام قاسم به جبهه گاهی مانع می‌شد که این خبر را به او بدهد. اما بالاخره به قاسم می‌گوید که ۳ ماهه باردار است. قاسم به او اطمینان می‌دهد که برای روزی که فرزندشان به دنیا می‌آید، خدمت سربازی‌اش تمام شده و در کنارش خواهد بود. هاجر با خیالی راحت قاسم را راهی جبهه می‌کند.
????تنها عکس شهید جمال‌آبادی با پسرش
او درباره آخرین اعزام همسرش به جبهه می‌گوید: «یک هفته‌ای می‌شد که قاسم به جبهه رفته بود. مأموریتی در بروجرد داشت، فرصتی پیدا کرد، به منزل آمد، یک شب کنارمان ماند و دوباره رفت. چند روزی از رفتنش گذشته بود، من با مادرهمسرم داشتیم خمیر برای نان درست ‌کردیم. خیلی خسته بودم که دیدم جوان خوش‌سیما و چفیه به گردن به طرف خانه‌مان می‌آید. نزدیکتر که شد دیدم قاسم است. به قدری چهره‌اش زیبا شده بود که اول نشناختمش. اتفاقاً به من گفت: چرا امروز کسی من را نمی‌شناسد؟! گفتم: همین یکی دو روزه چهره‌ات تغییر کرده! حرفی نزد و خندید. آن روز آمده بود تا من را آماده شهادتش کند. قاسم به من گفت: اگر یک روز دیدی وصیت‌نامه و ساکم را آوردند، نگران نشو و نترس؛ بچه‌هایمان را به شایستگی بزرگ کن. او حرف‌هایش را زد و برای آخرین بار عازم جبهه شد.»
????سمت راست، شهید جمال‌آبادی
مهر ماه سال‌ ۱۳۶۲ عملیات «والفجر۴» اجرا شد. یکی از ارتفاعات مهم در این عملیات ارتفاعات کله‌قندی بود که قاسم در این منطقه حضور داشت. او در این عملیات زخمی شد. بعد هم در ۲۸ آبان به اسارت بعثی‌ها درآمد و همرزمانش خبر مفقودی او را به خانواده‌اش دادند. هاجر هر روز منتظر خبری از قاسم بود؛ هر روز به امید اینکه خبری از قاسم بگیرد، رادیو را روی موج رادیوعراق تنظیم می‌کرد؛ رادیویی که همیشه همراهش بود؛ او بالاخره بعد از ۴ ماه بی‌خبری وقتی که شب عید نوروز ۱۳۶۳ رادیو عراق را گوش می‌داد، صدای قاسم را می‌شنود که خود را معرفی می‌کند و می‌گوید: «من قاسم جمال‌آبادی اهل شهرستان شازند هستم. ۳ روز است از بیمارستان صحرایی مرخص شده‌ام. کتف من مجروح است. اسماعیل کریم هم پیش من است؛ هر کسی صدای من را می‌شنود به خانواده‌ام اطلاع بدهد.»
هاجر درباره اولین و آخرین خبری که از اسارت قاسم گرفت، می‌گوید: «آن شب عید بود و به منزل پدرهمسرم رفتم. پدرشوهر و مادرشوهرم به مهمانی رفته بودند. خواهر و برادر همسرم منزل بودند. من همانجا ماندم. وقتی خبر را از رادیو شنیدم خیلی خوشحال شدم. بعد هم یکی از هم‌محله‌ای‌ها آمد و این خبر را به من داد و گفت قاسم از رادیو عراق پیام داده که زنده است. امیدی در دلم درخشید. با این امید در اردیبهشت ۱۳۶۳ دخترمان به دنیا آمد. دختری که نامش را «آزاده» گذاشتیم؛ چون همسرم اسم آزاده را دوست داشت. بعد از آن پیام رادیویی دیگر خبری از قاسم نشد.»
????اولین نفر ایستاده سمت چپ، شهید جمال‌آبادی
این بانو سال‌ها منتظر آمدن قاسم بود. قاسم که قبل از سربازی در کارخانه قند کار می‌کرد، سابقه بیمه داشت اما وقتی هاجر بعد از مدت‌ها پیگیر امور بیمه‌ای قاسم می‌شود، به او می‌گویند که چیزی به شما تعلق نمی‌گیرد. بناچار هاجر برای تأمین خرج و مخارج زندگی‌اش قالی‌بافی می‌کند و گره‌های قالی را در حالی می‌زند که رادیوعراق را گوش می‌کرد.هاجر سال‌ها پای رادیوعراق نشست؛ هر وقت شنید، اسیری به شهرشان بازگشته، با قاب عکس قاسم راهی می‌شد تا بلکه خبری از مسافرش بگیرد. اما این بی‌خبری و انتظار تمامی نداشت. اگر چه برخی نهادها به او می‌گفتند دیگر منتظر قاسم نباشد و تا جوان است به فکر زندگی‌اش باشد اما این بانو هم فرزندانش را بزرگ می‌کرد و هم منتظر آمدن همسرش بود.

آزاده دختر شهید مفقودالاثر «قاسم جمال‌آبادی» امروز با تلاش‌های مادر مدارج علمی و هنری را کسب کرده است. او روزهای کودکی‌اش را اینگونه روایت می‌کند: «حدود ۵ ـ ۴ ساله بودم که آزاده‌ها به شهرمان می‌آمدند و به منزل امام جمعه شهر می‌رفتند. منزل امام جمعه محل دیدار آزادگان مردم بود. مادرم هم دست من و برادرم را می‌گرفت و با قاب عکسی از پدرم به آنجا می‌رفتیم. می‌دیدم که مردم حلقه گُل به گردن اسرا می‌انداختند. مادرم گریه می‌کرد و از آزاده‌ها سراغ پدرم را می‌گرفت. اما هیچ وقت ناامید نمی‌شد و هر بار این کار را تکرار می‌کرد. بنده هم چند سالی است از طریق نهادها پیگیر هستم و حتی از طریق کنگره شهدای غریب در اسارت دنبال این هستم تا خاطره‌ای یا خبری از پدرم بگیرم.»

 

منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi