شناسه خبر : 45990
دوشنبه 10 خرداد 1395 , 11:54
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شرایط مرگبار اردوگاه 16 تکریت

 پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانواده‌های معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* آمپول‌های میخی

آزاده سرافراز احمد رمضانی از اهالی سیدمحله قائم‌شهر خاطراتی از دوران اسارتش را چنین بیان می‌کند: اردوگاه‌های اسرای ایرانی بیش از هر چیز یادآور مظلومیت اسرا و ظلم‌های بسیاری است که نیروهای بعثی در حق بچه‌های ما روا داشته‌اند، زیرا اسرای ایرانی در این اردوگاه‌ها از حداقل حقوق انسانی بی‌بهره بودند.

در اردوگاه 5 صلاح‌الدین یک پزشک نظامی بعثی، دکتر اردوگاه بود که برای همه بیماری‌ها درمان واحدی داشت به‌طوری که برای همه بچه‌ها ثابت شده بود که او برای عفونت دندان، ناراحتی معده و ریزش مو از یک دارو استفاده می‌کند، این دکتر برای درمان بیماران عفونی از یک سرنگ و سر وزن برای تزریق پنی‌سیلین به چندین نفر که گاهی تعدادشان به 10 نفر نیز می‌رسید، استفاده می‌کرد.

او همه بچه‌ها را به خط می‌کرد و به‌صورت سرپایی و از روی شلوار این تزریق را انجام می‌داد، زمانی که این اتفاق می‌افتاد، نفرات چهارم یا پنجم به بعد می‌بایست به جای سرسوزن، درد میخ طویله را تحمل می‌کردند و در اغلب موارد نیز جای آمپول‌شان عفونت می‌کرد و مشکلت بعدی را با خود به همراه داشت.

* شرایط مرگبار اردوگاه 16 تکریت

اردوگاه 16 تکریت که ویژه مفقودین بود از جمله اسارت‌گاه‌هایی به‌شمار می‌رفت که تحت شدیدترین شرایط امنیتی و فشارهای سخت روحی و جسمی‌ اداره می‌شد و از آن‌جایی که نام اسرای حاضر در این اردوگاه در لیست صلیب سرخ ثبت نشده بود، عراقی‌ها به‌ سهولت و بدون هیچ محدودیتی اسرای ما را به شهادت می‌رساندند، در نتیجه در چنین فضایی طی مدت سه ماه 86 اسیر در این اردوگاه به شهادت رسیدند.

از وضعیت سخت این اردوگاه همین بس که حشرات و جانوران ریز و درشت در آب شرب اسرا به‌ سهولت قابل مشاهده بود و همین امر باعث ایجاد عفونت‌های شدید و مرگباری در بچه‌ها می‌شد.

از تنبیهات مرسوم در این اردوگاه علاوه بر ضرب و شتم اسرا با کابل، نبشی و باتوم، فرو بردن بچه‌ها در چاه‌های فاضلاب بود، یکی از فعالیت‌هایی که همواره شکنجه‌های بسیاری را برای بچه‌ها به‌دنبال داشت انجام فرائض مذهبی چون اقامه نماز و گرفتن روزه بود، به همین دلیل خوردن افطار و سحر برای بچه‌ها بسیار سخت بود، به‌طوری که بچه‌ها در بسیاری از موارد از خوردن سحری صرف نظر می‌کردند و افطارشان را نیز چند ساعت بعد از اذان مغرب می‌خوردند، گاهی اوقات هم که فشارهای عراقی‌ها خیلی زیاد شده و شک آنها در این زمینه برانگیخته می‌شد، بچه‌ها مجبور بودند برای از بین بردن شک آنها در طول روز نیز جرعه‌ای آب بنوشند.

* رضا چشمانش را باز نکرد تا برای آخرین بار احمد او را ببیند

عباسعلی محمدزاده از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس و از اهالی سیدمحله قائم‌شهر اظهار می‌کند: آقای اسدیان که از همکاران بازنشسته‌ام در بهزیستی بود از خاطراتی می‌گفت که با شهید احمد نیکجو در توانبخشی شهید وطنی همکار بودند، آقای اسدیان تعریف می‌کرد؛ روزی که خدا رضا را به شهید نیکجو داد، از خوشحالی به وجد آمد و بالا و پایین می‌پرید.

 

خواهر شهید در یکی از دیدارهای کارکنان با خانواده‌اش برای‌مان تعریف کرد که تقریباً دو ماه پس از تولد رضا، احمد به جبهه اعزام شد و پیش از عملیات برای آخرین‌بار از فرصتی یکی دو روزه برای دیدار مجدد فرزند دلبندش استفاده کرد و به مرخصی آمد، شبی که می‌خواست مجدداً به جبهه برگردد، رضا خواب بود، احمد به انتظار نشست تا رضا یک‌بار دیگر چشمانش را باز کند تا از دیدن چشمانش لذت ببرد اما هر چه انتظار کشید، رضا بیدار نشد، از خانواده خداحافظی کرد اما دلش آرام نگرفت و دوباره به منزل برگشت و به چهره زیبای فرزندش خیره ماند تا شاید چشم باز کرده و پدر را به آرزویش برساند.

انگار به رضا الهام شده بود که چشمانش را باز نکند تا مبادا مشاهده چشمان زیبا و کوچک فرزند در اراده پدر خللی وارد کند و او را از انجام تکلیف باز دارد، احمد با دلی مملو از عشق و عاطفه پدری به جبهه برگشت اما مدت زیادی نگذشت که با دریافت مدال شهادت به شهرش بازگشت. ‏

* مشهد شلمچه

سال 1361 بود، چند روزی می‌شد که شهید حاج عیسی وطنی در محل کارش حاضر نشده بود، همکاران سراغش را می‌گرفتند، بعضی‌ها از من می‌پرسیدند: «حاجی به مشهد رفته است؟» من هم که از ماجرا خبر داشتم گفتم: «نه، حاجی به جبهه رفته است!» اما بچه‌ها قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: «حاجی که دروغ نمی‌گوید، ما از خود حاجی شنیدیم که قصد دارد به مشهد برود»؛ من هم در جواب‌شان گفتم: «بله شما راست می‌گویید مگر غیر از این است که مشهد یعنی محل شهادت؟!»

 

 

حاجی راست گفت، به مشهد رفت اما نه مشهدالرضا، بلکه مشهد جنوب، روحش شاد، آنقدر اخلاص داشت که حتی رفتن به جبهه را نیز برای دور بودن از ریا به اطلاع همکاران نرساند، او چهار سال بعد، در حالی که دو فرزند کوچک از خود به یادگار گذاشت در مشهد شلمچه کربلایی شد.

‏* ستاره‌ای دیگر

چه همکاران و چه کارکنان در مأموریت‌ها و مسافرت‌هایی که با او بودند، غذای دلخواه خود را نمی‌خوردند و مجبور بودند نان و ماست، نان و پنیر، نان و نیمرو و ... بخورند، روزی پسرش مقداد برایم تعریف می‌کرد فلانی جایت خالی این دفعه که به همدان رفتیم یک روز نان و کباب خوردیم، اگر فلانی(معاونش) نبود باز هم بابا به ما نان و هندوانه می‌داد، آری او کسی نبود جز جانباز شهید حاج محمد صبوری، مدیرکل بهزیستی مازندران که به‌عنوان یک مدیر می‌توانست از بهترین غذاها و امکانات در این مأموریت ها استفاده کند اما چنین نبود به‌طوری که حتی کارکنان نیز در مأموریت‌ها میزشان را از وی جدا می‌کردند.

 

سال 1365 یکی از دوستان که آن زمان در تهران و بهزیستی کشور کار می‌کرد و با مدیران کل کشور سرو کار داشت، به من گفت: حاج محمد صبوری در بین مدیران کل یک علی‌ابن‌ابیطالب است، آن زمان من مفهوم این جمله را نمی‌فهمیدم، چون تنها مدیرکلی که دیده بودم، حاج محمد بود، اما بعد از ایشان وقتی با برخی از مدیران کل در بهزیستی مواجه شدم، معنی آن جمله را دریافتم.

منبع: فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi