شناسه خبر : 88571
چهارشنبه 20 بهمن 1400 , 11:18
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شوهری که هیچ کار پنهانی نداشت!

همسر شهید قربانعلی سلطانی

وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت.

همکلامی با خانواده شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون در هر کجای ایران اسلامی که باشند، شنیدنی و خواندنی است. همسر شهید قربانعلی سلطانی که متولد ایران و اصالتا افغانستانی است، در ورامین از شهرستان‌های تهران به دنیا آمدند اما سرنوشت،‌ او را به اصفهان برد.

گفتگو با خانم «حنیفه سلطانی» همسر شهید محمدرضا سلطانی که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، امروز و فردا مهمان چشمان شماست.

**: خیلی خوشحالیم که امروز در خدمت شما بزرگوار هستید، و امیدواریم آن رزق معنوی که همه ما به دنبالش هستیم از شما همسر شهید بزرگوار بگیریم. خانم سلطانی می‌شود خودتان را معرفی کنید.

همسر شهید: بنده حنیفه سلطانی هستم؛ همسر شهید قربانعلی سلطانی، متولد تهران هستم، تا سیکل هم درس خواندم، سه فرزند دارم به اسم حانیه، زهرا و عسل. حانیه ۱۸ ساله، زهرا ۱۶ و عسل ۱۲ ساله است.

شوهری که هیچ کار پنهانی نداشت! + عکس

**: از تاریخچه آباء و اجدادیتان برای ما بگویید... پدرتان به چه کاری مشغول بودند؟

همسر شهید: پدرم بنا بودند، و الان در قید حیات نیستند. مادرم همراه با برادرم زندگی می کنند.

**: هر دو برادرتان هم ازدواج کردند؟

همسر شهید: برادر کوچکم مجرد است، برادر بزرگم ازدواج کرده.

**: برادر کوچکتان کنار مادرتان است؟

همسر شهید: نه، خارج از کشور است، مادرم با برادر بزرگم زندگی می کنند و در تهران هستند.

**: چطور ربط پیدا کردید به اعزام این شهید بزرگوار به سوریه؟

همسر شهید: ایشان با یکی از دوستانشان که همکار بودند تصمیم گرفتند به سوریه بروند. آمد خانه گفت ما همچین تصمیمی گرفتیم که برویم سوریه؛ تقریبا چند وقت بعدش دوستشان رفتند و عازم شدند، ولی ایشان یک کاری برایشان پیش آمد و نتوانست آن سری با دوستش برود. ماند تا یک سال بعد؛ سال بعد، دوباره بحثش شد و گفت تنهایی می خواهم بروم. چون ما اصلا کسی را نداریم گفتم که ما با بچه ها تنهاییم، تو کجا می‌خواهی بروی؟ خلاصه بحث روی این بود که نمی خواهد بروی. تا اینکه گفتند می روم چند روزی جایی و برمی‌گردم. گفتم حتما فکر سوریه از سرشان افتاده. من تقریبا ۱۷ روز از ایشان خبر نداشتم، نه تماسی نه هیچی، زنگ هم می زدم گوشی‌اش خاموش بود، خیلی نگران شدم و گفتم شاید اتفاق خاصی افتاده باشد. روز هفدهم به ما زنگ زد.

**: چه سالی بود؟

همسر شهید: آخرهای سال ۹۳ بود. زنگ زدند که... تا صدایشان را شنیدم پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم معلوم هست کجایی، گفت خدا بخواهد دیگه دارم می روم سوریه، دعا کن برایم. گفتم که قضیه چیست؟ گفت ما ۱۷ روز داشتیم آموزش می دیدیدیم تا آماده شویم برای رزم، امروز هم عازم هستیم. خلاصه هر چی گریه کردم پشت گوشی گفت که حالا استارتش را زدیم ان‌شاالله. بعد از سه ماه، آمدند مرخصی.

**: در این سه ماه با ایشان در ارتباط بودید؟ تماس می گرفتند؟

همسر شهید: بله، از طریق واتساپ. دفعه های بعد نمی دانم قضیه چی بود که نگذاشتند گوشی با خودشان ببرند، یا خودش نبرد؛ دیگر تلفنی با ما تماس می گرفت. هر سری می خواستند بروند خط، چون ایشان در گروه شناسایی کار می کردند، برای شناسایی پیش می رفتند، و اگر می خواستند بروند خط، یا چیزی پیش می آمد قبلش به ما زنگ می زد که ما مثلا فلان روز صبح عازمیم به خط، برایمان دعا کنید. اگر طوری‌م شد حلالم کنید. هر سری ایشان تا زنگ می زد دلمان هزار راه می رفت.

بار اولی هم که ایشان رفته بودند حرم حضرت زینب زیارت، به ما زنگ زدند؛ یک شوقی از صدایشان مشخص بود. خیلی با شوق حرف می زدند. جایتان خالی، من مثل بچه ای که تازه یک چیزی بهش داده باشند ذوق می‌کردم.

**: وقتی آگاه می شدید از احوالشان، عکس‌العمل شما چطور بود؟ مثلا هر سری که زنگ می زدند، اظهار دلتنگی که می کردید، وقتی احوالات ایشان را می دیدید باز هم این ابراز دلتنگی را داشتید، یا می گفتید من مثلا خودخواهم که بخواهم این ذوق و شوق همسرم را از طریق دلتنگی زیاد ازشان بگیرم؛ اینها را به خودتان می گفتید یا نه، وقتی شاهد شوق ایشان بودید همراهی داشتید یا گلایه می کردید؟ وضعتان چطور بود؟

همسر شهید: اوایل خیلی گله می کردم، بعدها دیدم خیلی علاقه دارد به رفتن سوریه؛ چون می آمدند مرخصی مثلا از این طرف و آن طرف می شنیدم آشناها می آیند به مرخصی، هشت ماه می مانند، ولی ایشان بیست روز را به زور می ماندند؛ بیست روز را یعنی ما به زور نگهش می داشتیم، بعد عازم می شدند. من هم دیگه مخالفتی نمی کردم، تا آخرها، دوباره گلایه‌ام شروع شد، ولی هر سری می گفت این سری بروم، برگردم، دیگر نمی روم.

شوهری که هیچ کار پنهانی نداشت! + عکس

**: به نظرتان چی باعث می شد که ایشان هنوز بیست روز تمام نشده برگردند؟ در خاطراتشان این را برایتان می گفتند؟

همسر شهید: خیلی حرف می زد؛ یعنی وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت. هر سری هم که می آمد برای بچه ها تا می توانست چادر سفید و سیاه و... می‌آورد. بیشتر سوغاتی‌اش چادر بود. یکسری دختر بزرگم گفت مامان فکر کنم قراره یک چادرفروش یراه بیندازیم... هر سری می رود و می آید یک عالمه چادر می آورد؛ حتی چادر سفید عروسی برای دو تا دخترهایم آورد.

دختر کوچکترم آن وقت باهاش صحبت می کرد و می گفت عسلِ بابا؛ تشویقش می کرد به قرآن خواندن، می گفت که چی یاد گرفتی؟ دخترم هم پشت گوشی برایش می خواند؛ می‌گفت آفرین بابا! آمدم فلان چیز را برایت جایزه می گیرم. کلا اخلاقشان خیلی خوب بود همیشه، ولی موقعی که رفته بود سوریه، مخصوصا موقع نماز خواندنشان خیلی دوست داشت در یک محیط آرام باشد، درِ اتاق را می بست. من می گفتم اینقدر طولانی است نماز خواندن؟ وقتی می رفتند خیلی کنجکاو می شدم، وقتی می رفتم داخل اتاق می دیدم همین طوری سرش را گذاشته روی سجاده و اشک می ریزد.

