شنبه 09 مرداد 1400 , 10:34
سربازان عراقی از آزادی اسرا خوشحال شدند
سربازان عراقی با شنیدن خبر آزادی اسرای ایرانی شروع به تیراندازی هوایی کردند، هورا کشیدند و پایکوبی برپا کردند.
«عباس شهریاری» بهمن ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به اسارت نیروهای دشمن درآمد و مدت هفت سال اسارت را در اردوگاههای موصل ۲ سپری کرد. درحالیکه خانوادهاش مشغول تدارک اولین سالگرد شهادت وی بود، نامهای که فقط عنوانی از او داشت، مژده زنده بودنش را با خود به ارمغان آورد.
وی روایت میکند: یکی از آن روزها هنگام صرف صبحانه، رادیو عراق مژده از خبری مهم میداد و دائم تبلیغ میکرد که صدام حسین، رهبر عراق، ساعت ۹ صبح پیام بسیار مهمی برای کشور ایران دارد و بچهها با شنیدن این خبر عکسالعمل خاصی از خود نشان نمیدادند و این برای عراقیها جای سؤال بود که چه طور شما خوشحال نیستید! بچهها برای این که آنها را بیشتر عذاب بدهند، میگفتند: «مهم نیست، ما که حالا حالاها هستیم و برای ما فرقی نمیکند.» عراقیها میگفتند: «اگر به فکر خودتان نیستید به فکر ما باشید. ما خسته شدیم، شما خسته نشدید؟!» ساعت ۹ شد صدام حسین طی نامهای به آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت، اعلام کرد: «ما حسن نیت خود را به شما با آزادی یکجانبه اسرا ثابت خواهیم کرد و امیدواریم شما نیز حسن نیت خود را به ما ثابت کنید؛ و اولین گروه اسرا روز جمعه بیست و ششم مرداد سال ۱۳۶۹ آزاد خواهند شد.»
سربازان عراقی با شنیدن این خبر شروع به تیراندازی هوایی کردند. هورا کشیدند و پایکوبی برپا کردند. بچهها هم خوشحال شدند؛ ولی جلوی عراقیها طوری برخورد میکردند که آنان ابراز حسرت اینکه به اسرا سخت گذشته و خسته شدهاند را با خود به گور ببرند. عراقیها سؤال میکردند: «شما چرا خوشحال نیستید؟! دارین آزاد میشید، چرا شادی نمیکنین؟! چرا حرفی نمیزنین؟! شما دیگه چه آدمایی هستین!»
صدام اینبار به قول خودش عمل کرد و اولین گروه اسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه ۲۹ مردادماه ۱۳۶۹ آزاد شویم. اگرچه تا زمانی که نمایندگان صلیب سرخ جهانی به اردوگاه نیامدند، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم، اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیب سرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم.
هرجا دوست داشتیم، میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم. هرکس هرچه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که پیش از این بچهها برایش سر و دست میشکستند، مانده بود تو آشپزخانه؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن، صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیب سرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اُسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.» بهجز چند نفر که موقع اسارت قاچاقچی بوده و به عراق پناهنده شده بودند.
پس از آن که تمامی اسرا با صلیب سرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترککردن اردوگاه رسید. سربازان عراقی بهصف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند. از تونل وحشت و کتک خبری نبود. ما با دست دادن و تشـکر از آنها خداحافظی میکردیم. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحت تأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بالاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار بهجا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، اینبار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفتوآمد داشتند و با دوستانشان خوشوبش میکردند. انگار قطار بهکندی حرکت میکرد. برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در یک ایستگاه فرعی با صوت بلندی ایستاد. بچهها را به اتوبوسهایی منتقل کردند. حدود ساعت ۹ صبح رسیدیم به مرز خسروی...
فرماندهان عراقی هر کدام وارد یکی از اتوبوسهای حامل اسرا میشدند و یک جلد قرآن کریم به هر اسیر هدیه میدادند. وقتی قرآنها را از عراقیها تحویل گرفتیم آن را روی چشم گذاشتیم؛ هرکسی آیاتی از آن را تلاوت میکرد. خاطرات سالهای گذشته برایمان زنده میشد؛ چه روزهایی که در حسرت داشتن قرآن انفرادی لهله میزدیم.
عراقیها هنوز هم مانند قبل از ما بهدقت محافظت میکردند و خیلی با احتیاط و با آمار دقیق ما را در محوطهای که دور تا دور آن را فنس کشیده بودند، جمع کردند؛ و آزادی عمل به ما نمیدادند از فاصلهٔ دور کاروان اتوبوسهای ایرانی به چشم میخورد که در حال پیاده کردن اُسرا عراقی بودند. یکی دو ساعت گذشت. ابتدا اسرای عراقی از گذرگاهی که ایجاد کرده بودند، وارد محوطهای بسته شدند. باورمان نمیشد! تمامی آنها با کت و شلوار تمیز و نو و یک ساک دستی داشتند؛ اما اگرچه محاسنشان مرتب بود، ولی با چهرههای درهم رفته بهسوی کشورشان بازمیگشتند؛ عراقیها ما را با لباس نظامی آستین کوتاه و با محاسن تراشیده بدون ساک دستی روانه کردند. بچهها از اتوبوسها که پیاده شدند همگی افتادند به خاک؛ و سجده شکر بهجا آوردند.