30 ارديبهشت 1403 / ۱۱ ذو القعدة ۱۴۴۵
شناسه خبر : 100262
دوشنبه 01 خرداد 1402 , 14:56
دوشنبه 01 خرداد 1402 , 14:56
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
جنبش جهانی دانشجویی؛ سربازان جدیدالورود امام زمانی
امان اله دهقان فرد
از مجلس انقلابی انتظار نبود!
حسین شریعتمداری
از تعطیلات چه خبر؟!
یادداشت مدیرمسئول
اقشار ممتاز و تافتههای جدابافته!
یوسف مجتهد
وای بر حال مسئولانی که میدانند....!
رضــــــــا امیریــــــان فارسانی
سر و ته بحث آقای قالیباف
سعدالله زارعی
اَکوان دیو و جنبش دانشجویی
سید مهدی حسینی
این حق مسلم را پایمال نکنید!
حسین شریعتمداری
اسرائیل بازنده اصلی جنگ در غزه است
م . معرفی
اسرائیل در تنگنای توافق دوحه
سعدالله زارعی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
روایت دو خواهر از دو برادر/تصاویر
صنوبرمحمدی
شهیدی که پدرزنش را نفرین کرد!
فاش نیوز - اردیبهشت سالروز شهادت «غلامعلی تولی» از شهدای مدافع حرم گلستان بود که سال ۹۲ در سوریه به شهادت رسید. همسر این شهید در بخشی از یک گفتوگو با خبرگزاری فارس، درباره ماجرای آشناییاش با این شهید گفت: هر دو اهل گلستان هستیم. سبب آشنایی خانواده من با خانواده تولی روستاهای همجوارمان بود. ما ساکن روستای «پورت کاظم» بودیم و خانواده غلامعلی در روستای «پورت زینل» زندگی میکردند. قدیمیها علت نام این دو روستا را خواهر و برادری میدانند که باعث آبادانی آنجا شدند. پدر من زمین شالی داشت و پدرشوهرم گلهدار بود. گاهی من برای کمک به پدرم میرفتم سر زمین و یک بار غلامعلی را در مسیر دیدم. یک بار هم او آمد دم در خانه ما که امانتیای به پدرم بدهد. به قول خودش آن روز لبخندی از من دیده بود که باعث شد یک دل نه صد دل عاشقم شود. میگفت: به خودم گفتم هر طور شده باید با این دختر ازدواج کنم. به محض اینکه به خانه میرود موضوع را با خانوادهاش درمیان میگذارد. آنها هم خیلی زود برای پدرم پیغام دادند که پسر ما دختر شما را میخواهد. اما پدرم اعتنایی نکرد، چون موافق نبود. هرچند خانواده خیلی مومن و معتقدی داشت. با اینکه غلامعلی به جبهه میرفت، اما پدرم گفت باید سربازی برود و همین شد که غلامعلی دوره سربازی را هم رسما آغاز کرد تا این بهانه را از پدرم بگیرد. به همین نام و نشان ۶ ماه خانواده شهید تولی واسطه فرستادند، اما پدرم به هیچوجه رضایت نمیداد. حتی خود غلامعلی هم چند بار از جبهه نامه نوشت، اما بیفایده بود. خانواده تولی حداقل هفتهای یک بار با واسطههای مختلف از من خواستگاری میکردند، اما خبری از جواب مثبت نبود. غلامعلی هم یک بار که به مرخصی میآید و میبیند هنوز نتیجهای نگرفته با ناراحتی به خانوادهاش میگوید: یا این دختر یا هیچ کس دیگر. سپس به حالت قهر و بیخبری میرود جبهه. بعد از چند ماه بیخبری خانواده، خبر میرسد او از یک عملیات سخت زنده مانده. مادرش دوباره آمد به پدرم گفت: آقای علیاری به خواست خدا پسرم در جبهه زنده مانده. شما هم بیایید و جواب مثبت به ما بدهید، اما همچنان پدرم میگفت نه که نه. این خبر به گوش غلامعلی که در جبهه بود، رسید و او هم نامهای نوشت و چند قطره اشک زیر آن نقاشی کرد. در آن برگه نوشته بود: «آقای علیاری خدا شما را نبخشد! مرا چشم به راه گذاشتید، خدا شما را چشم به راه بگذارد.» این نامه که به دست ما رسید، مادرم منقلب شد و به پدرم گفت: اگر این پسر از جبهه سالم برگردد، من به او دختر میدهم. او مرا نفرین کرده و نمیخواهم آهش پشتم باشد.
وی ادامه داد: خاطره شیرینی دارم که بارها در مصاحبههایم تعریف کردهام و بهترین خاطرهام است. خاطرهای که در اوج ناامیدی برایم رخ داد. چند سال پیش که بچههایم کوچک بودند و فاصله سنشان دو سال بود، غلامعلی رفت مأموریت. فرزند اولم مرتضی دو ساله بود و فرزند دومم هادی چند ماهه. سمانه خانم هم که هنوز دنیا نیامده بود. برایم سخت بود که بچهها را بگذارم و بروم از خانه بیرون. نه با همسایهای آشنا بودم و نه تلفنی چیزی بود. تولی هم آن زمان که به مأموریت میرفت، تلفن نداشت و چه میشد ۲۰ روز یک بار نامهای بفرستد یا زنگی بزند. یک روز غروب بود و در خانه هیچ نانی نداشتم. اخلاقی هم نداشتم که بروم در خانه همسایه. بعدازظهر بچهها را خواباندم و با دلهره اینکه نکند بیدار شوند، یک قدم میرفتم و دوباره با تردید برمیگشتم. نگرانی بچهها برای رفتن مرددم میکرد. بالاخره با سلام و صلوات رفتم بیرون و در راه اینقدر ذهنم مشغول بچهها بود که خود را به نانوایی برسانم و یک نان بخرم و سریع برگردم. همانطور که میرفتم یک لحظه به فاصله ۴۰۰ متری آقایی را دیدم که یک ساک دستش بود. لحظهای به ذهنم آمد او سرباز است. یک قدم که از هم رد شدیم، برگشت و گفت: عزیز! دیدم غلامعلی است. خشکم زد. برگشتم و خودم را انداختم به پایش و همینطور که زانوهایش را بغل کرده بودم، بلند بلندگریه میکردم. اصلا در حال خودم نبودم که وسط خیابان هستم. اتفاقا خانمی در خانه را باز کرد و پرسید: چیزی شده؟ تولی گفت: نه همسرم هست. نان و نانوایی فراموشم شد و برگشتیم خانه. اصلا یادم نیست بالاخره آن شب شام چه کردیم.
همسر شهید افزود: یکی از خصوصیات شخصیت تولی، مهربانیاش بود. حتی فرزندانم نصف پدرشان مهربان نیستند. به قول آقا که میگوید شما در زمان حیاتتان با اولیای خدا زندگی کردید، واقعا همینطور است. اصلا من فکر میکنم زبان شیرین و اخلاق خوبش موجب شد که او به این درجات برسد.
وی این پرسش را که چقدر دعا میکنید پیکرش برگردد؟ اینگونه پاسخ داد: هیچی! در این ۱۰ سال هرگاه در خلوتم با او و خدا صحبت میکنم میگویم: عزیز! اگر قرار است برگردی با نصفه جانی هم که مانده خودت برگرد پیشم، اما خدایا اگر قرار است دو تا استخوان برایم بیاورند، نمیخواهم. مشکلات زندگی زیاد است و دلتنگی بینهایت اذیتم میکند. همان سالهای اول هم به فرماندهشان گفتم. حتی فرمانده سپاه گیلان به برادرشوهرم گفته بود متقاعدش کنید همسرش شهید شده تا اینقدر منتظر نباشد. گفتم حاج آقا من از شما میخواهم تا زنده هستم استخوانی از همسرم نیاورید. اگر زنده بود خودش بیاید. یکی از دوستانش میگوید دیدیم که در ماشین سوخت. گفتم از این پیکر سوخته چه مانده که بیاورید؟ من یک تکه پلاک هم نمیخواهم. همین چند صدم امید از برگشتنش مرا نگه داشته. همه این سالها مثل دیوانهها برایش مراسم میگیرم، اما باز ته دلم میگویم تولی برمیگردد. اگر این چند صدم امید نباشد، میخواهم همه چیز عالم را به هم بریزم. میگویم چرا بدون غلامعلی من باید زنده باشم؟ همسرم یک نفر بود در دنیا که آمد و رفت.
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب