شنبه 10 مهر 1389 , 16:02




گفتوگو با پدر و مادر سه شهيد دفاع مقدس
مادر سه شهيد سال هاي دفاع مقدس گفت:به همه بچه هايم گفتم كه راضيام همگي فداي اسلام و قرآن بشويد. هيچ اشكالي ندارد. آنها هم همگي رفتند جبهه.

از حاجخانم خواهش ميكنم خودشان را كامل معرفي كنند.
*خانم صادقي: من سكينه معيني هستم، متولد 1313 در اصفهان و بچه محله «كلبه كندي» هستم. ما چهار خواهر بوديم و يك برادر. من بچه پنجم و دختر سوم خانواده بودم. پدرم خدا بيامرز، اسمش حسنعلي بود، كشاورزي ميكرد. تحصيلات هم ندارم. دوره ما اغلب دخترها درس نميخواندند. دوره طاغوت بود و خانوادههاي مذهبي به مدارس اعتماد نداشتند، حتي مكتب قرآن هم نگذاشتند بروم. هيجده سالم بود كه ازدواج كردم و آمدم تهران.
از ازدواج خودتان هم بگوييد.
*خانم صادقي: برادرم آن موقع درتهران ساكن بود و كار ميكرد. ايشان با برادر حاجآقا خيلي رفيق بود. پدرم از قضا مريض شد و براي درمان مجبور شد بيايد تهران پيش برادرم. خلاصه همان جان بود كه برادر حاجآقا، فهميد پدرم دختر دم بخت دارد و ترتيب ازدواج ما را داد. يعني حاجآقا آمد اصفهان و مرا عقد كرد، بعد هم آورد تهران و عروسي كرديم. مهرم هزار تومان بود، حالا حاجآقا ميگويد هشتصد تومان بوده! تو فيري هم نميكند، چون من همهاش را به حاجآقا بخشيدم.
حاجآقا! شما هم لطف كنيد خودتان را كامل معرفي كنيد.
*آقاي صادقي: من محمدحسين صادقي عليآبادي هستم و در سال 1308 به دنيا آمدم. ما در دو فرسخي اصفهان، در محله عليآباد ساكن بوديم. پدرم كشاورز بود و من هفت سالم بود كه هر دو حصبه گرفتيم، اما عمر من به دنيا بود و ايشان محروم شد. ما چهار برادر بوديم كه من سوميشان بودم. از همان موقع رفتم سر زمين و كار كردم و ديگر نتوانستم درس بخوانم. تا شانزده سالگي كشاورزي ميكردم، بعد ديدم صرف نميكند. من و مادرم با هم زندگي ميكرديم و خرجمان در نميآمد، اين بود كه رفتم سراغ كارهاي ساختماني.
با مادرم آمديم تهران. شروع كردم در ساختمانها به شاگردي كردن. با روزي دو تومان شروع كردم. حقوقم كه شد روز سيزده تومان و ديدم ميتوانم ازدواج كنم، رفتم اصفهان و حاج خانم را عقد كردم كه قضيهاش را خودش برايتان گفت.
پس خدمت سربازيتان چه شد؟
*آقاي صادقي: راستش نرفتم سربازي. دوره مصدق پول ميگرفتند و معافيت ميدادند. من دويست تومان دادم و معاف شدم.
چه سالي ازدواج كرديد؟
*آقاي صادقي: سال 1332 بود. توي خانه برادرم، سر خيابان غياثي، من آن موقع ساكن شدم. همان جا هم عروسي گرفتيم. ما از اول كه آمديم تهران، مستاجر برادرم بوديم، اما ايشان تا روز ازدواجم از ما اجازه نگرفت، بعدش ماهي سي تومان به او اجاره دادم.
از اتفاقات آن روزها چيزي يادتان ميآيد.
*آقاي صادقي: خب مملكت خيلي شلوغ، پلوغ بود اما من مشغول كارم بودم، سياسي نبودم. شبها كه از سر ساختمان برميگشتم قاطي تظاهرات مردم ميشدم، اما نه خيلي جدي. يادم هست يك دختري در تظاهرات جلوي مجلس رفت زير تانك. 28 مرداد را هم خوب يادم هست، از صبح تا ظهر مردم توي خيابان داد ميزدند: «شاه فراري شده - سوار گاري شده» بعد از ظهر يكدفعه شعار عوض شد و داد زدند: «مصدق كله كدو - دولتش رفت زير پتو» همين چيزها يادم ميآيد، من سرم به كار و كسب خودم بود.
حاج خانم! از تولد پسر اولتان بگوييد.
*خانم صادقي: كمتر از يك سال بعد از عروسيمان، پسر اولم به دنيا آمد؛ چون روز جمعه به دنيا آمد و روز جمعه هم ميگويند روز تولد حضرت محمد است و متعلق به امام زمان(عج) هم هست، اسمش را گذاشتم «محمد». دومين بچهام دو سال بعد به دنيا آمد. كه اسمش را گذاشتيم «احمد»، دو سال بعد هم «محمود» بهمان اضافه شد. دو سال بعدش هم «قاسم». بعد از پسر چهارم، خدا بهم پشت سر هم دو تا دختر داد، كه هر دوشان در همان شيرخوارهگي مريض شدند و مردند. بعد از آنها خدا پسر آخرم را مرحمت كرد كه همين شهيد آخرمان است يعني «ناصر».
حاجآقا! زمان 15 خرداد سال 42 شما كجا بوديد؟
*آقاي صادقي: من سر ساختماني در تجريش مشغول كار بودم. آن موقع ديگرخودم «اوستا» بودم. شب كه آمدم خانه، خبردار شدم از ميدان قيام تا خيابان مولوي كشت و كشتار شده، توي ورامين هم كلي آدم كشتهاند. بعدا هم فهميدم يك «حاجي رجبي» كه توي ميدان حجره داشت و ميشناختمش، شهيد شده است و «طيب» را هم گرفتهاند.
طيب را ميشناختيد؟
*آقاي صادقي: بله، اما نه زياد. من يك پسر عمويي داشتم كه به اصطلاح از داش مشتيهاي معروف بود، او با طيب خيلي رفيق بود، يك بار كه رفته بودم پيشش، طيب را آن جا ديدم و با او آشنا شدم.
حاج خانم!شما از آن روزها چيزي يادتان ميآيد؟
*خانم صادقي: نه زياد، ولي يك روز آمدند و گفتند شاه، آقاي خميني را تبعيد كرده، آن روزها هنوز به ايشان امام نميگفتند، ما كه زياد متوجه نبوديم ايشان كي هستند. از خانه كه بيرون آمدم ديدم آژانها سوار اسب توي خيابان جولان ميدهند و داد ميزنند برويد توي خانههايتان. آن روزها من فقط محمد را داشتم و احمد را. بعدا شنيدم امام به شاه گفتهاند سربازهاي من هنوز شيرخوارهاند، كه همان طور هم بود. احمد من آن روز هنوز شيرخوار بود.
آن موقع هنوز مستاجر برادرتان بوديد؟
*آقاي صادقي: نخير، ما تا بياييم داخل همين خانه كه الان هستيم، كلي خانه عوض كرديم. دفعات اول من با آشناهايم به صورت شراكتي خانه ميساختيم و مينشستيم تويش، بعد بالاخره من خودم مستقلا خانه ساختم. اين خانه همه نيمهكاره بود كه خريدم و خودم تمامش كردم.
در كدام محلات تهران زندگي كردهايد.
*آقاي صادقي: همين غياثي. هر خانهاي تويش نشستم داخل همين خيابان غياثي بود.
اولين بار اسم امام خميني را كجا شنيديد؟
*آقاي صادقي: يادم نميآيد اسمش را كجا شنيدم اما اولين بار ديدنشان را يادم ميآيد. ما تهران براي يك بنده خدايي كار ميكرديم، ايشان بعد از اتمام كار ما را براي تمام كردن يك ساختمان فرستاد قم. ما نبش همان كوچهاي كه خدابيامرز آقاي بروجردي مينشست كار ميكرديم. شش ماهي آنجا مستقر بوديم توي همان كوچه، امام ميآمد و ميرفت و من ايشان را همان جا ديدم. ما اول مقلد آقاي بروجردي بوديم، بعد شديم مقلد امام.
* خانم صادقي: آقاي بروجردي كه فوت كردند، من رفتم از حاج آقاي روضهخواني كه توي محلمان بود پرسيم حالا ما بايد از كي تقليد كنيم. گفت اگر از من ميشنويد از آقاي خميني تقليد كنيد. اين طور شد كه تقليدمان را برگردانديم به ايشان. البته يك بار بعد از تبعيد امام يك حاجآقايي به ما گفت كه شما بايد مرجعيت را عوض كني؛ چون اگر مساله شرعي برايت پيش بيايد، به ايشان دسترسي نداري. من قضيه را به برادرم گفتم، ايشان گفت اصلا چنين كاري نكني. شما كه خمس و زكات نداريد، بقيهاش هم بايد به رساله مراجعه كرد. البته ما تا مدتها رساله نداشتيم، خب رساله امام ممنوع بود. يك بار به «حاج آقا سعادت»، گفتيم كه ما رساله ندرايم، ايشان گفت من رساله امام را به شما ميدهم، منتهي اسم امام را دستكاري كرده و به «خويي» تبديل كردهام. ما آن رساله را تا پيروزي انقلاب داشتيم.
*آقاي صادقي: البته من با مشورت برادرم بود كه مقلد امام شدم. برادرم افسر شهرباني بود، شايد تعجبآور باشد ولي ايشان عليرغم شغلش از آن آدمهاي كار درست و مقلد سرسخت امام خميني بود.
برويم سراغ احمدآقا. از تولد ايشان چيزي يادتان هست حاج خانم؟
*خانم صادقي: احمد از همان روزي كه به دنيا آمد وسط سرش مثل شيخهاي آن موقع مو نداشت، براي همين عمويش ميگفت بايد صدايش بزنيم «شيخاحمد». بچه مظلومي بود، با محمد كه دعوايش ميشد تا من ميرسيدم، ميزد زير گريه. براي همين محمد ميگفت تو بچه ننهاي. توي همه بچههايم، احمد خيلي مظلوم بود. تا كلاس ششم را توي مدرسه اسلامي «شيخ طوسي» خواند. آن روزها مدارس دو رقم بودند؛ دولتي و اسلامي. مدارس اسلامي حالت نيمه خصوصي داشتند مثل «نمونه مردمي»هاي چند سال پيش. ششم به بعد را هم توي مدرسه «مترجم الدوله» خواند. البته بچههاي ما همهشان توي همين دو تا مدرسه درس خواندند. يادم مي آيد كلاس ششم يا هفتم بودكه حدود شش تومان پول جمع كرد و ميخواست آن را برايش در بانك بگذارم. گفتم: احمدجان! خمس اين پولت را بده. گفت: مادرجان! مگر چقدر هست كه خمس هم داشته باشد. من ديگر چيزي نگفتم، چند وقت بعد خودش آمد بهم گفت: مادر! خمس آن پول را برايم حساب كن. احمد سيكلش را كه گرفت، رفت سركار، خواست بعد از آن شبانه درس بخواند كه چون تعداد ثبتنام كنندگان به حد نصاب نرسيد، آن هم به هم خورد. احمد در بازار لباس فروشها شاگردي ميكرد، همزمان هم در «مكتبالقرآن» دروس ديني ميخواند. سال 53 كه وارد «مكتبالقرآن» شد با شهيد «سعيد توسلي» آنجا آشنا شد. اين توسلي اعجوبهاي بود. سر تا پا هنر و استعداد بود. بچههاي ما خيلي چيزها از او ياد گرفتند، خصوصا احمد. حافظ قرآن بود و نقاش و خطاط.
برويم سر وقت محمودآقا. ايشان چطور بچهاي بود؟
*خانم صادقي: برخلاف احمد، او غد و كمي يكدنده بود. زير بار حرف زور نميرفت. شش ماهش بود كه مريض شد. دكتر گفت بايد بهش «فرني» بدهيد. يادم هست آن موقع من شيرم كم شده بود، مجبور شدم شير گام به بچه بدهم. شير گاو و آب را نصف نصف قاطي ميكردم كه بچه ناراحت نشود و ميدادم بخورد . بعضي وقتها روزي يك «من» شير و آب ميخورد. حسابي چاق و تپل بود. القصه... من يك بار كه فرني روي چراغ بار گذاشته بودم، محمد پايش خورد به چراغ و فرني داغ برگشت روي محمود و سرش را سوزاند. من با دستپاچگي بچه را بلند كردم و بردم لب حوض و با دست، سر بچه را خيس كردم. آب حوض هم كثيف بود و لجن. زخم بچه عفونت كرد. برديمش دكتر، گفتند كزاز گرفته. دوايي برايش نوشتند و آمديم خانه. ظاهرا دكترها مطمئن شده بودند كه كار بچه تمام است و براي همين ما را فرستادند خانه. بدن بچه ورم كرد و خلاصه بعد از كلي جان كندن، بچه تمام كرد. حاج آقا خيلي به محمود علاقه داشت، از فرط عصبانيت به من گفت: جنازه بچه را كه بردند بيرون، تو هم بايد از خانهام بروي. ايشان مرا مقصر ميدانست و از ناراحتي خون خونش را ميخورد. من هم كه ديگر نايي برايم نمانده بود. منتظر بوديم برادر حاج آقا بيايد و جنازه را ببريم «مسگر آباد» دفن كنيم. آن روزها بچهها را توي مسگرآباد دفن ميكردند. چهار ساعت بعد، مادر شوهرم و خاله شوهرم خواستند جنازه را بلند كنند و ببرند كه يكهو ديدند يكي از رگهاي محمود ميجنبد. بچه را گذاشتند زمين يواش يواش ورم بدن محمود خوابيد و دست و پايش هم تكان خورد. برديمش دكتر، سرم بهش وصل كردند اما بدن بچه سرم را نميكشيد. دوباره دكترها قطع اميد كردند و گفتند ببريدش خانه. توي خانه من از همان سرم تا صبح با زور چند قاشق ريختم توي دهان محمود، صبح كمي خون زير پوستش دويد و خلاصه جان پيدا كرد و بعد از كلي دوا و درمان سرپا شد. در آن ماجرا من به چشم خودم ديدم كه خدا چطور دوباره كسي را زنده ميكند. شايد باور نكنيد ولي بچه رسما مرده بود و نفس نمي كشيد. يادم هست توي همان چهار ساعت رو به قبله نشستم و دستهايم را بردم بالا و گفتم: خدايا!تو را به حق موسي بن جعفر (صلوات الله عليه) اگر عمر اين بچه تمام شده است، عمر دوباره به او عطا كن. با تمام وجودم خواستم و خدا هم دوباره بچه را به من برگرداند.
از حاجخانم خواهش ميكنم خودشان را كامل معرفي كنند.
*خانم صادقي: من سكينه معيني هستم، متولد 1313 در اصفهان و بچه محله «كلبه كندي» هستم. ما چهار خواهر بوديم و يك برادر. من بچه پنجم و دختر سوم خانواده بودم. پدرم خدا بيامرز، اسمش حسنعلي بود، كشاورزي ميكرد. تحصيلات هم ندارم. دوره ما اغلب دخترها درس نميخواندند. دوره طاغوت بود و خانوادههاي مذهبي به مدارس اعتماد نداشتند، حتي مكتب قرآن هم نگذاشتند بروم. هيجده سالم بود كه ازدواج كردم و آمدم تهران.
از ازدواج خودتان هم بگوييد.
*خانم صادقي: برادرم آن موقع درتهران ساكن بود و كار ميكرد. ايشان با برادر حاجآقا خيلي رفيق بود. پدرم از قضا مريض شد و براي درمان مجبور شد بيايد تهران پيش برادرم. خلاصه همان جان بود كه برادر حاجآقا، فهميد پدرم دختر دم بخت دارد و ترتيب ازدواج ما را داد. يعني حاجآقا آمد اصفهان و مرا عقد كرد، بعد هم آورد تهران و عروسي كرديم. مهرم هزار تومان بود، حالا حاجآقا ميگويد هشتصد تومان بوده! تو فيري هم نميكند، چون من همهاش را به حاجآقا بخشيدم.
حاجآقا! شما هم لطف كنيد خودتان را كامل معرفي كنيد.
*آقاي صادقي: من محمدحسين صادقي عليآبادي هستم و در سال 1308 به دنيا آمدم. ما در دو فرسخي اصفهان، در محله عليآباد ساكن بوديم. پدرم كشاورز بود و من هفت سالم بود كه هر دو حصبه گرفتيم، اما عمر من به دنيا بود و ايشان محروم شد. ما چهار برادر بوديم كه من سوميشان بودم. از همان موقع رفتم سر زمين و كار كردم و ديگر نتوانستم درس بخوانم. تا شانزده سالگي كشاورزي ميكردم، بعد ديدم صرف نميكند. من و مادرم با هم زندگي ميكرديم و خرجمان در نميآمد، اين بود كه رفتم سراغ كارهاي ساختماني.
با مادرم آمديم تهران. شروع كردم در ساختمانها به شاگردي كردن. با روزي دو تومان شروع كردم. حقوقم كه شد روز سيزده تومان و ديدم ميتوانم ازدواج كنم، رفتم اصفهان و حاج خانم را عقد كردم كه قضيهاش را خودش برايتان گفت.
پس خدمت سربازيتان چه شد؟
*آقاي صادقي: راستش نرفتم سربازي. دوره مصدق پول ميگرفتند و معافيت ميدادند. من دويست تومان دادم و معاف شدم.
چه سالي ازدواج كرديد؟
*آقاي صادقي: سال 1332 بود. توي خانه برادرم، سر خيابان غياثي، من آن موقع ساكن شدم. همان جا هم عروسي گرفتيم. ما از اول كه آمديم تهران، مستاجر برادرم بوديم، اما ايشان تا روز ازدواجم از از اتفاقات آن روزها چيزي يادتان ميآيد.
*آقاي صادقي: خب مملكت خيلي شلوغ، پلوغ بود اما من مشغول كارم بودم، سياسي نبودم. شبها كه از سر ساختمان برميگشتم قاطي تظاهرات مردم ميشدم، اما نه خيلي جدي. يادم هست يك دختري در تظاهرات جلوي مجلس رفت زير تانك. 28 مرداد را هم خوب يادم هست، از صبح تا ظهر مردم توي خيابان داد ميزدند: «شاه فراري شده - سوار گاري شده» بعد از ظهر يكدفعه شعار عوض شد و داد زدند: «مصدق كله كدو - دولتش رفت زير پتو» همين چيزها يادم ميآيد، من سرم به كار و كسب خودم بود.
حاج خانم! از تولد پسر اولتان بگوييد.
*خانم صادقي: كمتر از يك سال بعد از عروسيمان، پسر اولم به دنيا آمد؛ چون روز جمعه به دنيا آمد و روز جمعه هم ميگويند روز تولد حضرت محمد است و متعلق به امام زمان(عج) هم هست، اسمش را گذاشتم «محمد». دومين بچهام دو سال بعد به دنيا آمد. كه اسمش را گذاشتيم «احمد»، دو سال بعد هم «محمود» بهمان اضافه شد. دو سال بعدش هم «قاسم». بعد از پسر چهارم، خدا بهم پشت سر هم دو تا دختر داد، كه هر دوشان در همان شيرخوارهگي مريض شدند و مردند. بعد از آنها خدا پسر آخرم را مرحمت كرد كه همين شهيد آخرمان است يعني «ناصر».
حاجآقا! زمان 15 خرداد سال 42 شما كجا بوديد؟
*آقاي صادقي: من سر ساختماني در تجريش مشغول كار بودم. آن موقع ديگرخودم «اوستا» بودم. شب كه آمدم خانه، خبردار شدم از ميدان قيام تا خيابان مولوي كشت و كشتار شده، توي ورامين هم كلي آدم كشتهاند. بعدا هم فهميدم يك «حاجي رجبي» كه توي ميدان حجره داشت و ميشناختمش، شهيد شده است و «طيب» را هم گرفتهاند.
طيب را ميشناختيد؟
*آقاي صادقي: بله، اما نه زياد. من يك پسر عمويي داشتم كه به اصطلاح از داش مشتيهاي معروف بود، او با طيب خيلي رفيق بود، يك بار كه رفته بودم پيشش، طيب را آن جا ديدم و با او آشنا شدم.
حاج خانم!شما از آن روزها چيزي يادتان ميآيد؟
*خانم صادقي: نه زياد، ولي يك روز آمدند و گفتند شاه، آقاي خميني را تبعيد كرده، آن روزها هنوز به ايشان امام نميگفتند، ما كه زياد متوجه نبوديم ايشان كي هستند. از خانه كه بيرون آمدم ديدم آژانها سوار اسب توي خيابان جولان ميدهند و داد ميزنند برويد توي خانههايتان. آن روزها من فقط محمد را داشتم و احمد را. بعدا شنيدم امام به شاه گفتهاند سربازهاي من هنوز شيرخوارهاند، كه همان طور هم بود. احمد من آن روز هنوز شيرخوار بود.
آن موقع هنوز مستاجر برادرتان بوديد؟
*آقاي صادقي: نخير، ما تا بياييم داخل همين خانه كه الان هستيم، كلي خانه عوض كرديم. دفعات اول من با آشناهايم به صورت شراكتي خانه ميساختيم و مينشستيم تويش، بعد بالاخره من خودم مستقلا خانه ساختم. اين خانه همه نيمهكاره بود كه خريدم و خودم تمامش كردم.
در كدام محلات تهران زندگي كردهايد.
*آقاي صادقي: همين غياثي. هر خانهاي تويش نشستم داخل همين خيابان غياثي بود.
اولين بار اسم امام خميني را كجا شنيديد؟
*آقاي صادقي: يادم نميآيد اسمش را كجا شنيدم اما اولين بار ديدنشان را يادم ميآيد. ما تهران براي يك بنده خدايي كار ميكرديم، ايشان بعد از اتمام كار ما را براي تمام كردن يك ساختمان فرستاد قم. ما نبش همان كوچهاي كه خدابيامرز آقاي بروجردي مينشست كار ميكرديم. شش ماهي آنجا مستقر بوديم توي همان كوچه، امام ميآمد و ميرفت و من ايشان را همان جا ديدم. ما اول مقلد آقاي بروجردي بوديم، بعد شديم مقلد امام.
* خانم صادقي: آقاي بروجردي كه فوت كردند، من رفتم از حاج آقاي روضهخواني كه توي محلمان بود پرسيم حالا ما بايد از كي تقليد كنيم. گفت اگر از من ميشنويد از آقاي خميني تقليد كنيد. اين طور شد كه تقليدمان را برگردانديم به ايشان. البته يك بار بعد از تبعيد امام يك حاجآقايي به ما گفت كه شما بايد مرجعيت را عوض كني؛ چون اگر مساله شرعي برايت پيش بيايد، به ايشان دسترسي نداري. من قضيه را به برادرم گفتم، ايشان گفت اصلا چنين كاري نكني. شما كه خمس و زكات نداريد، بقيهاش هم بايد به رساله مراجعه كرد. البته ما تا مدتها رساله نداشتيم، خب رساله امام ممنوع بود. يك بار به «حاج آقا سعادت»، گفتيم كه ما رساله ندرايم، ايشان گفت من رساله امام را به شما ميدهم، منتهي اسم امام را دستكاري كرده و به «خويي» تبديل كردهام. ما آن رساله را تا پيروزي انقلاب داشتيم.
*آقاي صادقي: البته من با مشورت برادرم بود كه مقلد امام شدم. برادرم افسر شهرباني بود، شايد تعجبآور باشد ولي ايشان عليرغم شغلش از آن آدمهاي كار درست و مقلد سرسخت امام خميني بود.
برويم سراغ احمدآقا. از تولد ايشان چيزي يادتان هست حاج خانم؟
*خانم صادقي: احمد از همان روزي كه به دنيا آمد وسط سرش مثل شيخهاي آن موقع مو نداشت، براي همين عمويش ميگفت بايد صدايش بزنيم «شيخاحمد». بچه مظلومي بود، با محمد كه دعوايش ميشد تا من ميرسيدم، ميزد زير گريه. براي همين محمد ميگفت تو بچه ننهاي. توي همه بچههايم، احمد خيلي مظلوم بود. تا كلاس ششم را توي مدرسه اسلامي «شيخ طوسي» خواند. آن روزها مدارس دو رقم بودند؛ دولتي و اسلامي. مدارس اسلامي حالت نيمه خصوصي داشتند مثل «نمونه مردمي»هاي چند سال پيش. ششم به بعد را هم توي مدرسه «مترجم الدوله» خواند. البته بچههاي ما همهشان توي همين دو تا مدرسه درس خواندند. يادم مي آيد كلاس ششم يا هفتم بودكه حدود شش تومان پول جمع كرد و ميخواست آن را برايش در بانك بگذارم. گفتم: احمدجان! خمس اين پولت را بده. گفت: مادرجان! مگر چقدر هست كه خمس هم داشته باشد. من ديگر چيزي نگفتم، چند وقت بعد خودش آمد بهم گفت: مادر! خمس آن پول را برايم حساب كن. احمد سيكلش را كه گرفت، رفت سركار، خواست بعد از آن شبانه درس بخواند كه چون تعداد ثبتنام كنندگان به حد نصاب نرسيد، آن هم به هم خورد. احمد در بازار لباس فروشها شاگردي ميكرد، همزمان هم در «مكتبالقرآن» دروس ديني ميخواند. سال 53 كه وارد «مكتبالقرآن» شد با شهيد «سعيد توسلي» آنجا آشنا شد. اين توسلي اعجوبهاي بود. سر تا پا هنر و استعداد بود. بچههاي ما خيلي چيزها از او ياد گرفتند، خصوصا احمد. حافظ قرآن بود و نقاش و خطاط.
برويم سر وقت محمودآقا. ايشان چطور بچهاي بود؟
*خانم صادقي: برخلاف احمد، او غد و كمي يكدنده بود. زير بار حرف زور نميرفت. شش ماهش بود كه مريض شد. دكتر گفت بايد بهش «فرني» بدهيد. يادم هست آن موقع من شيرم كم شده بود، مجبور شدم شير گام به بچه بدهم. شير گاو و آب را نصف نصف قاطي ميكردم كه بچه ناراحت نشود و ميدادم بخورد . بعضي وقتها روزي يك «من» شير و آب ميخورد. حسابي چاق و تپل بود. القصه... من يك بار كه فرني روي چراغ بار گذاشته بودم، محمد پايش خورد به چراغ و فرني داغ برگشت روي محمود و سرش را سوزاند. من با دستپاچگي بچه را بلند كردم و بردم لب حوض و با دست، سر بچه را خيس كردم. آب حوض هم كثيف بود و لجن. زخم بچه عفونت كرد. برديمش دكتر، گفتند كزاز گرفته. دوايي برايش نوشتند و آمديم خانه. ظاهرا دكترها مطمئن شده بودند كه كار بچه تمام است و براي همين ما را فرستادند خانه. بدن بچه ورم كرد و خلاصه بعد از كلي جان كندن، بچه تمام كرد. حاج آقا خيلي به محمود علاقه داشت، از فرط عصبانيت به من گفت: جنازه بچه را كه بردند بيرون، تو هم بايد از خانهام بروي. ايشان مرا مقصر ميدانست و از ناراحتي خون خونش را ميخورد. من هم كه ديگر نايي برايم نمانده بود. منتظر بوديم برادر حاج آقا بيايد و جنازه را ببريم «مسگر آباد» دفن كنيم. آن روزها بچهها را توي مسگرآباد دفن ميكردند. چهار ساعت بعد، مادر شوهرم و خاله شوهرم خواستند جنازه را بلند كنند و ببرند كه يكهو ديدند يكي از رگهاي محمود ميجنبد. بچه را گذاشتند زمين يواش يواش ورم بدن محمود خوابيد و دست و پايش هم تكان خودر. برديمش دكتر، سرم بهش وصل كردند اما بدن بچه سرم را نميكشيد. دوباره دكترها قطع اميد كردند و گفتند ببريدش خانه. توي خانه من از همان سرم تا صبح با زور چند قاشق ريختم توي دهان محمود، صبح كمي خون زير پوستش دويد و خلاصه جان پيدا كرد و بعد از كلي دوا و درمان سرپا شد. در آن ماجرا من به چشم خودم ديدم كه خدا چطور دوباره كسي را زنده ميكند. شايد باور نكنيد ولي بچه رسما مرده بود و نفس نمي كشيد. يادم هست توي همان چهار ساعت رو به قبله نشستم و دستهايم را بردم بالا و گفتم: خدايا!تو را به حق موسي بن جعفر (صلوات الله عليه) اگر عمر اين بچه تمام شده است، عمر دوباره به او عطا كن. با تمام وجودم خواستم و خدا هم دوباره بچه را به من برگرداند.
حاج آقا! شما به محمود علاقه زيادي داشتيد، درست است؟
*آقاي صادقي: خيلي تپل و خوشگل بود. دل آدم را ميبرد. من به مادرش اجازه نميدادم او را با خودش بيرون ببرد. ميترسيدم بلايي سرش بيايد. خيلي خاطرش را ميخواستم.
آقا محمود چقدر درس خواند؟
*خانم صادقي: تا كلاس هفتم درس خواند و بعد ول كرد. زياد اهل درس خواندن نبود. رفت سر كار پيش پسر خالهام و شاگرد مكانيك ماشينهاي سنگين شد.
*قاسم صادقي: تو ماها، محمود قلدرمان بود. توي دعواها هميشه او جلو ميرفت و از همهمان دفاع ميكرد. البته مادرمان اگر ميشنيد كه ما شلوغ بازي در آوردهايم رسمان را ميكشيد. خيلي هوايمان را داشت. نبايد نقش مادرمان را در تربيت خودمان فراموش كنيم، هم پدر بود هم مادر. ما پدرمان را غالبا نميديديم. ايشان وقتي از سر كار بر ميگشت همهمان خواب بوديم، صبح هم كه سر كار ميرفت همهمان خواب بوديم. مادرم چهار چشمي حواسش به ما بود. يادم هست كه در يك مقطعي براي سريال تلويزيوني «مراد برقي» خيلي تبليغات شد. ما تلويزيون و راديو نداشتيم؛ حرام بود آن زمان. يك شب با كلي برنامه چيني، من و محمود رفتيم خانه همسايهمان كه ببينيم اين «مراد برقي» چيست. تيراژ سريال تازه شروع شده بود كه زنگ خانه را زدند و مادرم آمد تو و ما را با غرغر برداشت برد خانه و كتك مفصلي بهمان زد. باز هم ياد ميآيد كه به پدرمان گفتيم برايمان راديو - ضبط بخرد. شرط هم كرديم كه با ضبط، نوار «كافي» و با راديو فقط «قصه شب» را گوش كنيم. اما مادرم گفت: حاج آقا! اگر راديو - ضبط بخري، آن را مياندازم توي كوچه، اگر دلت ميخواهد فقط ضبط بخر، من نميخواهم بچهها «قصه شب» هم گوش كنند. پدرمان يك راديو ضبط به قيمت 270 تومان برايمان خريد. ولي مادرم اگر ميفهميد اجازه نمي داد «قصه شب» هم گوش بدهيم. ميآمد و ميديد كه دور راديو جمع شده و صداي آن را كم كردهايم، ميفهميد داريم «قصه شب» گوش ميكنيم و با داد و بيداد پراكندهمان ميكرد.
حاج آقا مانعتان نميشد؟
*قاسم صادقي: نه، حاج آقا اصلا خانه نبود، زياد هم سختگير نبود.
حاج خانم! از فعاليتهاي انقلابي بچهها اطلاعي داشتيد؟
*خانم صادقي: اوايل سعي ميكردند از من پنهان كنند ولي نتوانستند. ماههاي آخر حكومت طاغوت كه همه چيز علني شده بود محمد و احمد و محمود و قاسم دائم مشغول فعاليت ضد شاه بودند، شبهايي كه اللهاكبر ميگفتند روي پشت بامها، اينها چهار نفري ميرفتند و تكبير ميگفتند، پشت كولرها هم قايم ميشدند تا ديده نشوند. يادم ميآيد زمستان سال 57 كه هوا خيلي هم سرد بود، ولي برف نميآمد، بچهها روي پشت بام شعار ميدادند «به كوري چشم شاه زمستونم بهاره»، اتفاقا چند شب بعد برف آمد، بچهها شعار ساختند كه «به كوري چشم شاه، زمستونم برف مياد، سگ كثيف دربار، با دهل و دف ميياد» فقط هميشه بهشان تذكر ميدادم كه مواظب باشيد شما را نگيرند.
*قاسم صادقي: جرقه مسائل سياسي ما در همان «مكتب القرآن» واقع در خيابان سرآسياب، زده شد. برادران توسلي، سعيد و عليرضا، و ما چهار برادر، در جلسات قرائت قرآن و حديث، به صورت غير مستقيم مفاهيم اسلامي كه بوي مبارزه هم ميداد را با هم مطرح ميكرديم البته در جلسات عمومي از سياست خبري نبود اما محافل خصوصيمان و سفرهاي گروهي كه به مشهد ميرفتيم، در روشن شدن ذهنهايمان خيلي نقش داشت.
با همديگر اعلاميه و رساله امام پخش ميكرديم. كلي در بهشت زهرا نوار سخنراني و كتاب شريعتي و رساله امام فروختيم. يك بار هم موقع برگشت، بهشت زهرا شلوغ شد و گارديها جلوي مينيبوس ما را گرفتند، آمدند بالا كه بگردند، ديدند يك مشت بچهايم و بيخيال شدند و رفتند پايين. اگر ميگشتند كلي نوار و رساله و اعلاميه پيدا ميكردند. توي تظاهراتها بعضا شش تايي و بعضا جدا از هم شركت ميكرديم. در جريان 17 شهريور از هم جدا بوديم. من به خاطر شلوغي نتوانستيم خودم را به ميدان برسانم و بقيه اخويها را شب در خانه ديدم.
آن روز حتي ناصر هم كه 9 - 10 سال بيشتر نداشت با رفقايش رفته بودند ميدان ژاله مادرم آن قدر از كشت و كشتار در ميدان ژاله از مردم و در و همسايه شنيده بود كه از نگراني داشت ميمرد. خصوصا براي ناصر خيلي نگران بود كه الحمدالله شب همهمان سالم و سرحال برگشتيم خانه.
آن روزها مادر جلوي رفت و آمدهايتان را نميگرفت؟
*قاسم صادقي: نه، ايشان فقط وقتي احتمال خطا و انحراف ميداد، حسابي سختگير ميشد.
*خانم صادقي: وقتي ميدانستم براي امام و اسلام ميروند، چرا بايد جلويشان را ميگرفتم؟ نگران ميشدم، اما مانعشان نميشدم. يك بار احمد آمد و گفت مادر اجازه بده با رفقايم بروم مشهد. بچهام هيجده سالش بود ولي بدون اجازه من كاري نميكرد. رفقايش را نميشناختم، سابقه چند روز بيرون رفتن هم نداشت، گفتم نميشود، من تا به حال نه خودم تنهايي جايي رفتهام نه شما را تنهايي جايي فرستادهام. از اين برنامهها اصلا نداريم. احمد همان وقت چيزي نگفت. فردا دوباره آمد اجازه گرفت، گفتم نميشود، باز هم حرفي نزد، شب يكبار ديگر آمد و گفت: مادر بگذار بروم. گفتم: نميشود، اگر هم بدون اجازه من بروي نمازت شكسته نيست. فردايش براي بار چهارم كه گفت يك چيزي انگار به من تلنگر زد كه بگذار برود. اجازه دادم برود به شرطي كه براي خودش دردسر درست نكند. ميدانستم توي كار توزيع اعلاميه و رساله امام است، بعدا فهميدم با همين سعيد توسلي رفته. همين احمد چند وقت بعد كه ميدان غياثي شلوغ شده بود آمد و گفت: مادر! من دارم ميروم به ميدان، ولي رفتنم با خودم است و برگشتنم با خدا. چون ميدانستم دارد براي اسلام كار ميكند چيزي بهش نگفتم. او هم رفت و سه روز بعد برگشت. از نگراني مريض شده بودم.
روزهاي دهه فجر برادرها چه كار ميكردند؟
*قاسم صادقي: يازده بهمن كه همه توي همين خانه مشغول آماده كردن كارهاي تبليغاتي براي ورود امام بوديم. آن عكس پارچهاي بزرگي را كه در ميدان آزادي روز 12 بهمن نصف شده بود سعيد توسلي توي پذيرايي همين خانه كشيد. خدا بيامرز طراح و نقاش قابلي بود. آن چند روز را آنقدر بيخوابي كشيده بود، كه در نماز صبح 12 بهمن، چند بار در سجده خوابش برد و مجبور شد چند باره وضو بگيرد و نماز بخواند.
براي نصب آن عكس پارچهاي در ميدان آزادي خيلي زحمت كشيديم. تا بهشت زهرا هم دنبال ماشين امام دويديم.
*خانم صادقي: ما هم با حاج آقا رفتيم بهشت زهرا. حاج آقا آن روز كارش را تعطيل كرد و با موتور رفتيم ولي من نتوانستم امام را ببينم.، فقط ماشينش را ديدم. بعد خيلي غصه خوردم و گفتم چرا من نتوانستم امام را ببينم كه احمد گفت ناراحت نباش مادر ميبرمت تا امام را ببيني. خودش مرا برد مدرسه رفاه و آنجام امام را ديدم.
*قاسم صادقي: ديگر تا روز 22 بهمن ما شش - هفتتايي توي خيابانها بوديم. يادم هست كه اتفاقا كارهاي جالبي ميكرديم يك بار جوي خيابان را بستيم، آب جوي ريخت توي پياده رو. آن طرف كلي گاردي ايستاده بودند. آب كه رسيد زير پايشان، بنزين ريختيم روي آب. بنزين روي سطح آب سر خورد و رفت تا زير پاي گارديها، بعد بنزين را آتش زديم و گارديها پراكنده شدند. توي تصرف كلانتري منطقه 14، هر شش تايمان (توسليها و صادقيها به جز ناصر) حضور داشتيم. اتفاقا محمود يك قبضه «ام.يك» و يك نوار فشنگ از آنجا برداشت. توي زيرزمين همين خانه «كوكتل مولوتف» درست ميكرديم و ميرفتيم تو خيابانها و ميجنگيديم. آن دو - سه روز آخر را كاملا تيمي عمل كرديم. يادش بخير.
بعد از پيروزي انقلاب چه كار كردند؟
*خانم صادقي: محمدجان همان اول داخل سپاه شد، احمد هم رفت دادستاني و توي زندان اوين مشغول شد. محمود هم با كميته و بسيج همكاري كرد تا اين كه موعد خدمتش رسيد و رفت دفترچه گرفت كه سهميهاش را دادند به ارتش. خيلي دوست داشت توي بسيج باشد كه نشد.
حاج خانم! از جبهه رفتن بچهها بگوييد.
*خانم صادقي: جنگ كه شروع شد، خبرش را از تلويزيون گرفتيم. بعد از انقلاب حاج آقا يك تلويزيون خريد به قيمت 1200 تومان، البته من باز هم اجازه نميدادم و ميگفتم بايد خود امام اعلام كند كه حلال است، بالاخره راضيام كردند كه ديگر حكومت اسلامي شده و تلويزيون اشكال ندارد. يك شب دور هم نشسته بوديم كه محمد آمد و گفت: مادر!اگر اجازه بدهي ميخواهم بروم جبهه. محمد آن موقع متأهل بود، زنش هم باردار بود و طبقه پايين مينشستند. گفتم كه صاحب تو كس ديگريست، ديگر اختيارت دست من نيست. من و برادرهايت همهمان اگر بتوانيم ميرويم جبهه ولي تو بايد خانمت را راضي كني. به همهشان گفتم كه راضيام همگي فداي اسلام و قرآن بشويد. هيچ اشكالي ندارد. آنها هم همگي رفتند جبهه.
*قاسم صادقي: در نماز جمعه آقاي «هادي غفاري» اعلام كرد كه جنگ شده و هر كس داوطلب است بيايد برويم. از همان جا من و محمود و احمد با پسردائيهايمان سوار شديم و رفتيم راه آهن و از آن جا مستقيم رفتيم اهواز. من و محمود را توي اهواز نگه داشتند و احمد را از ما جدا كردند و بردند شوش. احمد آنجا به شهيد صياد شيرازي ملحق شد و سربازياش را هم پيش ايشان گذراند. يكي از پسردائيهايمان هم، عاشوراي همان سال آنجا شهيد شد.
از شهادت احمد آقا بگوييد.
*حاج آقا صادقي: عيد سال 61 بود كه من براي شركت در ختم شهيد «حسين باقي» رفته بودم. آنجا بچههاي بسيج ريختند دورم و بعد از كلي مقدمه چيني گفتند احمد شهيد شده، بعد با هم راه افتاديم و آمديم خانه تا مادرش را خبر كنيم. هيچ كس جرأت نكرده بود به مادرش بگويد. همسايهها خبر داشتند. مثل اين كه چندين بار آمده بودند در خانه كه خبرم كنند، ولي چون من نبودم، به همسايهها گفته و سفارش هم كرده بودند كه به مادرش چيزي نگوييد. حاج خانم يك بوهايي برده بود ولي از اصل قضيه خبرنداشت.
*خانم صادقي: چند وقت نامه نداده بود و خبري ازش نداشتم. خيلي نگرانش بودم. از صبح هم دائم بچههاي بسيجي ميآمدند در خانه كه با حاج آقا كار داريم. از اونا پرسيدم كارتان چيست؟ گفتند: يك موتور داريم كه ميخواهيم به حاج آقا بفروشيم. تعجب كردم. حاج آقا دو تا موتور داشت، ديگر ميخواست موتور را چه بكند؟ يكدفعه ديدم حاج آقا با كلي از جوانهاي محل آمدند خانه. بالا كه آمد شروع كرد از دشت كربلا و حضرت علي اكبر و حضرت قاسم گفتن. شصتم خبردار شد كه براي احمد اتفاقي افتاده به خواهر زادهام كه كنارم بود گفتم: نكند احمد شهيد شده تو را به خدا به من بگو، من حالم خيلي بد است. با آن كه خبر داشت گفت: نه بابا، از اين خبرها نيست. به حاج آقا گفتم: چه خبره؟ گفت: حالا شما چاي بريز براي جماعت تا بعد دست آخر رفتم تو جمع و گفتم: اگر احمد شهيد شده، خب بگوييد. اين باعث افتخار من است. امانت خدا بود كه پسش دادم. اينها را كه گفتم جمعيت صلوات فرستادند. جنازه را نگذاشتند من ببينم ميگفتند چون دو هفته زير آفتاب بوده، سياه شده است.
آقاي صادقي: من جنازه را ديدم. سفيد رانش تركش خورده بود. چون در منطقه عراقيها جا مانده بود، تا حمله ما و عقبنشيني عراقيها جنازهاش روي زمين مانده بود، قدرت خدا باد نكرده بود ولي صورتش از فرط سياهي قابل شناسايي نبود. از روي اوراق هويت دادستانياش فهميده بودند كيست. جنازهاش را از مقابل زندان اوين تشييع كردند و در قطعه 26 بهشت زهرا دفن شد.



