شناسه خبر : 99408
شنبه 26 فروردين 1402 , 12:17
اشتراک گذاری در :
عکس روز

چشم به راه «یوسف» باش

خاطره «نساء هاشمیان» از آخرین دیدار با شهید «محمد اصغری‌خواه»:

فاش نیوز - در بخشی از خاطرات «نساء هاشمیان» آمده است: «شهید اصغری‌خواه یک روز در لابه لای وصیت‌های شفاهی‌اش گفت: نساء سادات بهتر است برای اطمینان پیدا کردن از شهادتم بین خودمان رمزی داشته باشیم؛ گفتم چه رمزی؟ گفت یوسف رضوانخواه همیشه همراه من است، هر اتفاقی برای من بیفتد او اولین کسی است که باخبر می‌شود، تو فقط چشم به راه یوسف باش.»

 

خاطره همسر سردار شهید «محمد اصغری‌خواه» از آخرین دیدار با شهید«سیده نساء هاشمیان» همسر سردار شهید «محمد اصغری‌خواه» در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در رشت، با اشاره به لحظه‌ای که خبر شهادت همسرش را شنیده بود اظهار داشت: وقتی خبر شهادتش را شنیدم ناباورانه به موضوع نگاه می‌کردم؛ همگی سعی بر قبولاندنم داشتند ولی در دلم می‌گفتم نه منتظر «یوسف» می‌مانم.

وی افزود: بعد از عملیات کربلای ۵ و به پاس بازگشت پیروزمندانه‌اش یک ساعت مچی خریدم و به او هدیه دادم البته انتخاب ساعت هم با سلیقه خودش بود؛ اعتقاد داشت که ساعت کوچکتری انتخاب کنیم تا بعد از شهادتش من بتوانم از آن استفاده کنم.

همسر سردار شهید «محمد اصغری‌خواه» تصریح کرد: یک روز در لابه لای وصیت‌های شفاهی‌اش گفت: نساء سادات بهتر است برای اطمینان پیدا کردن از شهادتم بین خودمان رمزی داشته باشیم؛ گفتم چه رمزی؟ گفت یوسف رضوانخواه پیک گردان و همیشه همراه من است، هر اتفاقی برای من بیفتد او اولین کسی است که باخبر می‌شود من به او می‌گویم که اگر به شهادت رسیدم، اولین کاری که می کند ساعتم را از دستم بیرون بیاورد و به دست تو بدهد، نشان به این نشان که سرش را پایین بگیرد و ساعتم را روی انگشت راستش آویزان کند، اگر این کار را کرد تو مطمئن باش که شهید شدم و حرف‌های ضد و نقیض این و آن را باور نکن؛ ممکن است بگویند من اسیر یا مفقود و یا مجروح شدم و این عمل او تنها رمز اعلان شهادت من است، تو فقط چشم به راه یوسف باش.

هاشمیان با بیان اینکه بی‌صبرانه منتظر آمدن یوسف بودم، خاطرنشان کرد: روز اول منتظر یوسف بودم که خبری نشد، عصر روز دوم بود، در اتاق کنار همسر شهید قبادی و شهید منفرد نشسته بودم که ناگهان خبر آمدن یوسف را به من دادند.

وی متذکر شد: با عجله از جا پریدم و به طرف حیاط دویدم، یوسف را دیدم که روبروی در حیاط ایستاده است، ساعت محمد روی انگشت راستش آویزان بود، سرش را پایین انداخته بود و اشک می‌ریخت؛ نزدیکش رفتم دستم را به طرفش دراز کردم و ساعت را گرفتم و گفتم پس محمد کو؟ با بغض گفت: شرمنده‌ام خواهر نتوانستم کاری برای فرمانده‌ا‌م بکنم، بچه‌ها تلاششان را کردند ولی آتش دشمن زیاد بود و راه هم صعب‌العبور، فقط توانستم ساعت و بقیه وسایل را از جیبش در بیاورم؛ خودش را هم داخل یک شیار کوچکی گذاشتیم و چفیه‌اش را از گردنش در آوردیم و روی صورتش کشیدیم. بعد چگونگی به شهادت رسیدنش را تعریف کرد و بقیه وسایل و کوله پشتی و سالنامه و چند دفتر یادداشتش را تحویلم داد.

همسر سردار شهید «محمد اصغری‌خواه» با یادآوری آخرین دیدار به‌یاد ماندنی تاکید کرد: ماشین که به جلو می رفت، احساس می‌کردم به عقب راه می رود و احساس سرگیجه و بی‌حالی داشتم، راه دو ساعته انگار ده ساعت شده بود و هر چه می‌رفتیم تمام نمی‌شد تا اینکه به بیمارستان لنگرود رسیدیم، تعدادی از بچه‌های سپاه آنجا بودند.

وی با بیان اینکه هر لحظه به دیدار نزدیکتر می‌شد، رنگ صورت‌ها پریده‌تر می‌شد، افزود: من و فرزندانم را کنار سردخانه بیمارستان بردند و در سردخانه را باز کردند. یکی از کشوها را نشانم دادند و گفتند «اینجاست»؛ به کمک بقیه، کشو را کشیدیم، وقتی بند کفن را باز کردم، دختر و پسرم رنگ به چهره نداشتند.

هاشمیان تصریح کرد: همراهان من کنار پیکر نشستند و هر کس در حال و هوای خودش بود؛ به محمدم سلام کردم و دیگر نفهمیدم چه شد.

وی با بیان اینکه تمام توانم سلب شده بود و قدرت فکر کردن، قدرت ابراز محبت و اظهار کردن مطلبی را نداشتم، خاطرنشان کرد: حتی گریه انگار بر چشمانم حرام شده بود، کاملا به صفر رسیده بودم و اصلا ظرفیت درک در من نبود.

همسر سردار شهید «محمد اصغری‌خواه» متذکر شد: کمی به استخوان‌هایش خیره شدم، ناباورانه نگاهش می‌کردم. خدایا چه می‌بینم؟ این همان محمد من است؟ همان کسی که تنها آرام بخش روحم بود؟ همانی که به او عشق می ورزیدم؟ دندان‌هایش، همان دوتایی که از پهلو نداشت و از قبل نشانم داده بود که اگر شهید شدم دوتا دندان پهلو ندارم این نشان توست و صدایش توی گوشم زنگ می‌زد، استخوان دنده‌های بلندش به من اطمینان می‌داد که این پیکر متعلق به محمد من است، اطرافیان هم مواظب بودند که حالم بد نشود ولی من اصلا حالی نداشتم. بعد از ساعتی نشستن در کنارش بلندم کردند و به اتفاق فرزندانم به خانه بردند.

وی با یادآوری اینکه در میان انبوه جمعیت که به خانه‌مان آمده بودند مات و مبهوت بودم و هیچ اشکی از چشمانم فرود نمی‌آمد، تاکید کرد: تا اینکه هوا تاریک و شب شد؛ فردایش تشییع پیکرش برای بار دوم بود. ناگهان برای یک لحظه به خودم آمدم که چرا من خانه هستم و محمدم تنهاست؟ چرا من در کنارش نیستم. این آخرین شبی بود که او در این دنیا است، التماس کردم که مرا ببرید کنار محمدم. برادرم، پدرش و چند نفر دیگر هم همراهی‌ام کردند.

هاشمیان  ادامه داد: رفتیم سپاه لنگرود، اطلاع دادند که همسر شهید آمده و می‌خواهد لحظاتی با شهیدش تنها باشد، داخل اتاق رفتم. من بودم و محمد... هنوز کاملا به خودم نیامده بودم. فقط از خدا کمک خواستم، از حضرت فاطمه زهرا(س) استمداد گرفتم که دستم را بگیرد و یاریم کند؛ بند کفنش را باز کردم، این بار فرق داشت، انگار استخوان‌هایش روح گرفته بود، دستان گناهکارم را روی جمجمه‌اش گذاشتم و آرام بوسیدمش و از لابه لای استخوان‌ها دنبال قلب دریایی‌اش گشتم، گوشت خشکیده‌ای شبیه به برگ خشک پیدا کردم، حس کردم قلب مهربان اوست و شروع به درد دل کردم، تمام حرف‌های چند ساله‌ام را که در دلم نگه داشته بودم یکی پس از دیگری به یادم می‌آوردم و با اشک و بغض به او می‌گفتم، احساس می‌کردم سرش تکان می‌خورد و حرفهایم را تایید می‌کند و می‌گوید می‌دانم سیدنساء می‌دانم... من می‌گفتم و او جواب می‌داد.

وی افزود: کمی که آرام شدم گفتم محمدم قولت؟ قولی که داده بودی یادت نرود... منم نساء سادات تو. مادر بچه‌هایت، خیالت از جانب «سوده» و «سجاد» راحت باشد هم برایشان مادر می شوم هم پدر، فقط قول شفاعت و با هم بودنمان در بهشت یادت نرود؛ در کنار محمد بودن لذت خاصی داشت ولی احساس غریبی داشتم و خودم را بی‌نهایت کوچک دیدم در مقابل بزرگی او و از گناهانم خجالت می کشیدم؛ ناگهان صدایی خلوتم را شکست‌. متوجه شدم که کسی از پنجره داخل اتاق پرید و گفت کافیه نساء همه بیرون نگران تو هستند. برادرم سید علی بود هر چه التماس کردم که من کاری به کسی ندارم بگذارید امشب در کنارش بمانم اجازه ندادند و به ناچار آخرین وداع من با محمد رشیدم برای همیشه به پایان رسید.

سردار «محمد اصغری‌خواه» از فرماندهان گردان کمیل لشکر قدس گیلان است که در سال ۱۳۴۰ در روستای «فتیده» شهرستان «لنگرود» متولد و در سال ۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ به شهادت رسید و پس از دو سال و نیم پیکر تفحص شده‌اش به آغوش گرم خانواده بازگشت و در روستایش به خاک سپرده شد.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi