شناسه خبر : 46921
یکشنبه 06 تير 1395 , 09:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهید هادی و کار برای رضای خدا

 

ابراهیم هادی
ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد .
 
 یکی از دوستان شهید می گوید: رفته بودم دیدن دوستم . در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیداً آسیب دیده بود . به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد . علت تشکر کردن او رانمی فهمیدم !
دوستم گفت : سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگه تومرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم معلوم هست چی می گی !؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم .
دوستم با تعجب گفت : نه بابا ، خودت بودی . کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی !
اما من هرچه می گفتم : این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت . دوباره به حرفهای دوستم فکر کردم . یکدفعه چیز به ذهنم رسید . رفتم سراغ ابراهیم . او هم در عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم . به او گفتم : کسی را که باید از او تشکرکنی ، آقا ابراهیم است نه من !  چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم . برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد !
آدمی کم حرف ، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد ، من را هم بشناسد . فهمیدم کار خودش است .
اما ابراهیم چیزی نمی گفت . گفتم : آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم . ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود . گفت : سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد  و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب . ایشان در گوشه افتاده بود.
پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم . در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم . در راه به من گفت : سید ، من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد . برای همین چیزی نگفتم . تا رسیدیم به بچه های امدادگر .
بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چندروزی با من حرف نمی زد . علتش را می دانستم . او همیشه می گفت کاری که برای خداست گفتن ندارد.
***
به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم . مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم .
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید : شما سربازان خمینی هستید؟
ابراهیم جلو آمد و گفت : ما بنده های خدا هستیم .
بعد پرسید : پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی ؟! گفت : زندگی می کنم.
دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری ؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت : اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم . ابراهیم به سراغ وسایل تدارک رفت . یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت : اینها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست .
پیرمرد خیلی خوشحال شد . دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم .
بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم ، تو بیشتر آذوقه ما را به پیرمرد دادی !
ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد .
در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه ، کار ما خیلی سریع انجام شد . حتی آذوقه اضافه هم آوردیم .
 
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 122
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی
منبع: تسنیم
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi