دوشنبه 27 ارديبهشت 1400 , 15:00
گفتوگو با جانباز نخاعی گردنی، «صادق بیات» و همسرش
داستانی عجیب، جذاب و خواندنی از یک زندگی پر افت و خیز
پدرم و دامادمان آن زمان در جبهه بودند و من هم سال ۶۷ بود که در سن ۱۵سالگی با پدرم به جبهه رفتم. پدرم واقعا عاشق حضرت امام(ره) بودند و کسی قدرت و جرأت بدگویی از ایشان را نداشت. و پس از رحلت امام(ره)...
فاش نیوز - اوایل دهه سوم ماه مبارک رمضان، به همراه دوست عکاسم میهمان خانواده گرم و صمیمی جانباز نخاعی گردنی، محمدصادق بیات بودیم؛ خانوادهای که افتخار آشنایی آنان از مدتی پیش روزیام شده است و بانی آن نیز امیرحسین، تنها فرزند دوستداشتنی این خانواده بود که در یکی از جمعهای جانبازان، صفای کودکانه اش مرا به خودش جذب کرد.
روایت تلخیها و شیرینهای زندگی از زبان این جانباز نخاعی گردنی و همسرش، بانو بتول شایسته، روایتی زیبا و سرشار از تجربیات نابیست که مرور آن میتواند برای نسل جوانی که در آستانهی شروع زندگی مشترک قرار دارند بسیار مفید باشد.
جانباز صبوری که با 16 مورد جراحی، بارها تا مرز شهادت پیش رفته و در عبور از پیچ وخمهای زندگی، اگر چه او و همرش، هر دو با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردهاند و میکنند، اما ایمان و توکل به پروردگار قادر مطلق، درکنار همدلی و زلالی در زندگی، با چاشنی ارادت خالصانهی جانباز بیات و همسرش به خاندان اهل بیت، علیالخصوص، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) زندگی آنان را در بستر آرامش سر و شکل داده است.
حال با هم مشتاقانه پای صحبتهای این دو مسافر سرزمین فلاح و رستگاری مینشینیم تا بلکه بتوانیم دانهای از خوشههای خاطرات ناب زندگی مومنانه و عاشقانهی آنان برچینیم.
فاش نیوز: آقای بیات، لطفا خودتان را معرفی بفرمایید و از فعالیتهای کنونی خود برایمان بگویید.
- بنده محمدصادق بیات، جانباز نخاعی گردنی و متولد 1352 هستم. حدود 9 ماه است که بیشترین فعالیتم در باشگاه ورزشی جانبازان شهید، ورزش ویلچررانی و فوتبال دستی میباشد.
فاش نیوز: در این مدت 9 ماه چه تغییراتی در شما حاصل شده است؟
- این تغییرات فوق العاده بود. این تغییرات را در ابتدا از خداوند و بعد هم مرهون دوستان جانباز باشگاه می دانم؛ چرا که آنان با لطف و محبتی که نسبت به من داشتند، کمک کردند تا شاهد یک تحول خوبی در زندگیام باشم. البته من پیش از رفتن به این باشگاه، هم در خانه و هم در فضای مجازی ورزش می کردم اما حضور در محیط ورزشی و در کنار جانبازان، واقعا فوقالعاده است؛ به طوری که در حال حاضر یکی از اولویتهای زندگیام شده است.
جانبازانی که تکتک برایم عزیز هستند؛ بخصوص جانباز محمدرضاعسکری که با تشویقهای مداومش به من انگیزه میدهد و جانباز اسدزاده که استاد ویلچررانی بنده هستند، همه و همه باعث شدند تا زندگیام نظم بیشتری بگیرد و بسیار افسوس میخورم که چرا در این چندساله غفلت کردهام.
فاش نیوز: مگر شما با جانبازان ارتباط نداشتید؟
- ارتباط بود؛ اما درحد حضور در برنامههایی که دعوت میشدیم. تعدادی از جانبازان را در حد اسم میشناختم و برخوردی با آنان نداشتم. حتی خاطرم هست که یک بار جانباز بایرامی را در برج میلاد دیدم. ایشان برادرانه مرا سرزنش کردند که چرا باشگاه نمیآیی؛ که البته برای یک لحظه ناراحت شدم؛ اما بعد که دقت کردم، متوجه شدم که چه نیت خیرخواهانه ای داشتند. البته ورزش از همان کودکی با وجودم عجین بود و بیشتر وقت من در باشگاه ورزشی میگذشت. برادرانم هم اهل ورزش بودند. اما به خاطر شرایط جسمیام از باشگاه فاصله گرفته بودم.
فاش نیوز: چطور این پیوند دوباره برقرارشد؟
- من اطلاعی نداشتم دوستانی در باشگاه هستند که کمکحال جانبازان هستند. همیشه با خودم فکر میکردم من اگر روزی تصمیم بگیرم به باشگاه بروم، برای جابجاییام حتما باید برادرم و یا همسرم در کنارم باشد. و این جسارت را در خودم نمیدیدم که فرد دیگری برای جابجاییام کمکم باشد؛ که نکند مشکلی برایم پیش بیاید؛ تا اینکه یک بار برای برنامه ای که به مجموعهی بقیةالله دعوت شده بودیم، جانباز عسکری از من سوال کردند که چرا به باشگاه نمیآیی. من موضوع را برای ایشان شرح دادم. ایشان مرا خاطرجمع کرد و برای امتحان، دو نفر دوستانی که در باشگاه بودند، مرا سوار ماشین و از آن پیاده کردند. به همین راحتی تصمیم گرفتم و تا این لحظه آن را رها نکردهام. دوستان جانبازی پیدا کردهام که واقعا بینظیر هستند.
البته مشکلات زیادی دست به دست هم داده بود و روحیهی مرا کاملاً به هم ریخته بود و به کل از زندگی ناامید شده بودم و اگر باشگاه و کمکهای همسرم و روحیه دادن مداوم ایشان نبود، ادامه زندگی برایم سختتر میشد.
فاش نیوز: اگر تمایل دارید، در این باره بیشتر صحبت کنید.
- بنده پدرم را پانزده سال پیش از دست دادم. بنابراین از دست دادن مادرم تاثیر زیادی در من گذاشت؛ به طوری که هیچ چیزی برایم معنا نداشت. یک سال به سختی گذشت. حالا من به عنوان بزرگتر خانواده بودم و دیگران لطف زیادی به من داشتند. تا اینکه تصمیم گرفتیم کوچکترین برادرم را داماد کنیم. چند ماهی قبل از دامادی برادرم، داماد خودمان که اتفاقا نوه عمهام هم بود، مریض شد. بیماری نادری که شاید در هر صدهزارنفر، یک نفر به آن مبتلا میشود. تنها فکری که نمیکردیم، دقیقا روز مراسم ازدواج برادرم و ظهر که همه مهیای رفتن به تالار بودند، برادر دامادمان خبر درگذشت ایشان را به من داد و فقط من از این جریان مطلع بودم. بنابراین باید مراسم را طوری اداره میکردم که هم کسی متوجه این اتفاق نشود و هم اینکه پس از پایان مراسم، این خبر را به خواهر و دو دخترش میدادم.
خدا میداند در دلم گریه میکردم اما به ظاهر آرام بودم. گاهی هم از شدت اندوه گریه میکردم و همه هم فکر میکردند به خاطر برادرم است که از خانواده جدا میشود و من هم برای اینکه پدر و مادرم در قید حیات نیستند که دامادی او را ببینند، ناراحت و دلتنگ هستم.
این موضوع ادامه داشت تا ساعت12 شب که همه به خانه برگشتیم. در آن یک شب، به اندازه ده سال پیر شدم. و این درحالی بود که همه آسودهخاطر و شکرگذار خداوند بودند که همه چیز به خیر و خوبی گذشته است. ولی من مجبور شدم خواهرم و دو دخترش را که خردسال هم بودند صدا کردم و با کلی بغض در گلو و آرامش دادن، کم کم قضیه را برایشان گفتم؛ که حال پدرتان خوب نیست، به کما رفته و... خواهرم روبروی من دو دست روی زانوی من گذاشته و دو دختر خردسالش کنار مادر، مدام گریه میکردند و مدام می پرسیدند که فقط شما بگو پدر ما زنده است یا نه؟! شاید فقط بیست دقیقه طول کشید که اصل مطلب را بگویم.
عروس و داماد هم که متوجه شده بودند با لباس مشکی آمدند و خلاصه هنوز که هنوز است، یاد آن روز که میافتم، پیر میشوم. تنها چیزی که کمکم کرد، ابتدا لطف خدا و بعد هم آشناییام با باشگاه و دوستان باشگاهی بود که توانستم به شرایط کمی عادت کنم.
فاش نیوز: چه اتفاق تلخ و ناگواری! صبر و اجرتان با خدا. از کودکی ونوجوانیتان بگویید.
- بنده اصالتا اهل خمین هستم. پنج ساله بودم که به همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم. از کودکی بسیار پرکار و فعال بودم و تعصب و غیرت خاصی به پنج خواهرم داشتم که درحال حاضر هم همینطور است. از 8-9 سالگی در باشگاه، رشته کشتیکج کار میکردم. مدت 8 سال مداوم این ورزش ادامه داشت و تا مرحله معاون مربی هم پیش رفته بودم. به خاطر همین کشتی کج هم بود که بعدها به صورت داوطلبانه به همراه دو دوست همباشگاهیام به لشکر 58 نیروی تکاور ارتش پیوستیم.
اگر از خانوادهام بخواهم برایتان بگویم این که پدرم و دامادمان هر دو سپاهی بودند. پسرعمهام در اطلاعات سپاه بود و در کل، در یک خانواده نظامی بزرگ شدهام. از همه مهمتر اینکه پدرم الگوی بزرگی برای من بود و من ایشان را در حد جنون دوست میداشتم و همیشه ایشان را "آقا" صدا میزدیم؛ تا جایی که مادرم همیشه به این موضوع حسادت میکرد و حتی عنوان هم میکرد. البته من وانمود میکردم اینطور نیست؛ اما حقیقتا همین طور هم بود. شاید به خاطر همین است که امروز اقوام به من میگویند شما پایت را جای پای ایشان گذاشته ای؛ چرا که تمامی اخلاق و رفتار پدر را فرا گرفته ای.
با این حال، فرزند نازپروردهای نبودم و از همان 8-9 سالگی، شاید چهل سال پیش، حتی کارهایی که هیچ کودک و یا نوجوانی انجام نمیداد، من انجام میدادم. از دستفروشی (بستنی فروشی، باقلوا و بلال فروشی...) و تمامی درآمدم را هم به مادرم میدادم و شبها هم به باشگاه میرفتم. این رویه تا سن 12-13 سالگی ادامه داشت؛ تا اینکه برادر بزرگترم در کار رفوی فرش، در بازار فرش مشغول بود که ایشان مرا هم تا سن 16-17 سالگی پیش خودش برده بود.
پدرم و دامادمان آن زمان در جبهه بودند و من هم سال 67 بود که در سن 15سالگی با پدرم به جبهه رفتم. پدرم واقعا عاشق حضرت امام(ره) بودند و کسی قدرت و جرأت بدگویی از ایشان را نداشت. و پس از رحلت امام(ره) مرید حضرت آقا، مقام معظم رهبری بودند.
فاش نیوز: با آن سن کم، ترسی از جبهه نداشتید؟
- اصلا. هیچ ترسی در وجودم نبود؛ چرا که بچه خانگی نبودم که از چیزی بترسم، و از طرفی، پدر و دامادمان هم بودند.
فاش نیوز: دیگر اعضای خانواده مخالفتی با حضورتان در جبهه نداشتند؟
- اتفاقا مادرم به پدرم میگفت شما خودت رفتی کافی است، این بچه را کجا میبری؟ و ایشان هم درجواب میگفتند او خودش دوست دارد که بیاید. و جالب این که مثل باباهایی که تشویقی وعده می دهند اگر بچه خوبی باشی جای خوبی میبرمت، ایشان هم به من میگفت اگر خوب باشی، تو را با خودم به جبهه میبرم.
فاش نیوز: آسیب هم دیده بودید؟
- بله در عملیات مرصاد پدرم در آشپزخانه فعالیت میکردند. زمانی که برای رزمندگان در خط غذا میبردیم، تیری به پهلویم سایید که البته سطحی بود و آسیب جدی ندیدم اما دست پدرم را هم مجروح کرد. از همانجا ما را به تهران برگرداندند و پس از آن هم جنگ به پایان رسیده بود.
فاش نیوز: چه زمانی وارد ارتش شدید؟
- سال 70 که به سربازی اعزام شدم.
فاش نیوز: نخاعی شدنتان کجا و چگونه اتفاق افتاد؟
- در منطقه دهلران و در درگیری با کردهای کومله عراق نخاعی شدم. وضعیت بسیار بدی بود. چرا که دشمن با لباس کردی میآمدند و یک آن سر بچهها را با سیم میبریدند. شاید در روز یکی دو مورد اینچینی اتفاق میافتاد. چندنفری از آنان را که دستگیر کردیم، میگفتند ما چوپان و یا کشاورزیم و... درحالی که اینطور نبودند. این موضوع را نمیشد ثابت هم کرد، چون با لباس محلی نمیشد دوست را از دشمن تشخیص داد.
سال 70من هم بیسیمچی تیپ و همچنین بیسیمچی فرمانده تیپ بودم. در منطقه دهلران بود که با نیروهای کومله عراق درگیر شدیم. ساعت 9/30 دقیقه یا 10 صبح بود که در سنگر بودم و به عنوان ارشد شبکه تیم و بیسیمچی، شش گردان هم زیرنظر من بودند. به ما بیسیم زدند که در تپهها درگیری شده. فرماندهمان هم به من گفت آماده شو که برویم. البته فرمانده تیپ قبلا با هلیکوپتر به محل درگیری رفته بود. من هم دستگاه بیسیم را روی دوشم انداختم و در عقب تویوتا نشستم و حرکت کردیم. زمانی که به محل درگیری رسیدیم، تیپ 744 درگیر شده بود و در آنجا بود که تویوتای ما را از بالای کوه با دوشکا زدند. در یک آن بالا رفتیم و پایین آمدیم و من دیگر چیزی متوجه نشدم. کوه و لبهی پرتکاه بود و تنها چیزی که خاطرم هست، زمانی که افتادم، دستانم جمع و پاهایم داخل شکمم قفل شده بود. نگاه که کردم، دیدم لبهی یک پرتگاه هستم و سرم به سنگ بزرگی خورده بود (که بعد در بهداری 37 بخیه خورد) که همان سنگ مرا نگه داشته بود.
در آن لحظه دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی که چشمانم را باز کردم، در بهداری تیپ بودم. کمی که به هوش آمدم، گویا مرتب میگفتم به من آب بدهید و دیگران امتناع میکردند. پزشکی که آنجا بود میگفت اشکالی ندارد؛ چون به لحاظ ظاهری اتفاقی برای من نیفتاده بود.
فرمانده تیپمان هم سرهنگ سیاح نژاد آمده و توصیه کرده بود که مراقب سرباز من باشید. این بیسیمچی من است و اگر طوری شود، برخورد میکنم. پرسنل بهداری هم گفته بودند که طوری نشده و فردا و پس فردا برمیگردد.
بعدها برایم تعریف میکردند، زمانی که یک لیوان آب به من داده بودند، به محض این که این آب از گلویم پایین رفته بود، خون بسیار زیادی بالا آورده بودم و پیراهنم پر از خون شده بود. فهمیده بودند از داخل ضربهی شدیدی خوردهام؛ به طوری که همه ترسیده بودند و تماس گرفته بودند و فرمانده تیپ هم اعتراض کرده بود که چه بلایی سر سرباز من آمده و رسیدگی نکردید و خلاصه کلی تهدیدشان کرده بود. از همانجا تصمیم گرفتند مرا به ایلام اعزام کنند. در ایلام هم گفتند با توجه به شرایطی که دارد، هیچ کاری نمیشود انجام داد.
از نوک پا تا سر شانههایم هیچ حسی نداشتم. تصمیم گرفتند مرا با آمبولانس به باختران(کرمانشاه) اعزام کنند. در آنجا با انجام ام.آر.آی متوجه شدند که من قطع نخاع شدهام. ما آن زمان در منزلمان تلفن نداشتیم. گویا سربازی که آنجا بود، با خانه همسایهمان تماس گرفته بود و به مادرم گفته بود پسر شما از کمر به پایین، له شده است! که مادرم همانجا غش کرده بود.
خاطرم هست پزشکی که بالای سرم آمده بود، با خودکار به شانهام زد و گفت: بچهی کجایی؟ گفتم تهران؟ گفت کجای تهران؟ گفتم اتابک. گفت پس هم محلهای هستیم. من هم بچهی لب خط هستم. پرسیدم دکتر، وضعیت من چطور است؟ دست و پایم تکان نمیخورد؟ هیچوقت یادم نمیرود. چشمهای دکتر پر از اشک شد و در حالی که از ناراحتی سر خودکار را فشار میداد، گفت چیزی نشده بچه محل، بچه محلهای ما خیلی پرروتر از این حرفها هستند! می خواستم با آمبولانس بفرستمت اما چون بچه محلی، هماهنگ میکنم با هواپیما به تهران بروی. انشاءالله خوب میشوی. از آنجا که به اکسیژن متصل بودم و سطح ضایعه نخاعیام خیلی بالا بود، سرم را که بلند میکردم نفسم قطع میشد؛ به خاطر همین مرا با برانکارد با یک سرباز و یک دستگاه اکسیژن در قسمت باربری هواپیما قرار دادند و به تهران اعزام کردند. بماند که در هواپیما هم سربازی که برای مراقبت از من فرستاده بودند، خوابش برده بود و شیلنگ اکسیژن از بینیام درمیآمد و نفسم بند میآمد و این درحالی بود که دستانم حرکت نداشت بتوانم او را بیدار کنم و بگویم که دارم خفه میشوم، به سختی خودم را تکان میدادم و با هزاران بدبختی او را بیدار میکردم. با این شرایط بود که به تهران رسیدیم و مرا به بیمارستان خانوادهی ارتش منتقل کردند.
فاش نیوز: اولین کسی که بعد از مجروحیت به دیدنتان آمد چه کسی بود؟
- مادرم بود. ایشان وقتی به آی.سی.یو آمد. ملافه را از روی پایم کنار زد و دست گذاشت روی پاهای من و فقط گریه میکرد. من هم همانجا گریهام گرفت اما به او گفتم: برای چه گریه میکنید؟ گفت خدا لعنتشان کند. به من گفتند از کمر به پایین له شدهای. تو که پاهایت سالم است! گفتم شوخی کردهاند. گفت: این چه شوخیای بود!
فاش نیوز: حس وحال خودتان چگونه بود؟
- با توجه به اینکه زندگی من از بچگی با کار و فعالیت و ورزش عجین بود، برایم واقعا سخت و سنگین بود. یکه خوردم و ترسی در وجودم نشست. بعد از سه ماه نوبت ماندن برای ام آر ای، که آن زمان فقط در تهران و در اصفهان وجود داشت، انجام شد و منتظر جواب ماندیم.
فاش نیوز: آن سه ماه انتظار چگونه سپری میشد؟
- در آن سه ماه به قدری به من دیازپام 25و داروهای خوابآور زده بودند که حد نداشت. البته درد جسمانی نداشتم، اما به لحاظ روحی بسیار ناراحت بودم. ران پایم هم شکسته بود. وزنه ای به پایم آویزان بود. منگ بودم و بسیار بیتابی میکردم و مدام سوال میکردم چه اتفاقی برایم افتاده است؛ که میگفتند: چیزی نیست؛ باید جراحی بشوی و من به هوای این که پس از عمل جراحی، سرپا میشوم، طاقت میآوردم. من تا آن موقع نمیدانستم نخاع چیست؟ بعد از سه ماه که جواب ام. آر. ای را گرفتند، خاطرم هست دکتر که آمد و مرا ویزیت کرد، به پرستار گفت بیات مرخص است و بعد به برادرم گفت برای او دیگر هیچ کاری نمیشود انجام داد؛ او را به منزل ببرید.
فاش نیوز: خاطرتان هست با شنیدن این خبر چه کردید؟
- تا سه روز فقط گریه میکردم. دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شده بود. من گریه میکردم و پدر و مادرم گریه میکردند.
فاش نیوز: پیش بینی چنین روزی را نمیکردید؟
- نه اصلاً. به شهادت فکر میکردم، اما به تنها چیزی که نمیاندیشیدم، ویلچرنشینی بود. با این مقوله کاملاً غریبه بودم. نه در خانواده و نه در میان دوستانم چنین موردی نداشتیم. تا همین حالا هم من اولین قطعنخاعی میان خانواده و اقوام هستم.
فاش نیوز: از مشکلات و شرایط نخاعی بودنتان برایمان بگویید.
- کوچکترین و کمترین مشکل یک جانباز قطعنخاعی، راه نرفتن اوست. دردها و مشکلات جسمانی که در هیچ کتابی نمیگنجد. متاسفانه شاید 90 درصد خود خانوادهها، منظورم حتی خواهران و برادران هم نمیدانند که مشکل اساسی جسمانی ما چیست و فکر میکنند ما فقط نمیتوانیم راه برویم؛ همین و بس. البته لزومی هم نمیبینییم که بدانند.
گاهی توقع دارند زمانی که برای میهمانی به منزلشان میرویم، شب را در آنجا بمانیم و این درحالی است که بنا به شرایط جسمانی، من در منزلمان راحتتر هستم. بنابراین اصرار آنها موجب ناراحتیام میشود.
فاش نیوز: در این مدت 30 سال، جراحی هم داشتید؟
- بله من14 بار، پیش از ازدواج تحت عمل جراحی قرار گرفتم که با حسابی که کردم 4سال و 6ماه در بیمارستان بستری بودهام و 2بار هم بعد از ازدواج. بیشتر عملها مربوط به زخم بستر بوده است؛ به طوری که سال 1374 پزشکان مرا جواب کردند و گفتند او را به منزل ببرید تا تمام کند!
فاش نیوز: واقعا! تصورش هم خیلی سخت است!
- بله. هر دو پاشنهی پایم زخم شده بود؛ به طوری که گوشتها میرفت و به استخوان میرسید. تمام ساق پایم زخم شده بود؛ پهلوها، شکم، آرنجها، باسن، همه زخم شده بود و تمام بدنم را عفونت فرا گرفته بود. فشارخونم بین 6تا7 بود؛ به طوری که سرم را بلند میکردم، غش میکردم.
مادرم بسیار بیتابی و گریه میکرد. پدرم هم که 5-6 سالی مدام در جبهه بود، برایش سنگین بود که مرا در چنین وضیعیتی ببیند. خلاصه خانواده بسیار ناراحت و نگران بودند. دسترسی هم به جایی نداشتیم. یکی از همسایگان عمویم به مادرم گفته بود من کسی را میشناسم که میتواند نامهی شما را به مجلس برساند. توکل به خدا شما یک نامه به تیمسار حمیدزاده که ایشان آن زمان در مجلس بودند بنویسید و مشکل فرزندتان را بازگو کنید. پدرم هم نامهای نوشته بودند و خودشان را معرفی کرده بودند و درضمن گلههایی مبنی بر اینکه قرار ما این نبود که این وضعیت برای فرزندانمان پیش بیاید و...ایشان هم با لطفی که کرده بودند،د نامه را مستقیم به دست تیمسار رسانده بودند. غروب همان روز تیمسار شخصا با منزل ما تماس گرفته بودند و جریان را جویا شده بودند و تاکید کرده بودند که فردا آمبولانس به درب منزلتان میآید و ایشان را به بیمارستان خانوادهی ارتش منتقل میکند. پدرم گفته بودند با احساسات ما بازی نکنید. ما به آنجا مراجعه کردیم؛ جواب درستی نمیدهند. ایشان گفته بود شما کاری نداشته باشید. ما هماهنگ میکنیم.
ساعت 7 صبح، آمبولانس دم در حاضر بود. ما را به بیمارستان بردند. رییس بیمارستان جلوی درب بیمارستان منتظر ما ایستاده بود. ما را به داخل بخش منتقل کردند. خاطرم هست سرمهایی که آن زمان کمیاب بود، به من تزریق میکردند که توانستند افت فشار شدیدم را تنظیم کنند. بعد هم از پدرم سوال کرده بودند تیمسار حمیدزاده چه نسبتی با شما دارند، که پدرم گفته بودند از اقوام هستند. گفته بود سفارش ما را به ایشان بکنید که پدرم با ناراحتی گفته بودند سفارش شما را که حتما میکنم!
در مدت 15 روز بستری روزی چندین نوبت ملافههای مرا که بر اثر عفونت، مملو از چرک و خون میشد، تعویض میکردند؛ تا این که کمی حالم جا آمد و مرا به بیمارستان 501 ارتش منتقل کردند. سه ماه در آنجا بستری بودم. همه عفونتها را بریدند و زخمها را تازه کردند و گفتند پزشکی به نام دکتر "مقاری"، فوق تخصص جراحی پلاستیک هستند. اگر ایشان توانستند زخمهای شما را جراحی کنند که هیچ، اگر نشد باید به خارج از کشور اعزام شوید.
دکتر مقاری هم زخمهای مرا چک کرد و قبول کرد که عمل را انجام بدهد؛ اما گفت به یک شرط من این کار را انجام میدهم؛ اول اینکه از تمام نقاط سالم بدنت باید پوست بردارم؛ دوم اینکه شش ماه تمام باید دمر بخوابی. تا فردا فرصت داری فکرهایت را بکنی. اگر با من همکاری میکنی، من عمل را انجام میدهم؛ و اگرن می خواهی ابراز خستگی کنی و کار مرا هم خراب کنی از الان بگو. البته ایشان گفت آلمان هم بروید، این پروسه را باید طی کنی. شاید در آنجا هم من جراحیات بکنم. من هم پذیرفتم. خودشان هم از ابتدا گفتند 10-15روز اول همراه نمیخواهید. بنابراین یک خانم پرستار آنجا بود که غذا به دهانم میگذاشت و کارهایم را انجام میداد. اما برای مثال، اگر 10جای بدنم زخم بود، حالا شده بود 20 جا. چرا که از ده جایی که پوست را برداشته بودند، خودش زخم شده بود.
از طرفی بیمارستان خصوصی بود و هزینه بر. مرا به اطاق جراحی بردند؛ اما به دلیل اینکه هنوز هزینهی آن واریز نشده بود، پزشک قبول نکرد و مرا دوباره به اطاقم برگرداندند. روز دوم، نمایندهی تیمسار تماس گرفت و با کلی ناسزا و بد و بیراه که مگر ما میخواستیم پول شما را ندهیم و... هزینه عمل را که آن زمان جابه جایی مبلغ به صورت کارتی ممکن نبود و با یک چمدان پول نقد آمده بود، دادند و جراحی انجام شد.
فاش نیوز: پس با این حساب بیشتر بدنتان درگیر بود؟
- بله 99 درصد. چرا که با شکستگی رانم و وزنه ای که به آن آویزان بود، و بی تحرکی، باعث شده بود بیشتر بدنم زخم بشود.
آن زمان دستانم هم حرکتی نداشت و داخل سینهام جمع بود. حتی در بیمارستان خانوادهی ارتش هم سردرنمیآوردند که چه اتفاقی برای من افتاده است. خاطرم هست پدرم برای ساعتی از کنارم رفته بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود. پرستار که آمد و دید من در تاریکی ماندهام، گفت چرا در تاریکی دراز کشیدهای، بلند شو برو چراغ را روشن کن! یعنی تا این حد وضعیت را متوجه نبودند. این حرف او هنوز هم یادم هست؛ که با ناراحتی گفتم من به تو چه بگویم؛ اگر میتوانستم بلند شوم که الان اینجا نبودم.
خلاصه پس از مدتی در بیمارستان یاسر و ساسان بستری شدم .در آنجا با یکی دوتن از جانبازان آشنا شدم و از تجربیات آنها استفاده کردم.
فاش نیوز: وضعیت بستری شدنتان تا چه زمانی ادامه داشت؟
- پس از جراحی، 21 روز در بیمارستان ایرانمهر بستری بودم. 6ماه تمام دربیمارستان 501 به صورت دمر خوابیده بودم. بسیاری از زخمهایم خوب شد و تنها یکی از زخمهایم مانده بود؛ آن هم در حال بسته شدن بود که گفتم دیگر طاقت ندارم! از تلویزیون صحن و سرای بارگاه حضرت علی بن موسی، امام رضا(ع) را دیدم که اشکم درآمد و آرام گریه میکردم. به برادر و پدرم که در اطاق بودند، گفتم دلم میخواهد بروم مشهد. از بیمارستان که مرخص شدم، از همانجا مستقیم به پابوس امام رضا(ع) رفتیم؛ که این سفر هم خودش داستانی دارد.
فاش نیوز: چه داستانی؟ مشتاقیم بشنویم.
- به همراه پدر، مادر، برادر و عمویم به مشهد رفتیم و دو ماه در آنجا بودیم. روز بازگشت ما مصادف با ظهر عاشورا، و حادثه بمبگذاری در حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. یکی از هم هیئتیهایمان به نام علی آقا که با پیکان مسافر دربستی به مشهد آورده بود را دیدیم و او گفت که فردا به تهران برمیگردد. ما هم گفتیم پس ما با شما برمیگردیم. قرار برگشت را با علی آقا گذاشتیم که حادثهی بمبگذاری در حرم پیش آمد. بگذریم که در حین فرار مردم کم مانده بود زیر دست و پای زائرین بمانم. برای استراحت به هتل برگشتیم که برای روز بعد و بازگشت به تهران آماده شویم. روز بازگشتمان مصادف با 11محرم و سالگرد مجروحیتم بود. پدر و مادرم و من در عقب ماشین، علی آقا و برادرم، به همراه دخترکوچکشان کنار راننده نشستند و به سمت تهران حرکت کردیم.
خاطرم هست شیشه را پایین داده بودم و نمنم بارانی هم میزد. به یاد روز مجروحیتم افتاده بودم و حالم گرفته بود. بغض گلویم را گرفت و اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرم که وضعیتم را دید، علت را جویا شد. گفتم دقیقا در چنین زمانی من مجروح شدم. شروع کردند به دلداری دادن. در حین همین گفتوگوها و گریه کردن، در شهر ساری و نزدیک میدان جانبازان که خلوت هم بود، کامیونی دور میدان با سرعت در حال گردیدن بود. رانندهی ما سرعتش را کم کرد که زیر کامیون نرویم؛ که ماشین شروع کرد به چرخیدن. دور اول نه، اما در دور دوم، من مثل موشک از شیشه که پائین بود به بیرون پرتاب شدم. اتفاقا دور میدان مشغول خانه سازی بودند و شن و ماسه و لجن زیادی انباشته شده بود. من همانند شهاب روی آن فرود آمدم. گویا ماشین برای بار چهارم که چرخیده بود، طوری شده بود که من زیر ماشین قرار گرفته بودم. دستانم که حسی نداشت؛ با هزار بدبختی سرم را بیرون آوردم. گویا آنها هم سه چهار دقیقه ای بود که دنبال من میگشتند و مرا پیدا نمیکردند. کلی که مرا صدا زدند، من هم با صدای بلند گفتم من اینجا زیرماشین هستم.
خلاصه مردم به کمک آمدند و پشت ماشین را بلند کردند و مرا بیرون کشیدند. جالب بود مردم که از وضعیت من بیخبر بودند به من میگفتند آقا چطوری، بلند شو چند قدم راه برو ببینیم حالت خوبه! که بعد توضیح دادند که جانباز است و نمیتواند راه برود. البته در این حادثه کتفم هم شکسته بود.
اقوام هم که در تهران خبر بمبگذاری در حرم را شنیده بودند، نگران شده بودند و دایم تماس میگرفتند که اتفاقی برای شما نیفتاده است؟ ما هم نمیخواستیم ماجرا را برایشان بازگو کنیم؛ مبادا که نگران شوند. بنابراین کلی بهانه آوردیم. آمبولانس آمد و مرا به بهداری بردند. در آنجا دستم را بستند و گفتند شب باید در اینجا استراحت کنید و فردا بروید. ماشین که داغان شده بود و حرکت نمیکرد. بنابراین با ماشین دربست دیگری برگشتیم. جاده هم به قدری مه بود که چشم چشم را نمیدید. با هزار ترس و لرز مسیر را طی کردیم و به تهران و منزلمان رسیدیم. در خانه نزدیک پنجاه نفر از اقوام منتظرمان بودند که با دیدن دستم نگران شدند. خلاصه گوسفندی را هم که گرفته بودند، قربانی کردند. ما تا صبح با نقل این اتفاقات میخندیدیم. و آنها هم گریه میکردند! البته خندهی من بیشتر برای این بود که به آنها روحیه بدهم.
فاش نیوز: در آسایشگاه هم بودهاید؟
- نه اصلا. حتی یکی دو تن از جانبازان به پدرم گفته بودند که ایشان را به آسایشگاه بفرستید، پدرم گفته بودند ما خودمان هستیم و با جان و دل از او نگهداری میکنیم.
ادامه دارد ...
| گفتوگو از صنوبر محمدی
| عکس از مریم قنبری
الحق و والانصاف که صبوری شما را باید که ارج نهاد . تحمل این همه گرفتاری و سختی و ناملایمات آنهم برای یک جانباز نخاعی گردنی بسیار سخت است و مطمئنا غیر از الطاف خداوندی و توکلتان به ائمه علیهم السلام که به یاری شما آمده اند، تا با شرایط خاص و حاد جسمانی که دارید، با چنین روحیه ای بزرگ و آهنین برای مقابله با همه مشکلات و معضلاتی که در زندگی داشته اید مبارزه کنید، چیز دیگری نیست که به آن فکر کرد!
