چهارشنبه 17 فروردين 1401 , 13:58
راهیکه باید رفت
از خیابان شهدا، آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه، نامش شهید همت بود. محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین. نامم را صدا زد! و گفت:
- توصیهام «اخلاص» بود! چه کردی؟...
جوابی نداشتم. سر به زیر انداختم و گذشتم...
دومینش کوچه شهید عبدالحسین برونسی بود با پرچم سبز یا زهرا سلامالله علیها که بر فضای این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود وهالهای از عشق و عاطفه و توسل سایه انداخته بود. انگار مادر همانجا بود...
عبدالحسین آمد و صدایم زد! گفت:
- سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت حدود خدا... چه کردی؟
جوابی نداشتم و با شرم از آن کوچه گذشتم و به سومین کوچه رسیدم!
کوچه شهید محمد حسین علمالهدی...که با صدایی ملایم، اما محکمی مرا خواند! و میگفت:
- قرآن و نهجالبلاغه در کجای زندگیات قرار دارد؟!
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشهاش نمناک شد سر بهگریبان؛ گذشتم...تا به چهارمین کوچه رسیده بودم. کوچه دیالمه...آقا عبدالحمید بر خلاف ظاهر جدیاش که در تصاویر و عکسهایش دیده بودم، بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ و گفت:
- چقدر برای روشن کردن مردم مطالعه کردی؟! برای بصیرت خودت چه کردی!؟
همچنان که دستانم در دستانش بود پرسید؛ برای ولایت و دفاع از او چه؟
جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم، سرافکنده و خجل جدا شدم و خودم را مقابل کوچه دیگری دیدم. کوچه که نه! خیابان که نه! هرچه بود، پنجمین کوچه نام زیبای شهید مصطفی چمران خودنمایی میکرد؛ برخلاف خودش که اصلا اهل خودنمایی نبود. از درون کوچه صدای نجوا و مناجات شهید میآمد! صدای اشک و ناله در درگاه پروردگار.شاید میگفت؛ آهای پاهای من. ..
حضورم را متوجهاش نکردم! شرمنده شدم، از رابطهام با پروردگار...از بیحالی معنویام...و گذشتم...
ششمین کوچه شهید عباس بابایی بود و هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! درس مبارزه با هوای نفس، نگهبانی دل... کم آورده بودم. ..گذشتم...
هفتمین کوچه انگار کوچه نبود کانال بود! و دالانی؛ کوچههادی. بله! ابراهیمهادی.
انگار آن کانال مرکز کنترل دلها بود؛ هم مدارس، هم دانشگاه، هم فضای مجازی! و مراقب دلهای دختران و پسرانی بود که در دنیا خطر لغزش و غفلت تهدیدشان میکرد!
ایثارش را که دیدم از کمکاریهایم شرمنده شدم و گذشتم. با شانههایی پایین افتاده.
اول کوچه هشتم؛ رسیدم به شهید محمودوند...انگار شهید پازوکی هم کنارش بود! و پروندههای دوست داران شهدا را تفحص میکردند! پرونده آنهایی که اهل عمل به وصیت شهدا بودند...شهید محمودوند پروندهها را به شهید پازوکی میسپرد. برای ارسال نزد ارباب...پروندههایی هم روی زمین مانده بود؛ پروندههایی که شهدای گمنام برایشان وساطت میکردند که به محضر ارباب ارائه شود.
پرونده من هم بود! به کوچههای پشتسرم نگاه کردم. به خیل شهدای گمنام. وساطت فایده نداشت...
از حرف تا عملم فاصله زیاد بود. تأمل کردم. مگر من از این هشت کوچه در فصل جوانی نگذشته بودم؟ مگر با آنها همنشین و همسنگر نبودهام؟ چرا کسی به من التفاطی ندارد؟
دیگر پاهایم رمق نداشت که راه را ادامه بدهم. من نه تنها جا ماندم که افتادم...
خودم میدانم که با حالم چه کردم! خودم میدانم. اخلاص و توکل و توسلهایم بیرنگ شدهاند و گرفتار زنجیرهای دنیایی شدهام. دیگر همه چیزتمام شد... تمام.
میدانم که از کوچه پس کوچههای دنیا بیشهدا، نمیتوان گذشت. راهی که باید رفت. کوچه و خیابانش پر از نقش و نگار شهداست و صدای قدمهای شان سکوت کوچهها را میشکند. و بو و طعم هوای کوچه، چه دلانگیز است وقتی که حسشان میکنی و میبینی هنوز هستند. نگاهشان، انتظارشان، توقعشان، و سرمای اندک هوا در ذهنم یادآوری میکند که شهیدی گفته بود:
- تو سرما یخ زدند و شهید شدند...! بچههای جان برکف ویژه شهدا را میگویم. یکی دوتا که نبودند. یک عملیات و دو عملیات که نبود. توی سرمای کوههای آربابا، توی کوهای بلند آلواتان ماندند و یخ زدند تا دین بماند، تا ولایت بماند، تا ایران بماند، تا تو وقتی پالتوی گرمت را میپوشی و زیر باران با امنیت و اطمینان قدم میزنی یاد ما (شهدا) باشی.
همت جان! در این هوای آلوده و شیمیایی دنیا کم آوردهام و هوا هوای تنفس نیست. محمودجان! فرمانده عزیزم! دوباره دستم را بگیر و مرا به راه بیاور که راه و هدف را یادم رفته است.
نمیدانم جراتش را دارم که بگویم؛ چیزی به سقوط نمانده. یا نه ! توان گفتن ندارم. سقوط در گمراهی و مهآلودگی هوا. مثل آن روزی که در مسیر ده میش بالا گم شده بودیم و تو مثل همیشه دستم را گرفتی و در آن مهآلود کوه کشیدی بالا و با خودت بردی... محمودجان! دوباره کم آوردهام و در این حال و هوا، گیج و سرگشته. دستم را بگیر....