می‌گفتم اتفاقی افتاده که به من نمی گویی؟ می‌گفت نه، اتفاقی نیفتاده؛ فقط خواب دیدم. چون مادر ایشان اهل تسنن بودند و بعدها، همان اوایلی که با پدرشان ازدواج کردند شیعه شده بودند، ایشان هم به رحمت خدا رفتند. می گفت خواب دیدم مادرم آمده، من حس می کنم. همیشه من را به اسم حنیف صدا می زد، کامل نمی گفت حنیفه. می گفت حنیف! فکر می کنم که می خواهم شهید شوم. بعد من خنده ام گرفت. می خندیدم بهش می گفتم که برای خودت می بُری و می دوزی. بعد می گفت آره بابا من که از این شانس‌ها ندارم. کسانی که آنجا باهاشون همرزم بودند را دوست داشت، بیشترشان جوان بودند، ایشان خودشان ۴۲ ساله بودند، خیلی هوای آنها را داشت؛ حتی وقتی می آمد مرخصی زنگ می زد بهشان، حال و احوالشان را می پرسید. یکی از آنها تازه ازدواج کرده بود، می گفت می خواهم بروم وقتی می خواهند بفرستند خط حواسم بهش باشد، چون بچه اش توی راه است.

**: احساس مسئولیت نسبت به دوستانشان داشتند...

همسر شهید: خیلی. اکثرا با این موضوع نمی توانند کنار بیایند. بقیه مردم، که آره پول می دهند، شاید پیش خودشان فکر می کنند همچین چیزی را واقعا، ولی تا این را درک نکنی، حس نکنی، نمی فهمی که آنها چه حسی دارند که می روند و می آیند. کلا دست خودشان نیست.

**: به نظر خود شما عامل اصلی ای که باعث شد شهید بزرگوار بروند و در واقع در این مسیر ثابت قدم باشند و هر سری که می آمدند و احساس دلتنگی باعث می شدند، بروند، چه بود؟

همسر شهید: بهش می گفتم نرو؛ ما اینجا کی را داریم؟ می گفت حضرت زینب کی را داشت؟ همین حرف را به من می زد. می گفتم طوریت بشود چی؟ می گفت من تو و بچه هایم را فقط به حضرت زینب واگذار می کنم، و کرده‌ام. خیلی عقایدش قوی بود؛ زمانی هم که فکر کنم یک محکی زده بودند در گروهشان او برگزیده شده بود... یک جا محاصره شده بودن و داوطلب می خواستند و می گفتند ممکن است برنگردید. می گفت در ماشینمان کردند و بردند پادگان، ما منتظر بودیم که حالا می خواهند ببرمان خط، حالا می خواهند ببرمان جایی که گفته بودند، ولی می گفتند نه، یک محک بوده، می خواستیم ببینیم کی شجاعتش را دارد... خیلی آدم شجاع و نترسی بودند

**: بارزترین ویژگی اخلاق خودشان چی بود؟ علاوه بر شجاعت و ایمان قوی که گفتید، ویژگی اخلاقی که زبانزد آشنا و فامیل بود به نظرتان چی بود؟ که شهادت می دهند شهید بزرگوار این خصلت ذاتی را داشتند.

همسر شهید: فامیل‌هایشان هنوز هم در رفت و آمد هستند. هر سری که می آیند یا چیز می شود، می گویند خیلی جوانمرد بود، آنطور نبود که مثلا یکی یک مشکلی داشته باشد و او اصلا بی‌خیال باشد. ما یک همسایه داشتیم چهار تا بچه داشت، مادر چهار تا بچ و بچه هایش هم خیلی کوچک بودند. سرطان داشت و ایشان فوت شدند. پدری داشتند که بچه ها را سر خاک نمی‌برد، حتی هفته به هفته بچه ها را با اتوبوس بر می داشت می برد سر خاک مادرشان؛ می گفت بابایشان کار دارد، بچه ها هوای مادرشان را می کنند، می برد سر خاک. بهش می‌گفتم بیکاری؟ می گفت می دانی چقدر ثواب دارد؛ اینها می روند سر خاک مادرشان. از خوبی‌هایش هر چه بگویم کم است.

**: این مسئولیت‌پذیری نسبت به خانواده و اطرافیانشان، اینکه فقط به خودشان فکر نمی کنند به اطرافیانشان هم فکر می کنند، همه زیر شاخه جوانمردی است و واقعا شایسته این خصلت هستند. شغل پدرشان چه بود؟ منبع درآمدشان چه بود؟

همسر شهید: پدر ایشان یک سال قبل از ازدواج ما فوت شده بودند، در کل در افغانستان یک آدم سرشناسی بودند. اکثراً می شناسند ایشان را، بهش می گفتند شیخ محب افتخاری.

**: تحصیلات پدرشان چی بود؟

همسر شهید: اطلاعی ندارم.

**: کدام قسمت افغانستان زندگی می کردند؟

همسر شهید: کابل بودند.

**: از بچگی کابل زندگی می کردند؟

همسر شهید: بله، ولی ولسوالی‌شان دایمیرداد بود

**: بعد خودتان از کدام ولایت افغانستان هستید؟

همسر شهید: ما هم دایمیردادیم، منتهی از ولسوالی‌های مختلفش.

**: چند ساله بودید که آمدید ایران؟

همسر شهید: من متولد همین جا هستم.

**: چطور با شهید آشنا شدید؟

همسر شهید: شهید دوست شوهرخواهرم (دامادمان) بود،. با دامادمان دوست بودند، خانه شان رفت و آمد داشتند، تا اینکه یک روز گفتند می‌خواهند بیایند برای خواستگاری... دیگر از طریق ایشان آشنا شدیم.

**: تحصیلات خودتان چقدر است؟

همسر شهید: سیکل دارم.

**: پدرشان منبع درآمدشان از طریق همین تدریس و اینها بود؟

همسر شهید: بله.

**: خود شهید منبع درآمدشان چه بود؟

همسر شهید: در کار سنگ بودند... شش تا برادرند، که چهارتایشان از یک پدر و مادر هستند دو تایشان از یکی دیگر.

**: چندمین فرزند هستند؟

همسر شهید: ایشان، دومی هستند.

**: خواهر و برادرهایشان اینجا هستند یا تهرانند؟

همسر شهید: یکی از برادرانش که کرج می نشیند که رزمنده هستند؛ چند سال است رزمنده اند؛ پسر برادرشان هم رزمنده هستند و در سوریه فعالیت دارند.

**: نحوه مهاجرت خانواده شهید به ایران به چه شکل بود؟

همسر شهید: ایشان در سن ۱۷ سالگی خودشان تنهایی آمدند ایران.

**: چطور شد آمدند ایران؟

همسر شهید: خیلی مهاجرت می کردند ایشان هم همراه آنها آمده بودند، برای کار و...

**: تحصیلات خود شهید چقدر بود؟

همسر شهید: ۵ کلاس درس خوانده بودند.

**: در ایران درس خوانده بود یا افغانستان؟

همسر شهید: در افغانستان.

**: شما متولد کجای ایران هستید؟

همسر شهید: تهران، ورامین.

**: تهران با خانواده‌تان زندگی می کردید؟

همسر شهید: بله.

**: گفتید مادر شهید بزرگوار اهل تسنن بودند؛ آشنایی مادرش با پدرشان که شیعه بوده چطور اتفاق افتاده؟

همسر شهید: پدر شهید که تدریس می‌کرده در مساجد و این طرف و آن طرف، دوست و رفیق های زیادی داشته. بعد یکی از رفیق هایشان پیشنهاد بهشان داده بوده که مثلا آنجا با هم آشنا شدند، حالا دقیق نمی دانم چطوری اتفاق افتاده.

**: شهید بزرگوار متولد چه سالی بودند؟

همسر شهید: متولد سال ۵۸ است.

**: .. اینطور که شنیدید یا خودشان گفتند، اگر خاطره ای دارید که ما بیشتر با ایشان آشنا شویم، برایمان بگویید.

همسر شهید: چیز خاصی نمی دانم، فقط خودشان بعضی اوقات می گفتند که در شیرینی‌پزی کار می کردند در کابل. از همان بچگی ایشان فعال بودند...

**: اصل قضیه برمی‌گردد به پدر و مادر؛ ذات پاکی داشتند؛ اگر عاقبت فرزندشان به شهادت ختم نمی شد واقعا بی‌انصافی بود. واقعا هم حقشان همین بود و خوشا به سعادتشان که در این راه قدم گذاشتند و عاقبتشان به شهادت ختم شد. از دوران خاطرات جوانی‌شان و آنچه که با هم درباره آن خاطرات صحبت می‌کردید، برایمان بگویید...

همسر شهید: من در ۱۴ سالگی با ایشان آشنا شدم. فکر می کنم ایشان آن موقع ۲۸ ساله بودند؛۱۴ سال از من بزرگتر بودند.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

دختران شهید سلطانی

**: چه چیزی باعث شد به ایشان جواب مثبت بدهید؟

همسر شهید: اصلا خیلی عجیب بود، بعدا خودم مانده بودم که چطور شد! چون موقعیتی نبود که بخواهم ازدواج کنم؛ خیلی بچه بودم.

**: در زندگی شده بود از دستشان شاکی بشوید که نباید این اتفاق می افتاد؟ اینکه چرا سرنوشتتان گره خورده به سرنوشت ایشان...

همسر شهید: نه، نه، با هم بحث داشتیم اما نشد که پشیمان بشوم.

**: آن موقع که از سرِ کار برمی‌گشتند، نحوه ورودشان به خانه چطور بود؟ یعنی همان لحظه که در را باز می کردند، اخلاقشان با شما و بچه‌ها چطور بود؟

همسر شهید: اخلاقشان خوب بود و با سه تایشان، فرق نمی کرد. یعنی زمانی که می گفت مادرِ بابا، سه تایشان نگاه می کردند؛ به اسم صدایشان نمی کرد.

**: از بچه‌ها کدامشان بیشتر به شهید وابستگی داشتند؟

همسر شهید: دختر بزرگم؛ حانیه.

**: نبودش هم برای ایشان سخت بود؟

همسر شهید: خیلی.

**: در مورد آخرین اعزامشان و آخرین خداحافظی که داشتند، برایمان می‌گویید...

همسر شهید: آخرین اعزامشان فکر کنم... نماز به بعد، فکر می کنم تازه هوا روشن شده بود یک ذره، نمازشان را خواندند و بعد، خیلی انگار اینقدر عجله دارند که نگو، مدارکش را جا گذاشت، سریع خداحافظی کرد، کوچه ما خیلی مسیرش طولانی بود تا برسند سر کوچه، من سریع پشت سرشان بردم مدارکشان را بدهم، دیدم نیست اصلا تو کوچه، گفتم نکند ماشین گرفته بوده... برج ۱۱ بود اخرهای سال ۹۴، برج ۱۱  بود دقیق روزش را نمی دانم، ایشان که رفتند، زنگ زدند گفتم مدارکت را جا گذاشتی بس که هول رفتن داشتی، می ترسیدی دیر برسی؛ عید هم آنجا بودند. هجدهم فروردین به من زنگ زدند که من فردا شب عازم ایران هستم می خواهم برگردم، چیزی نمی خواهی برایت بیاورم؟ گفتم نه به سلامتی. دو روز سه روز گذشت، خدایا اصلا خبری ازشان نشد، قرار بود بیایند. یک حس عجیبی داشتم، فکر کردم من یک لحظه من شهید سلطانی را دیدم، در حالی که بعدها فکر می کنم می گویم روحشان بوده. قشنگ من حس کردم، دلم هم یک طوری بود، اما دوست نداشتم باور کنم که نیست. اصلا بهم نگفتند هنوز. ۲۱ فروردین شهید شده بودند.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

**: چطور مطلع شدید؟

همسر شهید: به ما زنگ زدند، صبح زود بود به من زنگ زدند، ۹ اردیبهشت هم دفن شدند،

**: مسئولیتشان در سوریه چی بود؟

همسر شهید: در گروه شناسایی بودند

**: در خود بحث شناسایی بودند؟

همسر شهید: بله

**: از نحوه شهادتشان برایمان بگویید.

همسر شهید: شنیده بودم ولی برادرشان تحقیق کرده بودند کاملش را گفتند. اینطور که برادرشان تعریف می کرد، یکی از دوستانش زنگ زد که می خواهیم بیاییم برای دیدار شما. فکر می کنم ، همان آقا پسری بودند که شهید، خیلی هوایشان را داشتند.

**: اسمشان چیست؟

همسر شهید: دقیق اسمش را یادم نیست. ماجرا این بوده که محاصره شده بودند و آنجا گیر افتاده بودند. شهید سلطانی را هم در سوریه به اسم چریک می شناختند؛ بعد گفتند فلانی محاصره شده؛ می گفت اصلا هیچ شکی نکرد که حالا من بروم چی می شود، می گویند سریع سوار موتور شد تا برود. هر چی بهش گفتند تو بروی،‌ خطر دارد... به حرف هیچ کسی گوش نداد؛ سوار موتور شدند و رفتند و دوستشان را سوار موتور کردند؛ دوستشان زخمی شده بود؛ نشاندنشان جلوی خودشان روی موتور؛ همزمان که داشتند در جاده می آمدند، دور و برش را گرفته بودند. چون داشتند از اطراف شلیک می کردند، ناگهان موتورشان چپ می کند. می گویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان می روند پشت تپه و به دوستشان می گویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار می شود و بهش می گوید تو برو کمک بیاور؛ برمی‌گردند؛ شهید سلطانی پشت همان تپه شنی بودند؛ تا جایی هم که مهمات داشتند دفاع می کنند؛ بعد هم که رفتند بالای سر جنازه‌شان می گویند از بس که بهشان شلیک کرده بودند کلا زیر شن‌ها دفن شده بوده؛ فقط یک مقدار کمی از صورتشان بیرون بوده. کلا از ناحیه سینه خیلی تیر خورده بودند؛ بعد یک تیر هم به سرشان خورده بود. از قسمت جلو خورده بود و از پشت سر درآمده بود. شهادت را دوست داشت.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

**: وقتی طلب کردند، به بهترین وجه هم شهید می‌شوند...

همسر شهید: بله.

**: وصیت‌شان چی بود؟

همسر شهید: وصیت نوشته بود. به من گفت می برم نمی دانم چکار می کنم و برایتان برمی‌گردانم، سید هم بودند ولی دیگر وصیت‌نامه‌شان نیامد.

**: پیگیر نشدید؟

همسر شهید: چرا پیگیر شدم ولی گفتند چیزی از ایشان نداریم و شماره ای که به من داده بود خاموش شد؛ یا همچنان دستشان است یا یادشان رفته که وصیت را به ما بدهند.

**: عکسی از وصیت‌نامه ندارید؟

همسر شهید: نه.

**: چیزی خاطرتان مانده از وصیت‌شان؟

همسر شهید: نوشته بود و من خواندم؛ وصیتش به بچه‌هایش بود؛ وصیت کرده بود دوست دارم بچه هایم بالای سرم قبرم بیایند... نوشته بود همیشه با خدا باش و پادشاهی کن؛ تلاش کنید عدالت برقرار شود؛ یادم رفته، ولی تا جایی که یادم هست همچین چیزهایی نوشته بودند.

**: به شما چی گفته بودند؟

همسر شهید: چیز خاصی به من نگفته بودند. بعدها، بعد از شهادتشان، خوابش را دیدم، یک حالت درخت بود مثل مکینه و سرِ زمین، فضای آنطوری بود؛ یک درخت خیلی بزرگی بود؛ سایه داشت، زیر درخت دراز کشیده بود؛ یک چفیه روی صورتش پهن کرده بود؛ بچه‌ها بازی می کردند؛ آلو می خوردند؛ بعد من رفتم چفیه را از روی صورتشان زدم کنار، دستشان را گذاشته بودند روی صورتشان؛ خندید؛ من گفتم که این همه وقت نبودی، حالا می خواهی بخوابی؟ خندید؛ بلند شد و نشست و گفت دلم برایتان تنگ شده بود. بعد یک پلاستیک سفیدی از کنارشان برداشت و به بچه‌ها گفت که آلو ترش است، بیایید هلو بخورید... ان‌شالله بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

**: در کدام منطقه شهید شدند؟

همسر شهید: اگر درست بگویم، حلب.

**: نحوه اطلاع از شهادتشان این بود که بهتان زنگ زدند؟ چه کسی زنگ زد؟

همسر شهید: از دفتر فاطمیون در اصفهان تماس گرفتند.

**: بیشتر توضیح می‌دهید که چی گفتند؟

همسر شهید: اول دو روز قبلش زنگ زدند که یک بزرگتری از آشناهایتان را به ما معرفی کنید... اگر کاری چیزی هست چرا به من نمی گویید؟ گفت که نه ما برای تکمیل پرونده یک کار داریم و می خواهیم مسائلی را بپرسیم؛ خلاصه بهانه آوردند و چیزی نگفتند. کسی دیگر نبود من هم شماره شوهرخواهرم را دادم که ایشان هم ساکن تهران هستند؛ فردا صبحش بود که دامادمان به من زنگ زد و بدون مقدمه به من گفت که آقاقربانعلی شهید شده‌اند. خیلی بی‌مقدمه گفتند. من یک لحظه فکر کردم روی ابرها بودم و با مخ آمدم روی زمین. همچین حسی به من دست داد، خیلی عجیب بود. اصلا شوکه شده بودم. دوستم که نزدیکمان بود آمد پیشم؛ گفت همچین قضیه ای است، بعد ایشان دوباره زنگ زدند به دفتر فاطمیون؛ بعد گفت آره واقعیت دارد. تا زمانی که جنازه‌شان را نیاوردند دخترم می‌ گفت کاش دروغ باشد، کاش اشتباه شده باشد. بالاخره آدم یک آرزوهایی دارد...

**: به فرزندانتان چطور گفتید؟

همسر شهید: بزرگه که از مدرسه آمد، یکی دو تا از دوستانم پیش من بودند من داشتم گریه می کردم، همین که از در آمد تو گفت مامان بابا چی شده؟ خیلی خیلی بد بود.

**: با بچه‌هایتان که از آن موقع همیشه احساس دلتنگی دارند چه صحبتی می‌کنید؟

همسر شهید: سر خاک می رویم. تا دو سه سال اول که هر هفته می بردمشان؛ بلا استثنا هر هفته. بعد می نشینیم در مورد خاطرات حرف می زنیم؛ یادته بابا این طور می کرد، یادته بابا اینطور حرف زد، آنطور می گفت. اینها همه برایشان خاطره است دیگر.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

**: در مورد آن حرف هایی که می‌زنند و می گویند شهدا به خاطر پول رفتند، عکس‌العمل‌تان چیست؟

همسر شهید: من جوابشان را می دهم؛ دخترانم به من می گویند تو خیلی رُکی، می گویم رُک بودن خیلی خوب است.

**: چی بهشان می گویید؟

همسر شهید: مثلا یکی از همسایه ها در ایستگاه اتوبوس من را دید گفت ای بلا! خوب پولدار شدی ها؟! گفتم به چه قیمتی همچین حرف را تو به من می زنی؟ تو حاضری شوهرت مثلا همچین بلایی سرش بیاید که تو پولدار بشوی؟ چرا این حرف را می زنی؛ بعد معذرت‌خواهی کرد، گفتم اول خوب است آدم آن حرفی را که می خواهد بزند را در دهنش بچرخاند.

**: صحبت شما درست است، تا خود آن شخص به درک نرسد با دنیایی صحبت هم نمی‌شود حالی‌شان کرد... این افراد افکارشان چیز دیگری بود. می دانستند که این دنیا فانی است، اصلش آخرتشان است، اصلش این وصال است، چه بهتر آن وصال در مسیری قرار بگیرد و به نحوی اتفاق بیفتد که بهترین شکل ممکن باشد، چه چیزی بهتر از شهادت.

همسر شهید: یکی از اقوام پدرم، که با شهید سلطانی یک طورهایی دوست بودند، روز مراسمی که مادرم برایش در افغانستان گرفته بودند، در مسجد ایشان را دیدند و گفته بود که برای چی گذاشتید برود؟ الان بچه‌هایش چه کار کنند، بچه‌هایش کوچک هستند، دو ماه بعد خود طرف سکته کرد و مُرد. گفتم این مُردن کجا، آن مُردن کجا.

**: وضعیت تابعیت شما و شناسنامه‌تان چطور است؟

همسر شهید: ایشان که خودشان کارت آمایش داشتند، ما هم که پروانه اقامت داریم.

**: از طرف بنیاد شهید و سپاه حمایت هم می شوید یا نه؟

همسر شهید: بله.

چریک افغان، پشت تپه شنی جاودانه شد + عکس

**: وضعیت تحصیلی بچه ها در چه سطحی است؟ کلاس چندم هستند؟

همسر شهید: حانیه سال اول دانشگاه است، حقوق می خواند؛ زهرا هم که دهم است و ادبیات می خواند، عسل هم کلاس ششم است.

**: ما خیلی افرادی داشتیم که پدر ندارند و جا زده‌اند، اما شما استوار و پابرجا کنار فرزندانتان هستید. در ظاهر می گوییم اینها شهید شدند اما زنده هستند و ما مرده‌ایم، ان‌شاالله همیشه هستند و حمایت‌شان همیشه با شما هست. وسایلی از شهید دارید که در دسترس باشد؟

همسر شهید: در دسترس ندارم.

**: وسایلی، پلاکی، چیزی...

همسر شهید: هست، اما در دسترس نیست. می توانم بعدا عکسش را برایتان بفرستم.

**: فایل صوتی چیزی ندارید؟

همسر شهید: نه هیچی ندارم.

**: قبل از ازدواج، شما ایران بودید و ایشان افغانستان؟

همسر شهید: نه، ایشان هم اینجا بود؛ از طریق شوهرخواهرم با هم آشنا شدیم، اما خب به قول قدیم ها هفت شبانه روز برای من جشن گرفتند. چون سنت ما اینطور بود. به همان روال پیش رفتند؛ آن سادگی و صمیمیت را همراه دارد و اینکه اقوام را با خودش همراهی می کند و این برکت خودش را دارد.

**: خیلی ممنونیم که با شما صحبت کردیم. ما همچنان تشنه‌ایم و با این گفت‌وگوها از سیره شهدا سیراب می‌شویم. خوشحالیم در جوار شما بودیم و این وقت را در اختیار ما گذاشتید. دعای شما برای جوانان ما و ملت عظیم ایران که همچنان گوشه ذهنتان هست را بفرمایید تا ما آمین بگوییم.

همسر شهید: ان‌شاالله که همه ما عاقبت بخیر شویم.

**: شما خودتان شاغلید؟ وضعیت اقتصادیتان چطور است؟

همسر شهید: خدا را شکر، ناشکری نمی کنیم اما خب شرایط برای همه سخت شده، نه فقط ما.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

منبع: مشرق نیوز
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi