دوشنبه 31 مرداد 1401 , 13:00
کرامات دو شهید گمنام در ارتفاعات شهر پول
در دل یک شب زمستانی، در تاریخ ۸/۱۰/۱۴۰۰ بر سر قبر این دو شهید عزیز رفتم. حوالی ساعت ۱۲ شب بود. زیر بارش برف نشستم و با بچه ها صحبت کردم و از آنان خواستم؛ و به آنها گفتم من به شما یک قولی داده ام و امشب آمده ام از شما چیزی را مطالبه کنم...
فاش نیوز - خاطرهی زیبا و تأثیرگزار بخشدار شهر پول مازندران دربارهی کرامات دو شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس که در ارتفاعات بلند شهر پل آرمیده اند.
این خاطره را مهندس حسین بیژنی چمیم نقل می کند:
بسم ربالشهدا؛ به نام بچه هایی که ما می گویم رفتند؛ اما نرفته اند. هستند. ما رفتیه ام. ما نیستیم!
روزهای اول تصدی مسئولیت من به عنوان بخشدار شهر پول بود. روز دوم رفتم سر مزار این دو شهید عزیزی که گمنام نیستند ما گمنام هستیم. یک قرار با آنان گذاشتم.
تابستان 1400 بود. من دختری دارم که از سن 7 سالگی چادر سرش کرد و نماز خواند. 11 سالش بود که کربلا رفت. همهی آن چیزی که ما دوست داشتیم به عنوان یک خانواده سنتی مذهبی داشته باشد، الحمدالله دارا بود.
با توجه به دورهی کرونا که بیشتر بچه ها از فضای مجازی واتساپ، تلگرام و اینستاگرام استفاده می کردند، ناگهان دخترم دچار بیماری روحی شد؛ به طوری که همه دوست داشتن های ما را کنار گذاشت. یک مسئله روانی که دو سه ماهی از نظر روحی درگیر آن شده بود.
دخترم دچار عارضه ای شد که من او را پیش یک دکتر اعصاب و روان در تهران بردم. تشخیصشان این بود که درمانی ندارد و این وضعیتش روز به روز بدتر می شود و آن چیزی که در موردش فکر می کردم من را به مرز خودکشی هم می رساند. چون با باورهای ما وعواطف ما، اصالت ما و عقاید ما جور در نمی آمد.
آن شبی که از تهران برگشتیم همهی خانواده از نظر روحی بهم ریخته بودند و همه ناامید شده بودیم.
من ساعت 10 از شهرستان نوشهر راه افتادم و مستقیم تا شهر پل رفتم. در دل یک شب زمستانی، در تاریخ 8/10/1400 بر سر قبر این دو شهید عزیز رفتم. حوالی ساعت 12 شب بود. زیر بارش برف نشستم و با بچه ها صحبت کردم و از آنان خواستم؛ و به آنها گفتم من به شما یک قولی داده ام و امشب آمده ام از شما چیزی را مطالبه کنم. و مشکل دخترم را برایشان تعریف کردم و بعد از بیست دقیقه ای برگشتم و به خانه آمدم. شب خوبی را سپری نکردم.
بعد از گذشت دو سه روز خانمم زنگ زد و گفت: «حسین، این بچه یه جوری شده. انگار تغییراتی در درونش ایجاد شده است. باید ببریمش دکتر. اصلا اون چیزی که دکتر گفت با این حال و هواش فرق می کنه.»
در مدتی که از پیش دکتر آمده بودیم که حدودا دو سه روز گذشته بود، فقط صبح ها یک قرص مصرف می کرد. بعد از دو هفته همهی آن روحیات که قبلا دخترم در موردش صحبت می کرد برگشت. دو الی سه هفته بعد دوباره رفتیم پیش دکتر؛ تست دادیم. دکتر سوالاتش را از دخترم پرسید و دکتر فقط یک جمله به من گفت: «در محدوده علم پزشکی من چیزی نمی گنجه. برو خدا را شکر کن. دختر شما کاملا خوب است!»
الان که در معذوریت قرار گرفتم و مجبور شدم این خاطره را بیان کنم، من حرمت این دو نوجوان - یکی 18 ساله و یکی 23 ساله - را از حرمت امامزاده کمتر نمی دانم؛ چون خودم جواب گرفتم و با لذت این جواب گرفتن زندگی می کنم!
دخترم برگشت به حالت طبیعی و نماز خوان شد، باز هم چادری شد. ایام محرم امسال در وضعیت واتساپش خدا را شکر باز حال و هوای محرم امام حسین برپاشد!
هرچه که هست، تا روزی که زنده ام مدیون این دو شهید عزیز و بزرگوار هستم.
یاعلی
به کوشش محمد حسن نجفی
شهادت لاله ها را چیدنی کرد
به چشم دل خدا را دیدنی کرد
عزیزان قدر یاران را بدانید
شهادت سنگ را بوسیدنی کرد