شناسه خبر : 36629
چهارشنبه 21 مرداد 1394 , 15:37
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اسم «غواص» می آمد تنم می لرزید

وقتی گفتند در عملیات به آب زدی و شناگر قابلی بودی دلم قرص شد که «مرد» پروراندم. اما هر چه زمان می گذشت و خبر به گوشم می رسید به اسم «غواص» بیشتر حساس می شدم.

ع.چیذری - روایتی از مادران چشم به راه...

از وقتی دست هایم را بوسیدی و پیشانی ات را بوسه زدم و آب پشتت ریختم، از وقتی از زیر قرآن ردت کردم و تا آخر کوچه با چشم هایم راهی ات کردم دیگر ندیدمت ...

بیست و نه سال است که آخرین تصویرم از تو مردی است کوله به دوش با پوتین های واکس زده که با شوق تا سرکوچه قدم بر می داشت و هرچند ثانیه یک بار بر می گشت و دستی برایم تکان می داد ...
بیست و نه سال است که نگاهت را از قاب عکس روی تاقچه می بینم. با همان قاب حرف می زنم، درد و دل می کنم، می خندم، اشک می ریزم و به جای قدو بالایت عکس چند سانتی ات را در آغوش می کشم ...
هر کسی به قدر خودش معنی انتظار را لمس کرده اما همیشه مادرها بیشتر از همه منتظر بوده اند ..

از وقتی که کودکی در شکمشان غلت می زند تا وقتی که قد می کشد و ازشان دور می شود،منتظر دیدنش هستند...
فرقی نمی کند بچه اش بزرگ باشد یا کوچک، مادرها همیشه منتظرند و چشم به راه ...

اما فرق می کند منتظر چه باشند. گاهی چشم به راه دردانه ای هستند که از راه بیاید و در آغوشش بکشند و بوسه بارانش کنند و با محبت میزبانش باشند و گاهی چشم به راه خبری که آنها را برای آخرین آغوش و آخرین بوسه آرام کند ...هیچ وقت هیچ مادری نمی خواهد باور کند که دیدار فرزندش برای آخرین بار است ولی بعضی مادرها آرزویشان آخرین دیدار فرزندشان است!

حال من را آنهایی می فهمند که مثل من چند ماهی یا چند سالی چشمشان به در خانه شان بود تا عزیزشان را ببینند . حال من را آنهایی می فهمند که دردانه شان میان خانواده وکوچه و محله در آقایی و خوش اخلاقی نمونه بود.دردانه ای که جلوی رویشان قد کشید ولی کم داشتنش و جای خالی اش بزرگ ترین حسرت زندگی شان شد.

می دانی مادر،آرزویم بود برای دامادی ات سنگ تمام بگذارم. آرزویم بود تو را کنار فرشته ای سفید بخت پای سفره ی عقد ببینم . دوست داشتم وقتی پیر شدم به جای این عصای نحیف دست های تو تا سر کوچه من را همراهی می کرد . دوست داشتم وقتی به عکست خیره می شدم و دلتنگی هایم روی هم انباشته می شد ،بی خبر زنگ خانه را می زدی و به دیدنم می آمدی .چقدر دلم  می خواست یک بار دیگر وقتی دست پختم را با لذت می خوردی ببینم . سال هاست که قرمه سبزی بار نگذاشته ام اما هنوز به خوبی آن سال ها بلدم برایت با لذت آشپزی کنم. هیچ کس بعد از تو غذای مورد علاقه ات را در سفره ام ندید! آخر چطور بدون تو بوی قرمه در خانه راه بیندازم...؟

وقتی گفتند در عملیات به آب زدی و شناگر قابلی بودی دلم قرص شد که «مرد» پروراندم. اما هر چه زمان می گذشت و خبر به گوشم می رسید به اسم «غواص» بیشتر حساس می شدم. به پسر همسایه سپرده بودم هرچه فیلم از غواص ها دارد برایم بیاورد بلکه تورا در قابی دیگر ببینم و کمی از دلتنگی ام کاسته شود. اما فایده ای نداشت ... انگار خدا می خواست با همان لباس سربازی در ذهنم نقش ببندی ...
 

بیست و نه سال گذشت ، پدرت ریش هایش سفید شد و ساکت و صبور گوشه ی خانه دق کرد و رفت ولی من به امید دیدنت هنوز چشم انتظارم ...

باردیگر اسم غواص در خبرها پیچید...با چشم هایی که دیگر سوی دیدن نداشت خیره به تلویزیون می شدم و اشک می ریختم تا سراغی از تو در خبرها پیدا کنم ... اسم غواص می آمد تنم می لرزید . 175 غواص شهید خط شکن و دست بسته ... این  دیگر چه صیغه ای بود ،نمی فهمیدم ... من با واژه ها کاری نداشتم ، من به دنبال تو می گشتم . دل در دلم نبود هر شب خدا را التماس می کردم تا بین این همه شاخه شمشاد که برگشته اند،یک کدامشان پسرمن باشد...وقتی مطمئن شدم به تهران منتقل شدند چند باری به سختی خودم را به معراج شهدا رساندم ... قاب عکست را زیر چادر گرفتم و تا دم معراج رفتم ، کلی التماسشان کردم که راهم بدهند داخل،کلی تابوت شهید روی هم چیده بودند. عطرت را بو می کشیدم بلکه پیدایت کنم ، اما آنها چیز دیگری می گفتند، هنوز شهدا را شناسایی نکرده بودند و می گفتند باز هم باید صبر کنم ...


دیگر قرار نداشتم تا روز تشییع شهدا شد...پاهایم رمق نداشت ولی به خودم قول داده بودم که برای استقبال تو یا رفقایت هرجا و هرطور که شده بروم . با کمک یکی از همسایه ها آمدیم برای تشییع ... جمعیت باورنکردنی بود. فکر نمی کردم مادر،غیر از من این همه عاشق داشته باشی... خیلی ها را می دیدم مثل من قاب عکس به دست بودند ... به هر زوری بود خودم را از بین جمعیت به تابوت ها رساندم . خدا خیرشان بدهد ، مردم همجمعیت را برایم باز می کردند ...دست هایم را روی تابوت ها که می کشیدم کمی آرام می گرفتم ...به سربازی که کنار تابوت ها بود اسمت را گفتم و خواستم که بگردد بلکه پیدایت کند ولی همه می گفتند مادر هیچ کدامشان اسم ندارند...

تو هیچ جا نبودی اما همه جا حست می کردم...گفتند باید صبر کنی تا شناسایی ...کلی گذشت، ماه رمضان شد ...خبر شناسایی چند غواص را آوردند، هر روز بی قرار تر می شدم... می دانستم بین آنهایی ،گفته بودند تو هم در کربلای 4 شهید شدی...اما پیدایت نمی کردم. به حال مادری که نشانش می داند و خبر رسیدن فرزندش را می دادند غبطه می خوردم... چقدر خوشحال می شدم که به آرزویش رسیده و چقدر غصه می خوردم که هنوز پیدایت نکرده ام ...
دیروز هم گذشت... همه ی کشور از عطر شما پر شد... هر کدامتان گوشه ای آرام گرفتید ولی هیچ کس زنگ این خانه را به صدا در نیاورد...

این روزها مدام جمله ای که در وصیت نامه ات نوشتی را  با خودم زمزمه می کنم ،«از خدا می خواهم که مثل مادرم زهرا گمنام بمانم ...» این روزها دیگر مطمئنم که خدا دعایت را مستجاب کرده است ...

download

کد خبرنگار: 18
اینستاگرام
جالب بود ممنون
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi