شناسه خبر : 46737
دوشنبه 31 خرداد 1395 , 14:37
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تیپ 802 تیپ دزدان خرمشهر بود

دکتر ابراهیم جلیل، که از اهالی کوت بود، می‌گفت: «از فرماندهی سپاه سوم دستور رسید که داروهای فاسد شده را که تاریخ مصرف آن گذشته، برای اهالی خرمشهر تجویز کنیم؛ چنان که بارها مردم از این کار ما شکایت کردند.»

در لابه لای کتبی که از جنگ هشت ساله ایران و عراق به ثبت رسیده است خواندن و پردازش بخش هایی از خاطرات جنگجویان عراقی و شرح حالی که از آن روزها ارائه می دهند خالی از لطف نیست. کتاب "اعترافات" یکی از این دست از کتب است که برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرایی است. در بخشی از این کتاب در تشریح روزهای پیش از تصرف خرمشهر آمده است:

پس از درگیری‌های خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما به کلی در هم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی‌رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.

من در تیپ 802 به عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون‌های گردان را برای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم. همچنین از سربازی که از خانواده‌ی ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچال‌ها و تلویزیون‌ها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آن‌ها را به سرعت به بصره انتقال داده، در همان جا فروختم.

به همین دلیل، گزارش‌های زیادی علیه من به فرمانده‌ی تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارش‌ها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار، آزادی عمل بیشتری می‌یافتم و مهر تاییدی بر کارهایم زده می‌شد، خوشحال بودم. همچنین در این دیدار، فرمانده‌ی تیپ، سرهنگ ستاد حادم الهیتی، اسامی افرادی را که با این کار من مخالف بودند و گزارش‌های علیه من تهیه کرده بودند، به من داد. یکی از آنان معاونم بود؛ که او را به یک ماموریت خطرناک در خرمشهر اعزام که طی آن به قتل رسید. سایر مخالفان را هم با صحنه سازی، به جاهای دیگر منتقل کردم.

یکی از مشکلات موجود در خرمشهر، حضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفت‌های آنان بود. یکی از اهالی خرمشهر به نام حاج عبدالله خفاجی، در حفظ امنیت شهر به ما کمک می‌کرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر زیر نظر داشت وبه ما گزارش می‌داد.

بعضی از افراد ما که شبانه برای نگهبانی از مقرهای خود خارج می‌شدند، مورد اصابت تک‌تیراندازهای ورزیده‌ی ایرانی قرار می‌گرفتند. در یک شب، ما بیش از ده نفر از افرادمان را از دست دادیم که هر کدام فقط با یک گوله که به قلبشان اصابت کرده بود، به هلاکت رسیده بودند. به همین دلیل، در خرمشهر دست به پاکسازی و حذف نیروهای انقلابی و مخالف عراق زدیم.

اوضاع ما بعد از شکسته شدن محاصره آبادان بدتر شد و آرام و قرارمان را از دست دادیم. بخصوص وقتی که گزارش‌هایی مبنی بر نفوذ بعضی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را، به داخل خرمشهر شنیدیم، دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی‌رفت. فرماندهی را از این امر مطلع کردیم و آن‌ها برای حفظ خرمشهر و تقویت نیروهای دفاعی، واحدهای دیگری را به این شهر اعزام کردند.

نیروهای امنیتی عراق، دست به کارهای ناجوانمردانه‌ای زدندف به کشتارهای دست جمعی خانواده‌های باقی مانده در شهر پرداختند و کشته‌ها رانیز در گورهای جمعی دفن کردند. یکی از دختران مقاوم خرمشهری مقاوم خرمشهری که مورد آزار و نیروهای امنیتی و استخبارات عراق قرار گرفته بود، با قساوت و بی‌رحمی مورد تجاوز قرار گرفت. سرهنگ ستاد مضر، که از افسران استخبارات بود، می‌گفت: «وی در آخرین لحظات زندگی‌اش، علیه صدام و ارتش عراق شعار می‌داد و صدام را نفرین می‌کرد!»

