سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 , 12:35
بعد از شهادتش فهمیدم او را نمیشناختم
چند بچه محل در منطقه 18 تهران در سوریه همدیگر را پیدا میکنند. شهیدان حسین امیدواری، علیرضا مرادی و مرتضی کریمی که از یک محله برای دفاع از حرم اهل بیت اعزام شده بودند، در یک روز به شهادت میرسند.
در گفتوگویی که پیشتر با بچهمحلها و دوستان برادرتان داشتیم همه از او به نیکی و خوبی یاد میکردند و میگفتند تعجب کردیم حسین چطور روی زمین است. شهید از همان کودکی این خصوصیات را داشت؟
بله، از همان طفولیت این خصوصیات را داشت و همین باعث شد هیچگاه به راه خلاف و انحراف کشیده نشود. حسین از همان کودکی به حلال، حرام و حقالناس خیلی اهمیت میداد. طوری نبود بخواهد بچهای را بزند یا کسی را اذیت کند. بارها در خیابان او را میدیدم که سرش پایین است و کار خودش را میکند. یکی از همسایگانمان میگفت ما هر وقت حسین را دیدیم شانهاش خاکی بود. یعنی آنقدر سربه زیر از کنار دیوار میآمده که شانهاش به دیوار کشیده و خاکی میشده. دور و اطراف ما مدرسه دخترانه است و وقتی مدرسهها تعطیل میشدند خیابان شلوغ میشد که بیشتر جمعیت را هم همین خانمها تشکیل میدادند. روی همین حساب دائم سرش پایین بود و اصلاً دور و اطراف را نگاه نمیکرد.
به نظر شما این صفات حسنه از کجا در شهید جمع شده بود؟
همه آن از لقمه حلال است. هر انحرافی که سد راه انسان میشود از لقمهای است که خورده. برادرم از همان طفولیت در مسجد بزرگ شد و جو فرهنگی مسجد بر او غالب بود. اصلاً در کوچه و خیابان نبود و در مسجد و هیئت تحت تأثیر آموزههای دینی قرار داشت.
چه شغلی داشت؟
دبیرستان را که تمام کرد خواست وارد دانشگاه شود ولی به دلیل یکسری مشکلات نتوانست. بعد از آن وارد کار آزاد شد. بعد از مدتی وانت گرفت و در کار مبل و صندلی بود. در همین کارش هم دنبال هر لقمهای نبود و اگر احساس میکرد طرف مقابلش پایش میلرزد کارش را قبول نمیکرد. اگر هم از کسی طلب داشت و احساس میکرد آن شخص مشکل دارد طلبش را نمیگرفت و میگفت ممکن است پولش مشکل داشته باشد.
کار کردن در بازار با این روحیه که خیلی برایش سخت میشد؟
واقعاً هم برایش سخت بود اما تمام کارهایش برای رضای خدا بود و اصلاً درگیر بده و بستان و درگیریهای بازار نبود.
از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
حسین کاری را قم گرفته بود که با یکی از بچههای آنجا آشنا میشود. با هم صحبت میکنند که در آخر حرفشان به رفتن به سوریه ختم میشود. بعد از این بحث، برادرم از قم به تهران میآید تا کارهایش را انجام دهد. مثل اینکه در قم هم کلاسهای اخلاق حاج آقا فروغی میرفت. سر بحث سوریه وانتش را فروخت. یکی از دوستانش هم همان دوران خواب دید که حضرت رقیه دست حسین و چند نفر دیگر را میگیرد و از صف جدا میکند. این خواب عزم حسین برای رفتن را جزمتر کرد. یک شب برای شام به خانه ما آمد. من چند تا کاپشن و دستکش داشتم که میخواستم به حسین بدهم، ولی هر کاری کردم قبول نکرد. خودش وسیلههایش را خریده بود. گفت اگر برگشتم حتماً آنها را برمیدارم. من الان هروقت کاپشن را میبینم یاد حسین میافتم. حسین در فکر رفتن به سوریه نبود. یک دفعهای پیش آمد، آموزش دید و اعزام شد.
چرا در ارگانی مثل سپاه که با روحیاتش جور در میآمد کار نمیکرد؟
یک بار برای عضویت سپاه اقدام کرد ولی چون قدش زیر 170 بود به او گفتند قدت کوتاه است و نمیشود عضو شوی. سر همین موضوع دیگر اقدام نکرد و گفت حتماً مصلحت خدا اینطور است.
وقتی بحث اعزامش قطعی شد نظر شما و خانواده در این باره چه بود؟
از طرف خانواده هیچ مشکلی نبود. وقتی برای خداحافظی آمد و ما او را دیدیم کسی مانع رفتنش نشد. حتی وقتی جریان خوابش را هم تعریف کرد منصرفش نکردیم با اینکه احتمال میدادیم شاید حسین دیگر برنگردد.
چه حسی باعث شده بود احتمال شهادت حسین را بدهید؟
وقتی خصوصیات اخلاقی برادرم را نگاه میکردم زمینی نبود. به راحتی از طلب مالیاش میگذشت. از خودم چیزی میگرفت سریع تسویه میکرد. با اینکه برادرش بودم. سختیهایی به خودش میداد و پا روی نفسش میگذاشت. یک دستنوشته دارد که چند صفحهای درباره شهادت نوشته و چند وقت یک بار آن را میخوانم. این چند صفحه نشان میدهد خودش را کاملاً آماده شهادت کرده بود. در وصیتنامهاش هم نوشته بود جاهلی که او را به شهادت میرساند میبخشد ولی دو گروه پوچگرا و ریاکار را هیچگاه نمیبخشد. حسین مسائل شخصی را میبخشید و فکر میکنم چون این دو گروه مسئله شخصیاش نبوده را نبخشیده است.
افرادی مثل حسین در چنین بزنگاههایی خودشان را نشان میدهند و اگر چنین اتفاقاتی پیش نیاید شاید ما هیچ وقت حسینها را کشف نکنیم.
تمامی شهدا را که نگاه میکنید در خوب بودن و کشتن نفسشان مثل هم هستند. آقا میفرمایند شهدای سوریه غریب و مظلوم هستند. من تازگی شنیدهام اوضاع برای مدافعان حرم افغانستانی و پاکستانیخیلی سختتر است و وقتی به کشور خودشان برمیگردند خیلی اذیتشان میکنند. آنها که دیگر از بچههای ایران مظلومتر هستند. یکی از همین شهدای مدافع حرم افغانی مادرش در افغانستان فوت کرده بود و نمیتوانست به آنجا برود.
حسین آقا در اعزام اول شهید شد؟
برادرم 12 دی ماه 94 از تهران اعزام شد. 21 دی ماه شهید شد و 22 دی خبر شهادتش را به ما دادند. کلاً 10 روز آنجا بود.
گویا آنجا با بچه محلهایشان بودند؟
بله، این بچهها آنجا به هم رسیده بودند. شهید مرادی با برادرم آنجا با هم آشنا شدند. اینجا با هم ارتباط نداشتند و شاید هم را نمیشناختند. با مرتضی کریمی در بحث آموزش آشنا شده بود. آنجا پلی برای آشنایی این افراد شده بود.
در مدتی که سوریه بود با خانواده تماس داشت؟
من چون سرکار هستم و دیر میآیم فقط یک بار روز پنجشنبه توانستم با او صحبت کنم. فکر نمیکردم به من زنگ بزند. دیدم شماره ناشناس افتاده وقتی برداشتم صدای حسین را شنیدم. احوالپرسی کردیم و گفت اینجا هوا بارانی است و همه جا گِل شده. هر چه میپرسیدم از جواب دادن طفره میرفت.
خبر دارید شهادتش چگونه اتفاق افتاد؟
تک تیراندازها تیری به قلبش میزنند. به حالت سجده روی زمین میافتد و وقتی بلندش میکنند، میبینند خون زیادی از بدنش رفته است به او میگویند حسین چیزی نشده ما تو را به عقب برمیگردانیم که نگاهی میکند، لبخندی میزند و تمام میکند. چند دقیقه بعد از شهادت او، علیرضا مرادی هم شهید میشود. شهید مرادی حسین را عقب تویوتا میگذارد و میخواسته به عقب بیاورد که دوباره موقعیت طوری میشود که به جلو میرود. جلو که میرود یک تیر به کتف و چند تا به پهلویش میخورد. مرتضی کریمی هم در همان روز شهید میشود. وقتی برادرم شهید شد تازه فهمیدم که او را نمیشناختم. ما فقط ادعایمان میشود و کاری نمیکنیم.
خبر شهادت را که شنیدید چه واکنشی نشان دادید؟
وقتی بچه محلها از شهادت حسین باخبر شدند من سرکار بودم. خانمم با گوشیام تماس گرفت و گفت حالم خوب نیست زودتر به خانه بیا. به منزل رفتم و گفتم مشکل چیست. دیدم جو خانهمان طور دیگری است. پدر خانمم گفت بنشین با تو کار دارم. پدر خانمم فرمانده پایگاه بسیجمان بود. رو به من کرد و گفت باید... {literal}{{/literal}گریه میکند{literal}}{/literal} یک چیزهایی را قبول داشته باشیم. تا این را گفت، من گفتم حسین! گفت آره. دیگر من همانجا فقط سجده شکر به جا آوردم {literal}{{/literal}گریه میکند{literal}}{/literal} من به برادرم حسودیام میشود. خوش به حالش. خوب جایگاهی پیدا کرد. مادرمان هم وقتی فهمید خدا را شکر کرد و گفت روسفیدم کردی.
در پایان اگر خاطرهای از برادرتان دارید برایمان بگویید.
چند سال پیش ایام محرم بود و به دلیل مشغله کاری خیلی حواسم به حسین نبود که به مسجد و هیئت میآید یا نه. یک شب یکی از دوستان گفت چرا خبری از حسین نیست؟ من وقتی حسین را دیدم و گفتم چرا هیئت نمیآیی، گفت واقعیتش این است که لباس مشکی ندارم. سر اینکه در ایام عزاداری لباس مشکی نداشته رویش نمیشده به مسجد بیاید. من الان ناراحتیای از بابت شهادتش ندارم و از ته دلم خیلی خوشحالم. هر چند دوری و ندیدنش خیلی برایم سخت و ناراحت کنندهاست.
وصیتنامه شهید حسین امیدواری
پروردگارا، ای تنها کس بیکسان. شما خود بیشتر از هر کس دیگر آگاه و ناظر بر اعمال این بنده حقیر بوده و هستی. از آن رو میدانی که این بنده حقیر تماما در کوشش و تلاش مداوم بودم تا بلکه مشکلات دنیوی خود و اطرافیانم را مرتفع سازم. بلکه به اذن الله بتوانم این جمع مذکور را طبق فرمایش شما تبدیل به بهشت کنم. در آن مسیر انجام وظیفه میکردم که ما را مأمور به نگهبانی از حرم خانم حضرت رقیه(س) کردند و ایشان مهر تأیید برات ما را زدند و فرصت خدمت به این خانم عزیز، بدین وسیله برای ما مهیا شد و ما نیز از خدا خواسته لبیک را گفتیم و لباس جهاد را برتن کردیم.
... دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل میرساند تسلیم شما کرده و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم. گروه اول: کسانی که خود در پوچگرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، درصدد برمیآیند تا ما را در راهی که هستیم، بیهدف نشان دهند و گروه دوم: کسانی هستند که با مکر و ریا سعی میکنند به تفریح یا برای به دست آوردن منافع دنیوی، روی خون شهدا موج سواری کنند.
*روزنامه جوان