شنبه 22 اسفند 1394 , 16:24
یقه کتت دورنگ شده!
رضــــــــــــــاامیرےفارسانے- پنجشنبه بود. یڪــــےازهمشهــریان زنگ زدفلــانے! اگرامکان هست چنددقیقه بیا مغازه من. رفتــــم گفت ازت خواهش می کنم برو پیش فلـــانے، بگـــوحاجـــےقرارداد مغازه ما راتمدید ڪن. ما سه تا برادریم. تازه اینجاجاافتاده ایم و سه چهار سال است مغازه دارے می کنیم و......
رفتیم سراغ حاجے. ما دربام ایران زندگےمی ڪنیم. اینجاهواخیلی سرداست. وقتی دق الباب ڪردیم ودرب بازشد و با حاجےدست تمنا دادیم گفت فلانی دست هایت عین ڪــاردشده! حرفی نداشتم بزنم. رفتیم بالانشستیم بغل شومینه. درخواست راارائه ڪردیم. حاجی گفت حالاکه شماآمده ای چشم.
همین حاجی که پسرعموی مابود، زمان جنگ بخصوص بعدازشهادت پدرمان یکی ازمنتقدان مابود. همیشه هرجاکه مارامی دید تکیه کلامش این بودکه چرااستفاده نمی کنید؟ چرایک طرحی نمی گیرید؟ چرا یک پرورش ماهی راه نمی اندازید؟ وهزاران پیشنهاد دیگر....
تکیه کلام ماهم این بودکه مابرای گرفتن وام که جبهه نرفتیم یابرای شیلات یاطرح یا کارخانه یتیم نشدیم! این تناقض بین منطق من و ایده او پنجشنبه نتیجه داد. خداراشکر او از اولین رجال شهراست. فقط فرش های دست بافت خانه اش به اندازه پول فروش منزل من و منزل پدرشهیدم است.
بعد ازکلی حرف که یادت هست چقدرمی گفتم اخوی! به فکرخودتان باشید.برویدبنیادتسهیلات بگیرید. سهمیه بگیرید وـ.... حالابه کت تنت نگاه کن! یقه اش دورنگ شده! بعدبروحاج فلانی راببین که سی واحدی رانمامی زند و رهن واجاره می دهد. برو پسرانش راببین با چه خودروهایی جابجا می شوند. برو اون یکی دوستت راببین چندواحد ساختمان دارد! صادقانه همه این حرف هارابه هیچ حساب کردم ولی وقتی دورنگی کت تنم را به رخم کشیدقلبم دردگرفت.
با خودم اندیشیدم که من نه انسان خوبی بودم.نه پدرخوبی، بودم. نه همسرخوبی بودم ونه برادر و الگوئی خوب برای برادران و خواهرانم بودم. با افکاری بیمار نشستم منتظرافرادی که تنهاملاکشان اختلاس وسیاسی بازی بود.نشستم منتظربنیادی که برادرانم را در سه سالگی که یتیم شدند رهاکرد دریک جو خراب و یک محیط بیمار و امروز برادرانم، همان هائی که پدر بوسه به صورتشان میزد در زندان بخاطرهیچ! شایدگاهی سیلی هم بخورند.
یادم افتادکه پسرم بابیست وهفت سال سن هنوز مجرد است. تازه آمده خدمت سربازی. یادم افتادکه شب عیداست وتوان خرید لباس برای دخترم راندارم. یادم افتادکه پسرم شش روزقبل به من گفت برایم پول بفرست تابیایم مرخصی. یادم افتادکه واقعارنگ کت تنم سه، چهار رنگه شده واینها همه اش ازافکار بیمارمن بوده!
اگر آن روزها می رفتم وحقم رامی گرفتم، امروز من هم حاجی فلانی بودم وفرزندانم تامین! اما نه من رفتم ونه دولت مردی به اندازه یک پر پیازی دلش سوخت یادردکشید! فقط مانور.مانور و مانور!
خدایا باز هم spas که می گذرد والا عین خمپاره عمل نکرده ای به یکباره چاشنی ام فعال میشد وعواقب انفجارم مابقی زندگیم را هم نابود میکرد. کمی تامل کنید ببینید ما به اندازه کدام پیاده رو برای آقایان ارزش داشته ایم!
خواهشمندم کمی تفکرکنید. التماس دعا