یکشنبه 28 مرداد 1403 , 14:16




یک عکس و یک نگاه؛
خدایا همین که تو شاهدی کفایت میکند!
این تصویر آبان ۶۱ است و ما آن روز در حال اعزام به دهلران بودیم. من یک امدادگر بودم و پدرم یک آرپیجیزن در گردان آرپیجی. بنا بود برای عملیات اعزام شویم....
فاش نیوز - آن روز کسی به من نگفت پدرم چرا این عکس را گرفت؛ چرا گریان بود؟ آیا او میدانست که لحظات شهادتش نزدیک است؟ آیا میدانست که شش فرزند قدونیمقد را تنها خواهد گذاشت؟ آیا او از آیندهی فرزندانش اطلاع داشت؟ همهی اینها سئوالاتیست که چهل سال است در ذهن من میچرخد؟ ایکاش آن روز من ۱۵ساله نبودم. کاش من هم شش ساله بودم و خیلی نمیفهمیدم و قدرت درک نداشتم. اما متأسفانه همین شرایط سنی آن روزم، امروز برایم هزاران معمای طرح نشده دارد.
این تصویر آبان ۶۱ است و ما آن روز در حال اعزام به دهلران بودیم. من یک امدادگر بودم و پدرم یک آرپیجیزن در گردان آرپیجی. بنا بود برای عملیات اعزام شویم. محرم بود و عملیات محرم در حال طراحی. پدرم دوست نداشت من در منطقه باشم؛ چون مادرم و خواهرانم و دو برادرم تنها بودند. او وقتی میخواست به سمت جبهه حرکت کند، جوشکار آورده بود و درب حیاط را محکمکاری میکرد. میدانست این سفر با بقیهی سفرهایش متفاوت است! به اسفندیار ایاسه که برادر شهید علیرضا ایاسکه است، میگفت درب و لولاهایش را طوری محکمکن که از بیرون کسی قادر نباشد بازش کند. او دغدغه داشت. میدانست شهید میشود. این تصویر گویای همه چیز است.
پدر وابستگی زیادی به بچهها داشت. او هیچوقت اجازه نمیداد حتی زمین بخورند. اگر میخواستند زمین بخورند، میپرید و خودش را غرق در زمین خوردن میکرد؛ اما نمیگذاشت بچههایش زمین بخورند. همان بچهها امروز از زمینخوردگان این ایام هستند مستأجر و دربدر و خانهبدوش. گویی میدانست که بعد از او خانوادهاش چه سرنوشتی خواهد داشت که اینگونه غمگین دستش را بر پیشانیاش گذاشته است. چون پدرم بود، میشناختمش؛ روحیاتش لطیف بود.
خدایا شرمندهام! دیروز وقتی این مردان باغیرت به فرمان مرشدشان، گام در میدان دفاع از سرزمینشان گذاشتند، تفکرشان این بود که میروند و از سرزمینشان دفاع میکنند و اگر اتفاقی برایشان افتاد امام را دارند. او پدری میکند و نمیگذارد که این خانوادهها از هم بپاشد و درحقیقت هم همینطور بود. طی دو سال بعد از شهادت پدر، حقیر دو بار به محضر پیر جماران مشرف شدم و در فضایی از من تکریم شد که صحنههایش هنوز در ذهنم مانده است و خدا میداند، هنوز هم مشامم از عطر دستان امام عطرآگین است.
آن روزی که امام رحمةالله علیه سهام شرکت سرمایهگذاری شاهد را به فرزندان شهدا واگذار کرد، درحال پدری کردن بود. آن روزی که دستور میداد به بنیاد که فرزندان شهدا را به جماران ببرند، پدری میکرد؛ آن روزیکه در بنیاد شهید طالقانی هتل انقلاب را در اختیار بنیاد گذاشته بود برای اسکان خانواده شهدا در حال پدریکردن بود؛ آن روزی که دستور اکید داده بودند که اگر فرزندان شهدا یا خانوادههای شهدا خدایی ناکرده قصوری داشتند، قبل از این که دستگاه قضا بخواهد عملی انجام دهد و شئونات آنها تخریب شود، آنها را به بنیاد طالقانی هدایت کنند و اگر مسئله حادی بود، همانجا نگهداری کنند تا رفع مشکل شود، در حال پدریکردن بود.
فرزندان شهدا آن روزها احساس یتیمی نمیکردند؛ چون ولینعمتان کشور بودند و پدری داشتند از جنس نور و عشق و کمال. اما ناگهان خزان روزگار سر رسید. خردادی غمگین و حزنانگیز برای فرزندان شهدا رقمخورده بود! و من فکر میکنم که آن روز پدرم در پادگان قبل از این که عازم دهلران بشود همهی اینها را میدانست که این تصویر از او به یادگار مانده است.
راستی آیا کسی توجهی به این تصاویر میکند، خصوصا مسئولین بنیاد شهید؟ به گمانم نه؛ که اگر چنین بود، حال و احوال فرزندان این شهید این نبود. من با صراحت میگویم که متولیان امور رسیدگیکننده به فرزندان شهدا فردا باید مقابل این شهدا جواب بدهند که چرا آنها رفتند و جانشان را تقدیم کردند، تا اینها خودشان و ناموسشان و زندگیشان در امان و پناه کامل باشند اما اینها همهی زندگیشان به نابودی کشیده شود.
هزاران حرف و حدیث ناگفته درون سینهی من جای خوش نموده که این یکی از کوچکترین آنهاست. کجایی امام عزیز که ببینی فرزندان پدرانی که به فرمانت رفتند و تا پای جان، جانفشانی کردند، در بدترین شرایط ممکن درد میکشند و کسی هم پاسخگو نیست. فرزندانی که محاسنشان سفید شد و هزینهی درمان دندانهایشان را نداشتند و با لثههایشان لقمهای نان میخورند؛ آنهم اگر نانی در سفره باشد!
خدایا تو شاهد و ناظر بر همهی احوالات هستی، همین کفایت میکند.
والسلام.
|| رضا امیریان فارسانی