پس از ورود، وضعیت اولیه‌ی شهر و خیابان‌های آن را تغییر دادیم. افراد حزب بعث، دیوارهای شهر را پر از شعارهای تبلیغاتی کردند و برای فریب افراد ساده‌‌لوح، متوسل به حربه‌ی ناسیونالیسم عربی شدند. جوانان رشید و عرب منطقه، گول این تبلیغات دروغ را نخوردند و از پیوستن به حزب بعث امتناع کردند. همچنین گزارش‌هایی مبنی بر حرکت‌های خصمانه‌ی این جوانان و نوجوانان برضد عراق واصل شد. تعدادی از دانش‌آموزانی که به عنوان راهبران این حرکت‌ها شناخته شده بودند، بلافاصله اعدام شدند. تعداد آنان پانزده نفر بود. این جوانان، به اتهام وارد آوردن ضرباتی به ارتش عراق، به اعدام محکوم شدند. فرماندهی سپاه سوم، به صراحت، دستور اعدام افراد مشکوک به مخالفت با نظام صدامی را صادر کرد. تیراندازی به هر جنبنده‌ای هنگام شب مجاز اعلام شد و به همین دلیل، افراد ما، خانواده‌ای را که شبانه در راه بهداری بودند، مورد اصابت گلوله‌های خود قرار دادند و مادری را همراه کودک خردسالش به شهادت رساندند.

خرمشهر پس از آزادی

مشکلات و سختی‌ها، روز به روز نمایان‌تر می‌شد و دوری شهر از خطوط مرزی، مزید بر علت بود و باعث ضعف در پشتیبانی و تدارک نیروهای مستقر در خرمشهر می‌شد. به همین دلیل، گاو و گوسفند و سایر چهارپایان و مرغ و خروس‌های مردم را به زور می‌گرفتیم و برای تغذیه‌ی افراد واحدهای خودمان از آن‌ها استفاده می‌کردیم! در قاموس ارتش صدام، حلال و حرام معنی نداشت. سرگروهبان گردان، ستوان‌یار گطان داغر الناصری، هر روز برای گردان تعداد زیادی مرغ می‌دزدید. در یکی از روزها که طبق عادت برای غارت به اطراف خرمشهر رفته بود، بازنگشت. یک گروه گشتی برای یافتنش گسیل کردم. پس از مدتی، جسد او را در یکی از نخلستان‌های عراق پیدا کردند. پس از تحقیقات معلوم شد که وی قصد تجاوز به یکی از دختران بومی را داشته و مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. فرمانده لشکر، سرهنگ ستاد حمدالمحمود، خانواده آن دختر را به یکی از زندان‌های بصره فرستاد و تا آنجایی که اطلاع دارم، تا به امروز در زندان به سر می‌بردند.

از دیگر مشکلات نفس‌گیر، دیدار هیئت‌های کشورهای مختلف از شهر خرمشهر بود. به همبن خاطر، با تلاش زیاد، جلوه ظاهری شهر را ترمیم کردیم و تعدادی از افراد ارتش عراق را نیز ملبس به لباس غیرنظامی کردیم؛ طوری که هنگام عبور هیئت‌های مختلف، در خیابان‌ها و کنار منازل می‌ایستادند و شعارهای از پیش تعیین شده‌ای مانند: «ما در سایه‌ی ارتش عربی خوشبختیم، ما ارتش عراق را می‌خواهیم و ...» سر می‌دادند!

آجرها و سنگ‌های قیمتی  و در و پنجره‌ی منازل خرمشهر را با رذالت تمام دزدیدیم و در شهرهای عراق فروختیم. من در خلال این تجارت‌ها، پس از یک ماه، میلیونر و صاحب سه خانه در شهر بغداد شدم. افکارم مغشوش بود و نگرانی‌های زیادی داشتم و با وجود این همه ثروت و مال ومنال باد آورده، احساس خوشبختی نمی‌کردم. وجدانم معذب بود، از خودم بدم می‌آمد، احساس گناه می‌کردم و خود را عاری از انسانیت می‌دیدم. از سرنوشت مجهولی بیم داشتم و حتی در کنار خانواده‌ام نیز احساس آسودگی نمی‌کردم. تا اینکه سرانجام دست غیب، اولین ضرب شستش را نشانم دادو پس از گذشت یک سال، پسر عزیزم را از دست دادم، قسمتی از اموالم از بین رفت و مادرم مرد. به همسرم، نهاد، گفتم: «فکر نمی‌کنی این مصائب در این مدت کوتاه، به خاطر دزدی‌های ناجوانمردانه‌ی من باشد؟»

پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه‌ی بدبختی‌هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: «هر چه دزدیده‌ای مطلقا بر تو حرام است و باید آن‌ها ار به صاحبان اصلی و شرعی‌اش برگردانی!»

دردهای عجیبی وجودم را احاطه کرد، آرامش از من سلب شد و خواب از من حرام گردید. همسرم دچار ناراحتی‌های مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا گردید؛ طوری که شب‌ها را با گریه به صبح می‌رساند. بیماری‌های لاعلاجی به فرزندانم عارض شد. منزلم را با تمامی اثاثیه‌ی آن طعمه آتش شد و بیشتر از آنچه که دزدیده بودم، به من ضرر رسید. اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی، ثابت و لایتغیر هستند. کابوس‌های مختلف، خواب را از دیدگانم و آرامش را از وجودم گرفته بودند. احساس می‌کردم که تمام موجودات عالم درصدد انتقام گرفتن از من هستند. در گردان، یک دسته از افرادم را برای محافظت از شخص خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شب از من مراقبت می‌کردند.

یک‌بار یکی از محافظانم به من گفت: «قربان، در خواب فریاد می‌زدید و می‌گفتید: من گناهکارم!» فورا موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم: «هر انسانی در حد خودش گناهکار است و هرکس به این گناهان اقرار کند، دلیل بر گناهکار بودنش نیست.»

مجازات سنگینی در برابر اعمال تجاوزکارانه‌ی خود می‌دیدک و معتقد شده بودم که هرکس به این مردم، به خصوص به مردم خرمشهر ظلم کرده باشد، بدون مجازات باقی نخواهد ماند.

نیروهای ما در خرمشهر، روزبه‌روز، رفتار ظالمانه‌تری نسبت به مردم در پیش میگرفتند. حتی به بهداری شهر دستور داده بودند که برای مردم بومی، از داروهای فاسد که تاریخ مصرفشان گذشته بود، تجویز شود. دکتر ابراهیم جلیل، که از اهالی کوت بود، می‌گفت: «از فرماندهی سپاه سوم دستور رسید که داروهای فاسد شده را که تاریخ مصرف آن گذشته، برای اهالی خرمشهر تجویز کنیم؛ چنان که بارها مردم از این کار ما شکایت کردند.»

شب‌های خرمشهر، بسیار طاقت‌فرسا و سرشار از حوادث غیرمترقبه بود. تاریکی شب، برای سربازان ما بسیار رعب‌انگیز بود؛ زیرا آنان را طعمه شکار بسیجیان می‌کرد. به همین دلیل، دستور ممنوعیت خروجی شبانه را صادر کردیم. افرادمان جسد یکی از سربازان را که به این دستور عمل نکرده بود، غرق در خون پیدا کردند. این سرباز، از اهای تکریت بود و برای فرماندهان عالی‌رتبه خبرچینی می‌کرد. من از کشته شدن او بسیار خوشحال شدم.

بعدها واحدهای مهندسی سپاه سوم عراق، انهدام منازل مسکونی خرمشهر راآغاز کردند. لودرها بی‌رحمانه به جان منازل مردم افتادند و افراد واحد مهندسی، با دینامیت به تخریب منازل پرداختند. تنها منازل و ساختمان‌های کنار رودخانه به عنوان مانع باقی ماندند. سرهنگ ستاد احمد زیدان، از طرف استخبارات، به عنوان فرمانده‌ی محورهای خرمشهر تعیین شد. در تفکر شخصی خود نیز معتقد با آزادی عمل و افسار گسیختگی بود. افسران عالی‌رتبه هم از او نفرت داشتند. درجه‌ی او در حد فرماندهی لشکر نبود و تنها بر اساس رابطه به این مقام و درجه نائل  شده بود. وی با فساد و انحراف و لجام گسیختگی و آزادی عمل به انجام وظیفه می‌پرداخت. پس از چهار ماه، خرمشهر به شهری مبدل شد که دورتادور آن را سیم‌خاردار و موانع الکترونیکی و مدرن احاطه کرده بود.

پس از شکسته شدن حصر آبادان، اوضاع ما در خرمشهر به کلی دگرگون شده بود و هر آن احتمال مواجهه‌ی مستقیم با نیروهای اسلامی ایران وجود داشت و این امر، دلهره و اضطراب عجیبی در درون ما به وجود آورده بود.

اسرای عراقی در خرمشهر

در جلسه‌ای که در قرارگاه عملیات تیپ 802 تشکیل شد، سرهنگ ستاد حامد الهیتی گفت: «تلاش‌های ایرانی‌ها برای استرداد خرمشهر، شکل گسترده‌ای به خود گرفته و به خصوص پس از شکسته شدن حلقه‌ی محاصره‌ی آبادان، روحیه‌ی آن‌ها بسیار قوی شده است و وضعیت خوبی پیدا کرده‌اند. پس از شکسته شدن این حلقه، در واقع خرمشهر، قسمت اعظم موانع دفاعی خود را از دست داده و متوقف ساختن دشمن در جناح‌های مختلفف، خصوصا در حمله‌های خط‌‌ شکن، برای ما بسیار مشکل شده است.»

چندی بعد، یک اتومبیل شخصی با شماره‌ی اهواز به سمت ما آمد و سرنشینانش که از عرب‌های اهواز بودند، به ما خبر دادند که ایرانی‌ها قصد حمله به خرمشهر را دارند.

سرهنگ ستاد احمد زیدان نیز از بغداد آمده بود و اخبار و گزارش‌های ناراحت کننده‌ای به همراه داشت. وی به ما گفت: «گزارش‌های ماهواره‌های جاسوسی، تصاویری حاکی از گرد آمدن بسیجیان بی‌شمار در منطقه دارد و طبق محاسبات انجام شده، هدف آنها آزادسازی خرمشهر است.»

فرمانده‌ی تیپ ما که انسان حیله‌گر و زرنگی بود، چون مدت زیادی به عنوان افسر استخبارات خدمت کرده بود، از رئیس استخبارات ارتش درخواست کرد که دستوری برای خروج تیپ ما از خرمشهر صادر کند. برای این منظور نیز ضیافتی به افتخار رئیس استخبارات در هتل عشتار بغداد ترتیب داد و پس از گذشت چند ساعت، موضوع را مطرح کرد. پاسخ دریافت شده، این بود: «هر خواسته‌ای داری، آن را انجام می‌دهم.»

بنابراین، قبل از درگیری‌های خرمشهر، تیپ ما به بهانه‌ی تحمل خسارات سنگین و تلفات، منطقه را ترک کرد و تیپ‌های دیگر که تعدادشان کم نبود، باقی ماندند.

هنگام عقب‌نشینی، در حوالی خرمشهر، خانواده‌ای را مشاهده کردم که همگی به قتل رسیده و نقش زمین شده بودند. از شخصی که در آنجا بود، علت قتل آنان را سوال کردم. گفت: «این‌ها به ارتش عراق خیانت کرده‌اند!» ساعات وداع با شهر خرمشهر، بسیار سخت بود؛ شهری که ما آن را به ویرانه تبدیل کرده بودیم.

ستون در حال حرکت بود که ناگهان گلوله‌های توپخانه سنگین ایران، به واحدهای در حال حرکت ما اصابت کرد و سه خودروی ما را به آتش کشید. کلیه سرنشینان آن خودرو به هلات رسیدند. شنیدم که یکی از سربازانمان گفت: «بلایی عظیم بر سرمان آمده تا مار را مجازات کند!»

زخمی‌ها را سریعا به قب منتق کردیم و کشته‌ها را که همگی تکه تکه شده بودند، در همان منطقه دفن کردیم.

فرمانده لشکر دربارره تیپ ما گفته بود: «تیپ 802، تیپ دزدهاست و ماموریتی جز عملیات دزدی انجام نمی‌دهد!»

وقتی به منطقه‌ی النشوه رسیدیم، تیپ‌های زیادی در منطقه مستقر بودند و در حال آماده باش به سر می‌بردند. افراد و نیروهای این تیپ‌ها، از دیدن خودروهای ما که اثاثیه و اوازم منازل مردم خرمشهر را به یغما می‌برد، خوشحال و خندان بودند. یکی از سربازان ما، خطاب به نیروهایی که به ما می‌خندیدند، گفت: «هیچ جیز برایتان باقی نگذاشتیم، همه چیز را دزدیدیم، حتی طلا و جواهرات و پنکه‌های سقفی و ...» سپس وسایل دزدی را بالا برد و نشانشان داد. مناظر بسیار خجلت‌آوری بود. هیچ رنگ و بویی از انسانیت در میان این نیروها وجود نداشت و خبری از اخلاق انسانی در آنان نبود. در حالی که ستون درحرکت بود، بی‌سیم‌چی گردان به من گفت. «قربان، فرمانده‌ی تیپ دستور توقف صادر کرده است.»

توقف کردیم در همان منطقه که در نزدیکی النشوه بود، مستقر شدیم و یک اردوگاه آموزشی برای افراد مهیا کردیم؛ در حالی که معلوم نبود که چه سرنوشتی برایمان رقم خورده است .

خبر رسید که قوای ایرانی با نیروهای بسیار در مقابل خرمشهر متمرکز شده‌اند. نگرانی و دلهره، افراد را دربر گرفت. ناراحتی‌های روحی بین سربازان مشاهده می‌شود و هرکس در پی یافتن راهی برای گریز از مهلکه بود.

صدام با سرهنگ ستاد احمد زیدان تماس گرفت و آخرین تحولات و اخبار منطقه را جویا شد. سرهنگ چنین پاسخ داد: «قربان، خرمشهر با مردان دلاور ما پایدار است و به صورت دژ محکمی، هر نیروی تهاجمی را خرد می‌کند!»

صدام حسین خوشحال شد و خرمشهر را همچون یک دژ عراقی دانست که متجاوزان را به گور خواهد فرستاد!

سرهنگ ستاد احمدعلی، از افسران نیروهای ویژه، اوضاع خرمشهر را در ان زمان بحرانی چنین نقل می‌کرد: «فرماندهی، دستورهای جابرانه و بی‌رحمانه‌ی خود را در مورد فراریان صادر کرد و افسران و سربازان که دانستند مرگی حتمی در پیش رو دارند، برای گریز از مرگ، به فکر اجرای نقشه‌های مختلف افتادند؛ بعضی فرار از جبهه را حتی به قیمت مرگ انتخاب کردند و بعضی در فکر پناه بردن به جمهوری اسلامی و اسارت بودند و بعضی نیز به ناچار تا دم مرگ باید می‌ماندند!»

در میان نیروهای متمرکز در خرمشهر، این شیوه‌ها و افکار رایج بود؛ تا جاهی که سرهنگ احمد زیدان برای نشان دادن قاطعیت و ایجاد رعب و وحشت در دل مخالفان حضور در منطقه، یکی از سربازان خود را حلق‌آویز کرد و جنازه‌ی او را چندین روز در همان حال باقی گذاشت. وی با چوب تعلیمی خود به سمت آن اشاره می‌کرد و می‌گفت: « این جزای ترسوها و وطن فروشان است!»

توپخانه عراق در آن شب، مواضع ایرانی‌ها را گلوله‌ باران کرد. پانزده عراده‌ی توپ بسیار پیشرفته‌ی عراقی پیوسته آتش می‌کردند و در نتیجه‌ی آتش متقابل ایرانی‌ها، چند گلوله بر سر تیپ 38 و 601 فرود امد و فرمانده تیپ 87 کشته شد. فرمانده لشکر 11 نیروهای مقداد، سرهنگ عبدالواحد شنان آل رباط، اوضاع منطقه را برای افسران تیپ‌های حاضر در خرمشهر تشریح می‌کرد و می‌گفت: «ما اینکه نیمی از ارتش عراق را در خرمشهر متمرکز کرده‌ایم و به یقین باز پس‌گیری آن برای ایرانیان امری محال است.»

وقتی پرسیدم چرا حمله ایرانیان را غیرممکن می‌دانید، پاسخ داد: «سپاهیان ایرانی قادر به آزادسازی خرمشهر نیستند؛ زیرا تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر، اجازه نفوذ هیچ قدرتی را نمی‌دهد!»

چشمانتان روز بد نبیند. در شبی از همان شب‌ها که شکوه و عظمتش وصف ناشدنی است، زمین زیر پاهایمان به لرزه درامد. فریادهای رعدآسای «الله اکبر» خورشید، توپ‌ها و هواپیما و تانک‌ها و نیروهای پیاده‌ی ما حرکت کردند و همه چیز در خرمشهر به جنب‌و‌جوش افتاد. ایرانیان آمدند...

احمد زیدان، تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: «ایرانیان آمدند...»

سپاهیان اسلام، هجوم خود را به‌طور همزمان از سه محور آغاز کردند؛ از شمال، شرق و غرب.

پیشروی آن‌ها از محور شرق، ذبا تانک‌های عراقی به غنینت گرفته شده در شکست حصر آبادان شروع شد. نبرد سختی در گرفت. تیپ‌های عراقی در این محور، از پل‌های «طاهری» محافظت می‌کردند. به علت وجود سلاح‌های مدرن و آمادگی عراقی‌ها، در اوایل نبرد، چنین به نظر می‌رسید  که نظامیان عراقی قادر به مقابله و ایجاد مانع در برابر رزمندگان شجاع و مومن ایرانی خواهند بود. سرهنگ ستاد نزار الخزرجی به عنوان فرمانده‌ی لشکر، نیروهایش را خوب هدایت می‌کرد و صلاح عمرالعلی، فرمانده یکی از سپاه‌های عراق در آن زمان نیز با لشکرهایش در این محور درگیر بود. این فرمانده بعدها به علت شکست نقشه‌هایش اعدام شد.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi