شنبه 25 ارديبهشت 1395 , 11:19
همنشینی با با برادر شهید و جانباز موفق خیابان نصر
عبور از سه راه شهادت
جانباز موفق خیابان نصرت دوستی دیرینهای با دیپلماتهای سرشناس کشور دارد و از آنها بهعنوان دوستان خوب و افراد نجیب یاد میکند: «با سیدعباس عراقچی که مذاکرهکننده ارشد ایران در مذاکرات هستهای بود 2 بار به ژاپن و فنلاند سفر کردهام و با ایشان رفتوآمد خانوادگی دارم.
«کاری نکردم و چیزی برای گفتن ندارم.» آقا سید وقتی سر صحبت را با این جمله باز کرد توی دلمان خالی شد که نکند گفتوگو با یکی از جانبازان نمونه و سرافراز دوران جنگ تحمیلی به فرجام نرسد. اما چند دقیقه بعد صحبتهای سیدامیر عبداللهی چنان گل انداخت که فقط باید سکوت میکردیم و میشنیدیم از رشادتهای او و همرزمانش در کانال ماهی و پنج ضلعی و اتفاقات عملیات کربلای پنج در شلمچه.
«کاری نکردم و چیزی برای گفتن ندارم.» آقا سید وقتی سر صحبت را با این جمله باز کرد توی دلمان خالی شد که نکند گفتوگو با یکی از جانبازان نمونه و سرافراز دوران جنگ تحمیلی به فرجام نرسد. اما چند دقیقه بعد صحبتهای سیدامیر عبداللهی چنان گل انداخت که فقط باید سکوت میکردیم و میشنیدیم از رشادتهای او و همرزمانش در کانال ماهی و پنج ضلعی و اتفاقات عملیات کربلای پنج در شلمچه. البته قبلش فرار از خانه برای رسیدن به خط مقدم جبهه و بعدش از جانباز شدن خودش و شهادت برادر بزرگتر مقابل چشمانش گفت و ما را با خودش به دوران جنگ و دفاعمقدس و جانفشانیهای رزمندگان برد. برایمان روایت کرد که چگونه وقتی سیدمهدی مقابل دیدگانش و هنگام اقامه نماز به شهادت رسید، تمام مصیبتهای ابا عبدالله(ع) و قمر بنیهاشم(ع) در واقعه کربلا را با تمام وجود لمس کرد. به مناسبت ولادت قمر بنیهاشم(ع) و روز پاسدار با شهردار منطقه که قریب به 30 سال قبل یکی از همرزمان سیدامیرعبداللهی بود به خانه باصفای او در خیابان نصرت رفتیم و او با دم گرمش روایتهایی شنیدنیای از اتفاقات دوران جنگ تحمیلی و عملیات کربلای پنج برایمان نقل کرد.
گفتم میخواهم بجنگم
داستان تب و تاب سیدامیرعبداللهی برای حضور در جبهه و رسیدن به خط مقدم جنگ، حکایت عطش تمام رزمندگان دلاور دوران جنگ تحمیلی برای دفاع از این خاک است. او درباره ماجرای اعزامش به جبهه میگوید: «نخستین بار در سال 1361 که 16 سالم بود به جبهه رفتم. در آن زمان خیلی از رزمندهها همسن و سال من بودند و با انواع و اقسام شگردها خودشان را به جبهه میرساندند. از دست بردن در شناسنامه گرفته تا فرار از خانه و پناه بردن به پادگانهایی که به مناطق جنگی نیرو اعزام میکردند. در آن سالها خانه ما در محله چهارصد دستگاه نازیآباد بود و نخستین بار برای اعزام به جبهه به پادگان امام حسین(ع) رفتم. قبل از این ماجرا چند نفر از بچههای محله شهید شده بودند و این ماجرا خیلی در روحیهام تأثیر گذاشت. یک روز سوار اتوبوس شدم که به جبهه بروم اما قبل از حرکت مرا از اتوبوس پیاده کردند و گفتند سن و سالت برای به جبهه رفتن کم است. پای اتوبوس خیلی گریه کردم اما گفتند نمیشود و قول دادند که مرا برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) که الان دانشگاه امام حسین(ع) شده معرفی کنند.» اصرار حاج امیر برای حضور در جبهه و تأکید مسئولان طی کردن دوران آموزشی ادامه پیدا کرد: «بعد از گذراندن دوران آموزشی خیلی دوست داشتم در عملیات رمضان حضور داشته باشم. مسئولان اعزام نیرو گفتند بهعنوان امدادگر میتوانی به منطقه اعزام شوی اما با حالت قهر گفتم من میخواهم با دشمن بجنگم. بعدها پشیمان شدم و حسرت خوردم که چرا حتی بهعنوان امدادگر در جبهه حضور نداشتم. یکی از همدورههای من قبول کرد که بهعنوان امدادگر به جبهه برود و چند روز بعد خبر شهادتش در روزنامه چاپ شد. او بهعنوان امدادگر رفت اما خودش را به خط مقدم رساند و دست آخر به شهادت رسید.»
آشنایی با علی موحد دانش
سیدامیر عبداللهی جزو نخستین بسیجیان اعزامی به جبهه به شمار میرود. او خاطرهای از آشنایی با یکی از فرماندهان خوشنام و دلاور دوران جنگ روایت میکند: «بعد از گذراندن دوره یکماهه آموزش، ما را به پادگان ولیعصر(عج) اعزام کردند و بعد از چند روز گفتند اگر بخواهید میتوانیم شما را به کردستان اعزام کنیم. این پیشنهاد را هم قبول نکردم و گفتم میخواهم رزمنده لشکر محمد رسول الله(ص) باشم و برای جنگیدن به جنوب بروم. در همان گیر و دار اعلام کردند که عملیات بزرگی (عملیات مسلم ابن عقیل) در پیش است و به نیرو نیاز داریم و من به اتفاق چند نفر دیگر از بچههای محله از خانه فرار کردیم و به پادگان امام حسن(ع) پناه بردیم. در پادگان ما را به خط کردند اما گفتند یکسری نیرو زودتر از شما اعزام میشوند و 10 روز دیگر برای رفتن به جبهه به پادگان مراجعه کنید.
ما هم که از خانه فرار کرده بودیم و جایی برای رفتن نداشتیم اعتراض کردیم و زمانیکه سر و صداها زیاد شد گفتند همینجا باشید تا یکی از فرماندهان بیاید با شما صحبت کند. چند دقیقه بعد یک ماشین رنو به پادگان آمد و یک عزیزی که یک دست هم نداشت از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد. چهره محجوبی داشت و یک نجابت خاصی در کلامش بود. دورش حلقه زدیم و گفتیم برای رفتن به جبهه عطش داریم اما اعزام ما به تعویق افتاده است. او گفت ما یک تیپی تشکیل دادهایم به نام تیپ 10 سیدالشهدا(ع) و من هم علی موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا(ع) هستم. آنجا برای نخستین بار علی موحد دانش، فرمانده وقت سپاه را از نزدیک دیدیم.» ماجرای رضایت گرفتن بچههای محله از پدر و مادرها هم جالب و شنیدنی است: «در هر صورت علی موحد دانش گفت شما نخستین نیروهای تیپ سید الشهدا(ع) هستید و حالا هم 10 روز مرخصی به شما میدهم تا روز اعزام فرابرسد. ما هم که همگی بدون استثنا از خانه فرار کرده بودیم ترجیح دادیم این 10 روز را در پادگان بمانیم چون اگر بر میگشتیم ممکن بود پدر و مادرها مانع شوند. چند روز بعد خبر حضور ما در پادگان امام حسن(ع) به محله درز کرد و پدر و مادرها با مینیبوس به پادگان آمدند. همان موقع نزد پدر و مادرها رفتیم و با خواهش و تمنا رضایت آنها را جلب کردیم.»
اعزام به سر پل ذهاب
اعزام سیدامیر عبداللهی به منطقه جنگی جنوب آغاز یک دوران تازه بود: «مهر ماه سال 1361 بود که سرانجام به پادگان ابوذر در منطقه سر پل ذهاب اعزام شدیم و همانجا متوجه شدم که نیروهای لشکر 27 محمد رسولالله(ص) هم حضور دارند. برایم رؤیا بود و انگار به تمام آرزوهای دوران نوجوانیام رسیده بودم. تا سال 1365 در عملیاتهای مختلف حضور داشتم تا اینکه سال 1365 و موعد عملیات کربلای 5 فرا رسید. در عملیات کربلای 5 با سیدمهدی، برادر بزرگترم به خط مقدم اعزام شدیم. در منطقه یک سهراهی بود به نام سهراه شهادت. اگر از این سهراهی رد میشدیم و به خط مقدم میرسیدیم موقعیت امنی پیدا میکردیم. عبور از این سهراهی تنها راه ما برای رسیدن به خط مقدم بود اما عراقیها از سمت چپ به شدت آتش میریختند. خیلی از بچهها در مسیر عبور از این محل به شهادت رسیده بودند و به همین دلیل اسمش را گذاشتند سهراه شهادت. اما من و سیدمهدی از این مسیر عبور کردیم و به خط رسیدیم.»
سیدمهدی مقابل چشمانم شهید شد
جانبازی سیدامیر و شهادت سیدمهدی که در یک لحظه به وقوع پیوست، بدون تردید یکی از فراموش نشدنیترین خاطرات کتاب زندگی سیدامیر است. آنجا که سرسیدمهدی در مقابل دیدگان برادر بزرگتر از بدنش جدا شد و اتفاقات کربلا را برای جانباز سرافراز دوران جنگ تداعی کرد: «در عملیات کربلای 5 آتش دشمن بسیار سنگین بود. روبهرویمان تانک بود و گلوله و هواپیمای عراقی هم از بالا بمب خوشهای میریخت. طی چند سالی که در جبهه حضور داشتم چنین حجم آتشی ندیده بودم. هواپیماهای عراقی بمبهای خوشهای که ممنوع بود را روی سر بچهها میریخت و در آن دوران سیستم ضد هوایی درست و حسابی نداشتیم که آنها را سرنگون کند. بار اول که بمب خوشهای ریختند آسیب ندیدم اما بار دوم که با سیدمهدی در سنگر حضور داشتیم مورد اصابت ترکش قرار گرفتیم. در اوج بمبارانها سیدمهدی به من گفت وقت نماز است. گفتم پس اول من نماز ظهر و عصر را میخوانم.
نمازم که تمام شد سیدمهدی نمازش را اقامه کرد. در همان لحظه صدای انفجار آمد و یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد و ناخودآگاه نشستم کف سنگر. چند لحظه بعد متوجه شدم هر دو پایم قطع شده است. تصور میکردم شهید شدم و یک حالت خاصی داشتم. آرزوی شهادت داشتم اما شاید قسمتم نبود. همان لحظه برگشتم دیدم سیدمهدی در سجده به شهادت رسیده است.» سیدامیر با بغضی که در گلو دارد، ادامه میدهد: «گونی داخل سنگر روی سرم آوار شده بود و داشتم خفه میشدم که بچهها از راه رسیدند. به محض دیدن بچهها مجروحیت خودم را فراموش کردم و زمانیکه دیدم سر سیدمهدی از بدنش جدا شده از بچهها خواستم روی شلوار برادرم اسمش را بنویسند تا پیکرش گم نشود. سختترین لحظه زندگیام بود. در آن لحظات بود که مصیبتهای ابا عبدالله(ع) در هنگام شهادت قمر بنیهاشم(ع) را با تمام وجود لمس کردم. هرگز به مادرم نگفتم که سیدمهدی چگونه به شهادت رسید و حتی اجازه ندادیم برای آخرین بار چهره فرزندش را ببیند. حاج خانم بعد از 30 سال هنوز هم میگوید اجازه ندادید برای آخرین بار روی ماه پسرم را ببینم.»
از جبهه تا دانشگاه
دوران جانبازی برای سیدامیرعبداللهی به آغاز یک زندگی تازه تبدیل شد و او هم اکنون بهعنوان دیپلمات در سنگر جدید خدمت میکند. میگوید: «بعد از جانبازی تا 2 ماه درگیر درمان بودم و در همان روزها تحصیلاتم را ادامه دادم و امیدم به خدا بود. سال 1367 دیپلم تجربی گرفتم و در دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم اما در آن سالها رفتوآمد به دانشگاهی که پلههای زیادی داشت برایم سخت بود. مدتی بعد گفتند با توجه به رتبه خوبی کهداری میتوانی در دانشگاه تهران ادامه تحصیل بدهی و هم در دانشکده حقوق و علوم سیاسی مشغول به تحصیل شدم و لیسانس علوم سیاسی گرفتم و بعد از یک وقفه نسبتاً طولانی مدرک فوقلیسانسم را در رشته تاریخ اسلام که علاقه زیادی به آن دارم کسب کردم.» سیدامیر عبداللهی دوران جدید را با همرزمانش در سنگر دانشگاه آغاز میکند: «در آن سالها سیدجلال روغنی، جانبازی که دو دست، یک پا و دو چشم ندارد برایم یک الگوی تمام عیار بود. با خودم میگفتم وضعیتم از سیدجلال که با این وضعیت دکترای علوم سیاسی دارد، وخیمتر نیست. بعد از فارغالتحصیل شدن به وزارت امور خارجه و نزد سعید جلیلی که در آن روزها رئیس اداره بازرسی وزارت امور خارجه بود رفتم و ایشان مرا به مدیران وقت وزارت خارجه معرفی کرد. حدود 10 سال بعد استخدام رسمی وزارت امور خارجه شدم و بهعنوان دیپلمات خدمت میکنم.»
عباس عراقچی خوشرو و مهربان است
جانباز موفق خیابان نصرت دوستی دیرینهای با دیپلماتهای سرشناس کشور دارد و از آنها بهعنوان دوستان خوب و افراد نجیب یاد میکند: «با سیدعباس عراقچی که مذاکرهکننده ارشد ایران در مذاکرات هستهای بود 2 بار به ژاپن و فنلاند سفر کردهام و با ایشان رفتوآمد خانوادگی دارم. در جریان مذاکرات ژنو هم برای انجام یک مأموریت اداری به نروژ رفته بودم که آنجا یکدیگر را ملاقات کردیم. آقای عراقچی فرد خوشرو و مهربانی است و در تمام این سالها از او تندخویی ندیدهام. آقای سعید جلیلی هم از دوستان خوب من است.»
توصیه به جوانان
جانباز سرافراز دوران جنگ توصیهای هم برای جوانان امروزی دارد که گاهی از وضعیت اقتصادی کشور گلایه میکنند: «این سختیها در دوران ما هم بود، علاوه بر اینکه در آن دوران جنگ بود و خیلی از جوانها دست و پا میدادند، شهید میشدند، اسیر و مفقود میشدند اما همه ما یک یا علی با امام(ره) گفته بودیم و باید این راه را ادامه میدیدیم. راهی که همه ما انتخاب کردهایم طبعاً سختیهایی دارد و همانطور که مقام معظم رهبری گفتند الان مسئولیت برعهده جوانانی است که انصافاً خوب راه امام(ره) و شهدا را ادامه دادهاند. جوانان خلاق و باهوشی داریم و مسئولان باید از این ظرفیت عظیم استفاده کنند. از تمام جوانان امروزی میخواهم امثال سیدجلال روغنی را الگو قرار بدهند تا در زندگی به همه چیز برسند. اگر تفکر حزب اللهی که مد نظر امام(ره) بود در جامعه حاکم باشد، به سرعت پیشرفت خواهیم کرد.»
او یک الگوی تمام عیار است
شهردار منطقه هم که خود از رزمندگان و سرداران رشید دوران جنگ تحمیلی است با دیدن سیدامیر عبداللهی در خاطرات سالهای دور غرق شد و بیشتر شنونده است. مهندس عظیم بابایی به گفتن چند جمله درباره رفتار و سلوک سیدامیر کفایت میکند: «در سال 1365 بهعنوان تخریبچی در عملیات کربلای 5 حضور داشتم اما توفیق نداشتم که با سیدامیر عبداللهی در یک یگان باشم اما درباره او زیاد شنیدهام. سیدامیر برای جامعه امروز ما الگویی تمام عیار است. او در دوران جنگ هر دو پایش را از دست داد اما با قدرت و صلابت راهی که انتخاب کرده ادامه داد و حالا بهعنوان یک دیپلمات موفق در وزارت خارجه خدمت میکند. امثال سیدامیر عبداللهی نیاز امروز جامعه ما هستند و امروز هم برای ادای دین به اینجا آمدیم.
با سید احساس خوشبختی میکنم
خانم فراهانی، همسر فداکار سیدامیر عبداللهی در تمام این سالها بهعنوان یار و یاور همیشگی در کنار او بوده است. خانم فراهانی درباره ماجرای ازدواجش با سید میگوید: «روز خواستگاری سید را بغل کردند و به خانه ما آوردند. همان روز پدرم گفت این بنده خدا با این وضعیت خانهنشین است اما در تمام این سالها ما بیش از همه به سفر زیارتی و گردش و تفریح رفتیم و بیشتر اوقات بیرون از خانه به سر میبریم. سید مثل موجی است که آرام و قرار ندارد و در کنار او احساس خوشبختی میکنم.» همسر سیدامیر عبداللهی ادامه میدهد: «بعد از شهادت برادرم دنبال راهی بودم تا راه او را ادامه بدهم و به همین دلیل تصمیم گرفتهام با سید که جانباز بود ازدواج کنم و تا امروز حتی یکبار هم از تصمیمی که گرفتم پشیمان نشدهام. در تمام این سالها ندیدم که سید دردهایی که میکشد را بروز بدهد چون با خدا معامله کرده است. همیشه با لبخند وارد خانه میشود و به خوشرویی شهره است. با این وضعیت جسمانی حتی در خانه با بچهها والیبال بازی میکند و روحیهاش را حفظ کرده است.»
سید امیر عبداللهی
سن: 50 سال
درصد جانبازی: 70درصد
عملیات منجر به جانبازی: سال 1365، شلمچه، عملیات کربلای 5
منبع: همشهری محله