کمتر کسی را می توان یافت که بتواند اوضاع و احوالی که بر شما گذشته را درک نماید. من که به وجود چنین دوستی در باشگاه و در عالم رفاقت قبطه میخورم و به وجودتان افتخار می کنم که اینقدر نزدیک به معنویت و خدایید و مایه دلگرمی و مباهات همه میباشید. اتفاقا انگیزه مناسبی برای جانبازان و معلولانی هستید که در کنج منازل و با روحیه ای شکسته در حال گذران زندگی خود هستند و از آسیب های روحی و انزوا در رنج بیشتری هستند.
خوشا به حال بزرگ مردی چون شما که هم دنیا را در چنبره خود دارید و هم انشاالله به عقبای خود امیدوار. خداوند وجود نازنین شما را ، هم برای خانواده بزرگوار، هم ما و دوستانتان در باشگاه و هم برای جامعه حفظ کند تا بتوانیم در کنار شما، ما هم به چنین مقامی در دنیا و آخرت دست یابیم.
ارادتمند و مخلص شما
بنده چند ماهی است با جانباز نخاعی گردنی آقای محمدصادق بیات در باشگاه بقیه الله آشنا شده ام بقدری ایشان با صفا و خوش برخورد هستند، انگار سالهاست ایشان را می شناسم.
ایشان علی رغم وضعیت جسمانی مجروحیت بالا به ورزش خیلی علاقه دارد و چند ماهی در ایام کرونا در سال 99 در فضای مجازی مربی زنگ ورزش بودن و روزهای زوج ساعت 10 صبح با حضور منظم حرکات ورزشی را برای جانبازان نخاعی انجام و بمدت نیم ساعت دوستان را به ورزش و نرمش تشویق می کردند
در اين چند ماه آشنایت با ایشان در باشگاه خیلی چیزها از ایشان آموختم، نظم و انظباط و ادب، خوش رویی، نشاط و از هم مهمتر هیچ مسئله باعث نیامدن به باشگاه را قبول نمی کرد همیشه باید زودتر از همه در باشگاه حاضر می شد و جالب اینکه بخاطر نظم و حضور مرتب چند جلسه ای است در باشگاه به ورزشکاران حاضر بعنوان مربی نرمش ها را در ابتدای ورزش انجام می دهند.
جهت اطلاع دوستان عرض کنم با این شرایط دشوار جانبازی ایشان یکماه ماه مبارک رمضان را روزه دار و ورزش هم تشریف می آورند.
در روزهای اولی که به باشگاه آمده بودند با تشویق دوستان یک دور هم نتوانست ویلچررانی کند در وسط های کار پسرش محمدحسین آمد کمک ایشان، ماشاءالله با همت و پشتکار و ممارست در تمرین بعد از گذشت 5 ماه در حال حاضر رکورد 122 ویلچر رانی در باشگاه را در مدت 2 ساعت از خود بجای گذاشته است و قرار است رکورد 150 دور را بزودی انجام دهد
هرچه از ایشان بگویم کم گفته ام و اوصاف ایشان را در زیر بصورت خلاصه عرض می کنم:
☑️منظم، با انظباط
☑️خوش اخلاق و خوش رو
☑️در همه شرایط خندان و بشاش
☑️خوش تیپ
☑️پرانرژی و باصلابت
☑️همیشه سعی می کند به دیگران انرژی مثبت دهد
☑️با گذشت
☑️وارسته و با اخلاص
☑️همیشه حواسش به اطرافیانش هست
و هزاران اخلاق و اوصاف پسنده دیگر
و آخر کلام ایشان
سلطان معرفت هستند
آقا محمدصادق عزیز دوست داشتنی، از صمیم قلب برای شما و همسر بزرگوارتان و آقا پسرتان بهترینها را آرزو می کنم.
از سرکار خانم محمدی که خالصانه و مخلصانه برای شناساندن جانبازان قدم برمیدارند تشکر ویژه دارم.
آخه واقعا آدم از حکمت کارهای خدا میمونه که چی بگه؟
تو سالهای گذشته بعد از جنگ، تو فک و فامیل با افتخار میدونستن که من جانباز هستم.
الان دیگه با وجود جانبازان بزرگی مثل شما، نه تنها به خودم شک دارم، بلکه خجالت هم میکشم.
خداوند اجر و مزد آقای بیات را حتما می دهد، فقط روسیاهی می ماند برای کسانی که مدام میگویند همه چیز ایران را داده اند به جانبازان!
بفرمایید همش مال شما
از فاش و خبرنگارش متشکریم
آرزوی بهترین ها رو برای ایشون و همسر محترم و گل پسر عزیزشون دارم.
گفتگوی عالی و آموزنده ای بود و جای تقدیر داره. منتظر ادامه مصاحبه هستم.
تاریخ که تا همیشه شرمندهی توست
ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر
اینها همه محتوای پروندهی توست.
دعای خیر شما را ملتمسانه خواستارم
خدمت عزیز دلم جانباز سرافراز
انشالله که بااین روحیه همیشه سربلند باشی
لذت بردم ازذکر خاطرات حضرتعالی
ارادت علی پور