شناسه خبر : 46181
یکشنبه 16 خرداد 1395 , 10:18
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفتگو با سید یاسر ابوترابی؛

گاهی‌دلش برای‌خودش تنگ میشد

انتظار واقعی ظهور آقا امام زمان(عج). ایشان مصداق این شعر استاد بهمنی بودند که:‌«مردی که سال‌ها منتظر آمدن مرد دیگری بود/ گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شد» حاج‌آقا انتظار فرج را مبنای زندگی خود قرار داده و خانواده را نیز در این تفکر شریک کرده بودند.

در سالروز رحلت شهادت گونه‌ سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد، ما با فرزند ارجمندش سید ‌یاسر ابوترابی به گفت‌وگو نشسته ایم که نتیجه آن را پیش‌روی دارید.

ساواک و حزب بعث در دستگیری پدرم همدست بودند.

به عنوان پرسش نخست، ابتدا بفرمایید چه شد که پدربزرگوار شما تحصیل در حوزه علمیه را برگزیدند و در این زمینه از چه اساتیدی بهره جستند؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. حاج‌آقا در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند و پدرشان از مراجع و علمای زمان خود بودند، بنابراین گرایش به علوم دینی در ایشان امری ذاتی بود. ایشان از دبیرستان حکیم نظامی دیپلم ریاضی گرفته بودند و بنا بود همراه پسرداییهایشان برای ادامه تحصیل به آلمان بروند، منتها به دلیل همان گرایشی که عرض کردم، ازحضرت علیبن‌موسی الرضا(ع) درخواست راهنمایی میکنند و پاسخ میگیرند و در مشهد شروع به خواندن زبان عربی میکنند. همزمان در آزمون دانشگاه الازهر مصر هم – که شعبه‌ای از آن در نجف اشرف بود- امتحان میدهند و به این ترتیب تحصیل علوم دینی را آغاز میکنند.

فعالیت‌های سیاسی را چگونه و از چه سالی آغاز کردند؟

حاج‌آقا به خاطر شرایط خانوادگی از همان کودکی با علمای بزرگ قم، از جمله امام و مخصوصاً شهید‌آیت‌الله حاج مصطفی خمینی ارتباط داشتند. شروع جدی فعالیت‌های سیاسی ایشان ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود.

چه سالی ازدواج کردند و ملاک‌هایشان برای انتخاب همسر چه بود؟

در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ و موقعی که میخواستند به شعبه دانشگاه الازهر در نجف بروند، ازدواج کردند. ملاک‌های مورد تأیید و تأکید حاج‌آقا اصالت خانوادگی، صداقت و سلامت بود.

ظاهراً شهید آیت‌الله بهشتی از ایشان برای اداره مسجد‌هامبورگ دعوت به عمل آوردند. ماجرا چه بود؟

حاج‌آقا و مادرم بعد از پذیرش حاج‌آقا در دانشگاه الازهر، به نجف میروند. در سال ۱۳۴۹ حاج‌آقا سفری به سوریه میکنند و شهید دکتر بهشتی که از دوره دبیرستان پدرم را میشناختند و با خانواده ایشان هم آشنایی داشتند، به حاج‌آقا پیشنهاد میکنند به آلمان بروند و به‌جای ایشان اداره مسجد‌ هامبورگ را به عهده بگیرند. البته حاج‌آقا به دلیل مشغله‌های زیاد نتوانستند پیشنهاد شهید بهشتی را بپذیرند.

ویژگی برجسته پدرتان چه بود؟

انتظار واقعی ظهور آقا امام زمان(عج). ایشان مصداق این شعر استاد بهمنی بودند که:‌«مردی که سال‌ها منتظر آمدن مرد دیگری بود/ گاهی دلش برای خودش تنگ میشد» حاج‌آقا انتظار فرج را مبنای زندگی خود قرار داده و خانواده را نیز در این تفکر شریک کرده بودند.

از فعالیت‌های سیاسی ایشان میگفتید.

آغاز فعالیت‌های سیاسی حاج‌آقا از قم بود و مستمراً ادامه داشت، اما نقطه عطف فعالیت ایشان، یکی حمل اسناد و مدارک محرمانه حضرت امام به ایران بود و دیگری ارتباط با شهید اندرزگو. ایشان در سال ۱۳۴۹ همراه مادر به ایران آمدند و بخشی از دستنوشته‌ها و کتاب‌های حضرت امام را که حاوی اسامی و نشانی کسانی بود که کمک‌های مالی و وجوهات خود را به امام میپرداختند و با ایشان ارتباط داشتند، با خود آورده بودند.

ساواک و حزب بعث با یکدیگر همکاری کردند و حاج‌آقا در شهریور سال ۱۳۴۹ دستگیر شدند، ولی خوشبختانه قبل از دستگیری فهرست اسامی را به حاج‌خانم دادند و فقط کتاب‌ها و جزوه‌ها به دست ساواک افتاد. حاج‌خانم در شرایط طاقت‌‌فرسایی خود را به ایران میرسانند و در اولین فرصت، فهرست را از بین میبرند! دسترسی به این فهرست به‌قدری برای ساواک مهم بود که به خاطرش حکم اعدام حاج‌آقا را لغو کرد تا فهرست پیدا شود!

ساواک بیکار ننشست و سعی کرد با فشار بر خانواده مادرم که در قم و قزوین سرشناس بودند به اسناد دست یابد، چون مطمئن شده بود آن اسناد قطعاً تا مرز ایران رسیده‌اند. حاج‌آقا هم در شش ماهی که در زندان بودند دائماً تأکید میکردند جز کتاب چیزی همراهشان نبوده است.

ساواک تا چه اندازه خانواده شما را زیر نظر داشت و در این‌باره از چه شیوه‌هایی استفاده میکرد؟

ساواک معمولاً برای کنترل افراد از دو روش استفاده میکرد. یکی اینکه زندگی شخصی و خانوادگی فرد را کنترل میکرد و دیگر اینکه ارتباطات اجتماعی او را زیر نظر میگرفت.

محیط خانوادگی ما به‌قدری آرام و بدون تنش بود که ساواک تصور میکرد حاج‌آقا یک روحانی کاملاً معمولی هستند، با مبارزه و مبارزان هیچ رابطه‌ای ندارند و فقط گاهی برای تبلیغ به شهرستان‌ها میروند یا برای دیدار با خانواده پدر گاهی به تهران میآیند.

پدر هم قدر تلاش‌های حاج‌خانم را در آرام نگه‌داشتن جو خانه میدانستند و همواره از حاج‌خانم عذرخواهی میکردند و میگفتند میدانم دارید این فشارها را تحمل میکنید، اما چاره‌ای نیست، چون شما شریک زندگیام هستید و مطمئن باشید در هر اجری که در این مبارزات ببرم شریک هستید.

از ارتباط پدرتان با فرزندان بگویید. ایشان در مقام یک پدر و مربی، چطور رفتار میکردند؟

در دهه ۵۰ گاهی به خانه میآمدند. بعد از انقلاب هم که بیشتر شنبه شب‌ها میتوانستند به خانه بیایند. بعد از شروع جنگ هم که به جبهه رفتند و اسیر شدند. پس از ۱۰ سال هم که برگشتند و به قول حاج‌آقا قرائتی «ایشان ۱۰ سال اسیر بود و بعد هم مفقودالاثر شد!» با وجود اینکه ایشان را خیلی کم میدیدیم، اما هر وقت نگاهشان میکردیم خوبی، راستی و احترام میدیدیم و به همین دلیل بسیار با ایشان راحت و صمیمی بودیم. پدر به‌قدری متواضع بودند که تمام اعضای خانواده اجازه داشتند در حضور ایشان عقیده‌شان را بیان کنند و حتی اگر شیوه، راه و روش حاج‌آقا را قبول نداشتند، حرف‌شان را بدون ترس بزنند، به‌خصوص حاج‌خانم در این زمینه آزادی مطلق داشتند. همیشه میگفتند: اگر شیوه مرا قبول ندارید، آن را تغییر میدهم، چون دوست دارم کارها با رضایت افراد خانواده انجام شوند. همین انعطاف، مدارا و سعه صدر حاج‌آقا بود که به ایشان این توانایی را داد ۴۳ هزار اسیر در اردوگاه‌های رژیم بعث را اداره کنند! بعد از انقلاب حاج‌خانم همیشه به ما میگفتند: زندگی ما نسبت به گذشته آسان‌تر نخواهد شد و مشغله‌های حاج‌آقا بیشتر میشوند‍! واقعیت هم همین بود که حاج‌آقا فقط هفته‌ای یک بار میتوانستند به خانه بیایند.

از آخرین دیدارتان قبل از اینکه به جبهه بروند و اسیر شوند چه خاطره‌ای دارید؟

یادم است شب آخر در مورد مسائل مالی، یادداشتی را به حاج‌خانم دادند و با لباس شخصی از خانه رفتند تا با گروه دکتر چمران به منطقه بروند. حاج‌خانم خیلی تمایل داشتند ایشان را با خانواده همراهی کنیم، ولی حاج‌آقا قبول نکردند. در دی ماه سال ۱۳۵۹ به ما خبر دادند حاج‌آقا در تپه‌های الله‌اکبر شهید شده‌اند. نمیتوانستیم باور کنیم. حاج‌آقا از نظر قوای جسمی بسیار قوی و ورزیده بودند، کما اینکه قبل از اسارت توانسته بودند به دفعات آن هم ظرف یک ماه، به قله دماوند صعود کنند! و در ورزش باستانی میتوانستند پشت سر هم ۳هزار و ۵۰۰ بار شنا بروند. دکتر چمران سه روز مهلت میخواهند تا نظر قطعی خود را در‌باره اسارت یا شهادت ایشان بدهند و بالاخره اعلامیه شهادت حاج‌آقا را صادر میکنند! با این همه مادر حاج‌آقا و همین‌طور ما خیلی بعید میدانستیم ایشان شهید یا اسیر شده باشند و همگی منتظر بازگشت حاج‌آقا بودیم.

چه زمانی و چگونه از اسارت ایشان باخبر شدید؟

منزل ما در کوچه حرم در قم بود. یک روز صبح آیت‌الله‌العظمی مرعشی نجفی پیغام دادند:‌خانمی نیمه شب تلفن زده و گفته است به خانواده ابوترابی بگویید ایشان زنده است!آقای مرعشی میپرسند:‌«به چه استنادی این حرف را بپذیریم؟» آن خانم میگوید:‌«بگویید من فاطمه هستم!» از آن به بعد همیشه آقای مرعشی جویای احوال پدرمان بودند و از همه اسرای آزادشده درباره پدر پرس‌ و جو میکردند. به همه هم سفارش کرده بودند مراسم استقبال از حاج‌آقا در روز آزادی اسرا در حسینیه ایشان برگزار شود، ولی متأسفانه دو هفته قبل از بازگشت حاج‌آقا در سال ۱۳۶۹ فوت کردند. حدود یک سال طول کشید تا از اسارت حاج‌آقا از طریق صلیب سرخ مطمئن شدیم.

از روز بازگشت پدر بگویید.

پدرم در سال ۱۳۶۹ بازگشتند و بلافاصله توسط مقام معظم رهبری نماینده ایشان در امور آزادگان شدند. بدیهی است وقتی پدری ۱۰ سال در کنار خانواده حضور نداشته باشد، خانواده با حضور ایشان دچار تغییر و تحولات روحی زیادی میشود و نظم خانواده به هم میریزد. متأسفانه افرادی که وظیفه‌شان ایجاد آمادگی در خانواده‌هایی شبیه به ما بود، بیشتر دنبال تهیه قند، شکر، گل و شیرینی بودند. مادر ما چون احتمال میدادند ممکن است حاج‌آقا برنگردد و نمیخواستند روند زندگی ما بچه‌ها به هم بریزد، حتی اجازه چراغانی هم ندادند!

حاج‌آقا با اولین گروه آزادگان برگشتند. موقعی که ایشان اسیر شدند، من هشت سال بیشتر نداشتم و حالا یک جوان ۱۸ ساله بودم. یادم است از ساعت ۸ شب تا ۳ نیمه شب همراه پدرم بودم، ولی ایشان نمیدانستند من پسرشان هستم! پدرم بعد‌از‌ظهر وارد فرودگاه مهرآباد شدند. در آنجا تشریفات انجام شد و ساعت ۳ بعد از نیمه شب به خانه آمدند. برادرم را شناختند، ولی مرا نشناختند. حدود ۱۰ دقیقه با ما بودند و بعد برای شرکت در جلسه‌ای رفتند. میدانستیم با آمدن حاج‌آقا قرار نیست ایشان همیشه در کنار ما باشند و به ما خیلی خوش بگذرد، برای همین خودمان را کاملاً آماده کرده بودیم. چند ماهی هم طول کشید تا رابطه

پدر ـ فرزندی بین ما دو‌باره شکل گرفت.

در ۱۰ سالی که پدرتان اسیر بودند، شما چه حسی داشتید؟

مقوله اسارت مثل شهادت یا جانبازی درست شناخته شده نبود و هنوز هم معادل زیبای «آزاده» را برای آن انتخاب نکرده بودند و در نتیجه مثل شهید یا جانباز، بار مثبت زیادی نداشت. من هم بچه بودم و مسئله برایم مبهم و گیج‌کننده بود.

پدرتان ماجرای اسارتشان را برایتان چگونه تعریف کردند؟

پدرم همراه گروهی برای عملیات شناسایی در دل دشمن نفوذ میکنند، منتها به خاطر اشتباه یکی از همراهان، عملیات لو میرود و دشمن آنها را محاصره میکند. حاج‌آقا داخل یک گودال پرت میشوند و سربازان عراقی گودال را به رگبار میبندند. زنده ماندن حاج‌آقا در آن شرایط بیشتر به معجزه شبیه بوده است. حتی دکتر چمران هم با آن همه تجربه، وقتی صدای رگبار دشمن را به طرف آن گودال میشنوند، شهادت ایشان را قطعی اعلام میکنند، اما تقدیر این بود که حاج‌آقا زنده بمانند و به اسرای آزاد شده و خانواده‌هایشان خدمت کنند.

حضور پربرکت ایشان آرامش و شادی را به ما برگرداند، هر چند مشغله‌های زیاد و رسیدگی به مشکلات فراوان خانواده‌های آزادگان برای ایشان فرصت زیادی باقی نمیگذاشت که به ما هم برسند، اما همان دیدارهای کوتاه هم بسیار غنیمت بود.

خبر تصادف ایشان را چگونه به شما دادند؟

اولین خبر روی سایت یکی از خبرگزاریها آمد، اما باورمان نمیشد! حدود ظهر بود که رادیو خبر را اعلام کرد. پیکر ایشان چهار بار، یعنی در مشهد، قم، تهران و تبریز تشییع شد و در ۲۹ صفر در کنار مولای خویش آرام گرفتند.

منبع: آزادگان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi